خداوند
تبارک و تعالی دو سوراخ دماغ درست و حسابی به من نداده که بعضی وقتها با اجازه
بزرگترها یک نفس راحت بکشم. لابد میپرسید مگه دماغت چه مرگشه؟!؟ هیچی جانم
سوراخهای دماغ مخلص اتصالی دارند. اقوام و دوستان پیشنهاد کردند در خارج از کشور
دماغم را عمل کنم. بالاخره بعد از کلی پیشنهاد و نظرات مختلف تصمیم گرفتم نزد یکی
از دوستانم که در خارج از کشور زندگی می-کرد بروم و رفتم. دوستم مرا به یکی از
بیمارستانهای نزدیک منزلش برد و یکراست نزد دکتر متخصص گوش و حلق و بینی معرفی کرد
(چون اکثر دکترهای این بیمارستان ایرانی بودند) جناب دکتر، اول با دلسوزی تمام سر
تا پای بنده را ورانداز کرد و سپس با دست چپ کله مخلص را گرفت یک چرخ از این طرف
داد، یک چرخ از آن طرف به طوری که گردنم قرچی صدا کرد. آن وقت یک چراغ خواب خوشگل
زد به کلهاش و با یک انبردست دماغم را به اندازه نیم وجب باز کرد و شروع کرد به
دید زدن، حالا دید نزن و کی دید بزن. باور کنید به طوری داخل دماغ من را با اشتیاق
تماشا میکرد که من فکر کردم لابد یک منظره زیبا توی دماغم است افسوس خوردم که چرا
تا به حال به این فکر نیفتاده بودم که گاهی وقتها خودم داخل دماغم را تماشا کنم و
لذت ببرم. نیم ساعت بعد دکتر از حال خلسه بیرون آمد و گفت: باید بروید عکس کلهتان
را بندازین و فردا صبح بیارین. بعدازظهر سلانه سلانه رفتم بخش تزریقات یعنی همان
رادیولوژی بعد عکاسباشی بنده را برد روی تخت چوبی خواباند و عکس کلهام را گرفت.
فردا شبش رفتم عکسو گرفتم چه عکسی !! به جون خودم به قدری عالی و خوش منظره بود که
آدم بیاختیار به یاد سواحل دریای مدیترانه میافتاد! عکس جالب و بینظیر بود که
داخل کله بنده را با تمام آت و آشغالهاش بدون رودرواسی نشان میداد.
پس فردا عکس را برداشتم و بردم خدمت آقای دکتر، جناب دکتر عکس را که دید گفت: باید
بخوابی، من هم فوری خوابیدم. گفت: نه پسر جان بلند شو منظورم اینه که باید سهشنبه
آینده بیایی و بستری بشی و دماغتو عمل کنی. کاری ندارم که این یک هفته انتظار به من
خوش گذشت و کاری ندارم که به چه علت صبح و ظهر و شب خواب قصاب و چاقو و کارد و طناب
میدیدم!! بالاخره روز
سهشنبه آن هفته صبح زود دم بیمارستان حاضر بودم با ترس و لرز و نوک پا وارد سالن
شدم. چند نفر دیگری هم با گردن کج و سبیلهای آویزان کنار دیوار کز کرده و ایستاده
بودند. خلاصه من وایسا اونا وایسا من وایسا اونا وایسا نه من از رو میرفتم و نه
اونها. نشان به آن نشانی که ما را ساعت 10 صبح بردند برای خواباندن و هُولم دادند
پیش خانمی که پرونده درست میکرد و رفتم جلو سلام کردم خانم فرمودند: زغنبوت برو
بتمرگ اونجا هر وقت نوبتت شد صدات میکنم! پس از مدتی معطلی پروندهای برای من
تشکیل دادند که الهی برای هیچکس حتی برای هیچ کافری هم درست نکنند حالا چرا؟ آخر
داستان خواهید فهمید.
از آنجا هولم دادند به طرف اتاق رختکن و فرمودند لخت شو، پنج شش نامرد قد و نیم قد
ریشدار و بیریش هم مشغول لخت شدن بودند تا آمدم بگویم بابا عیبه، بَده آدم که
جلوی نامحرم لخت نمیشه! شروع کردند به در آوردن لباسهای من و بنده هم که دیدم
نزدیک است لباسهایم جر بخورد گفتم : غلط کردم درمیآورم و به زبان خوش لخت شدم.
لباس سفید بیقوارهای را تنم کردند و لباسهای اطو خوردهام را مثل خیار چنبر
ریختند توی یک کیسه و چپاندند زیر یک نیمکت یک نمره هم دادند دستم و گفتند برو
بخواب، اینجا تازه اول ماجراست رفتم روی تخت خوابیدم و تازه داشتم خجالت را کنار
میگذاشتم . قیافه مریضها را وارسی میکردم که دیدم یک خانم با ناز و تکبر آمد و
به من گفت حاضرشین، گفتم مادموازل من حاضرم، اخمهایش را در هم کرد و گفت اَه چقدر
خرفتی! میخوام آمپولت بزنم. گفتم خانم جون من تازه از راه رسیدهام مهمان شما هستم
خدا را خوش نمییاد و می-خواستم باز هم جملات دیگری پشت سر هم قطار کنم که دیدم
خانم که گویا مدتی کشتی کچ کار کرده بود با یک حرکت مچ دستم را گرفت و محکم پیچاند،
به طوری که بنده خودبخود و به طور اتوماتیک دَمَرو شدم هنوز از شدت درد نگفته بودم
آخ که صدای آخ دومی درآمد (آخ اول مربوط به درد دست و آخ دوم مربوط به فرو رفتن میخ
طویلهای بود که به جای سوزن به سر آمپول وصل شده بود). چند دقیقه بعد هم خانم
خوشقیافه دیگری که بی-شباهت به مادر فولادزره نبود دوان دوان جلو آمد مچ دستم را
گرفت و بدون آن که یک کلمه حرف بزنه چنان دستم را کشید که با نشیمنگاه محکم به زمین
خوردم و پقی صدا کردم و بعد کشان کشان بردنم به اتاق عمل، یک پرستار سبیل کلفت با
یک تیغ خودتراش جلو آمد کله بنده را کج کرد و با تیغ کندی که دست کم سه چهار سال
سابقه خدمت داشت خِرت خِرت شروع به اصلاح پشت گوشم کرد. درد حاصله از این کار چنان
شدید بود که اشکم به آسمان رفت (عوض جیغم) گفتم بابا من دیروز سلمونی بودم چرا پشت
گوشم را
میتراشین ؟!؟ یک نفر از ته سالن با لهجه ترکی بسیار ملیحی گفت «خفه شو» و بنده
ناچار ساکت شدم. در طول مدت عمل هم چند بار دیگر خواستم اظهار فضلی کرده و خودم را
معرفی کنم ولی همان صدای ملیح با کلمه «خفه شو» بنده را دعوت به سکوت میکرد. چند
دقیقهای نگذشته بود که عدهای سفیدپوش دورم جمع شدند و شروع کردند به رژه رفتن،
پنج شش تا آمپول یکی پس از دیگری به سر و کلهام فرو کردند و من کم کم حس کردم که
در حدود سه چهار کیلو به وزن سرم اضافه شده. گفتم آقای دکتر کلهام خیلی سنگین شده
گفتند عیبی نداره آدم هر چه سرسنگین باشه بهتره. در اینجا پشت گوشم را شکافتند و
فعالیت شروع شد. دو ساعت و نیم تمام چند تا دکتر با انبر دست و پیچ گوشتی توی کله
بنده قدم میزدند و آشغال
درمیآوردند. ضمنا نکته و لطیفه بود که از هر طرف نثارم میکردند. یکی از دکترها با
لهجه اصفهانی غلیظ گفت خانم نیگاه کنین تو کله این چن قذه هویچ فرنگی سبز شُدس و
همه هری زدند زیر خنده. آن وقت یکی از دکترها دنباله بحث را ادامه داد. گفت: نه
بابا هویچ فرنگیه و ضمنا با انبردست توت فرنگیهای نازنین را دونه دونه میکشیدند
بیرون و میریختند توی سطل خاکروبه.
موقعی که عمل تمام شد و گویا ضمنا برای آوردن چرخ دستی فرصتی پیدا شد گفتم آقای
دکتر من دماغم ناراحته پلیپ دارم شماها گوشم را عمل کردین! که یک مرتبه پچ و پچی
درگرفت و یکی از دکترها گفت: راست بگو. گفتم: به جون آقام. گفتند: تو مگر یعقوب
یعقوبی نیستی. گفتم: نه من هارون رحیمی هستم.
خلاصه پس از تحقیق معلوم شد خانمی که پرونده درست میکرده این دسته گل را به آب
داده و محتویات پرونده من و یک نَنه مرده دیگری را قاطی پاطی کرده.
بین دکترها پچ پچ مدتی ادامه یافت و بالاخره یکی از دکترها گفت: ای ناقلا تو که ضرر
نکردی. گفتم چطور ضرر نکردم؟ گفت: هیچی دیگه گوشت را مفت و مجانی عمل کردی. گفتم:
آخه من که گوشم ناراحت نبود. خندید و گفت: بالاخره ممکن بود یک روزی ناراحت بشه
حالا ما پیشگیری کردیم!!.
چرخدستی را آوردند و بنده را خواباندند روی آن و بردند پهلوی تخت خودم یک نفر این
طرف تشک را گرفت و یک نفر آن طرف تشک را گرفت یک دو سه گفتند و بنده را با یک حرکت
پرت کردند روی تخت خودم.
خلاصه ده روزی بستری بودم. ظهر و شب یک لیوان شیر که فقط از سفید بودنش میفهمیدم
شیر است به من میدادند و میرفتند. شب تا صبح از درد گوش نمیخوابیدم. صبحها هم
تا میرفت خوابم ببرد، خانم پزشکیار از راه میرسید و درجه را مثل میخ فرو میکرد
توی دهنم و چرتم را پاره میکرد. به هر حال امروز به سلامتی خوانندگان با همان
دماغِ اطواری از بیمارستان مرخص شدم. دماغم مثل سابق سربه سرم میگذاره و گوش چپم
هم با اجازه شما سنگین شده، زیاده عرضی نیست. یادتون نره، صد رحمت به بیمارستانهای
ایران خودمون.
استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک
مستقیم) بلامانع است. .Using the materials of this site with
mentioning the reference is free
این صفحه بطور
هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق میکند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما
اطلاع دهید