انجمن کلیمیان تهران
   

هم گریه و هم خنده

   

 

رحمن دلرحیم

زمستان 98

 

زلزله‌ی شدیدی که در تاریخ آبان ماه 98 در تبریز و میانه به وقوع پیوست و متأسفانه چندین کشته و زخمی به جای گذاشت، عکس زلزله و نعش‌های زیر آوار مانده‌ و خانه‌های در هم کوبیده در مجلات و روزنامه‌ها و تلویزیون دیده بودم واقعا روحیه‌ام را از دست داده بودم و به کلی خود را باخته بودم و از طرفی پیش‌بینی‌های وقوع زلزله باعث شده بود که من هم مثل همه مردم سراسیمه و نیمه برهنه از منزل خارج شوم از شما چه پنهان با سراسیمگی و دستپاچگی خودم را به کوچه رساندم که گوئی دیگر مهلت نجات دادن بچه‌ها را ندارم. باری با همین شجاعت و متانتی که خدمتتان عرض کردم به خیابان آمدم و با هزاران هزار نفری که مثل خودم از ترس زلزله در خیابان ولو بودند بنا کردم به اینور و اونور قدم زدن. منظره عجیبی بود عده-ای نشسته بودند، عده‌ای راه می‌رفتند، عده‌ای شام می-خوردند، عده‌ای زن و مرد لحافشان را وسط خیابان پهن کرده و دراز به دراز خوابیده بودند. قدم‌زنان به طرف چهارراه به راه افتادم بیشتر آشنایان در و همسایه‌های ما هم اینجا جمع بودند.
مطابق معمول، پس از سلام و احوالپرسی از خرابی زلزله و خطر و ضررهای آن و غیره و غیره صحبت می‌شد. من از این که منتظر بچه‌ها نشده و از بابت محکم‌کاری هیچ کاری انجام نداده بودم کم کم داشتم دچار یک نوع دلواپسی و اضطراب می‌شدم ولی از شما چه پنهان جرأت این که سری به منزل بزنم و از خروج بچه‌ها و جوانب کار اطمینان حاصل کنم را نداشتم، چون می‌ترسیدم در همان لحظه ورود به منزل زلزله شروع شود و مرا در تله بیندازد.
ناراحتی خیال، لحظه به لحظه شدت پیدا می‌کرد و من در حالی که همه چیزم را به خدا می‌سپردم بالا و پایین می‌رفتم که شاید این فکر را از سرم دور کنم، بد نیست بدانید که منزل ما در طبقه سوم یک ساختمان سه طبقه‌ای واقع شده که طبقه‌ها و اتاق‌ها هم به طور یکنواخت و شبیه به هم ساخته شده است. دلواپسی و پریشانی کاملاً مرا به هیجان آورده بود. با وجود ترس و دلهره‌ای که از حادثه زلزله داشتم، توانستم تا اندازه‌ای اعصابم را تسکین بدهم و از طرفی هم چون تا آن لحظه خبری از زلزله نشده بود کم کم داشتم در صحت آن پیش‌بینی کذایی دچار شک می‌شدم. خواه ناخواه پس از دودلی زیاد دل به دریا زدم و پاورچین پاورچین به طرف منزل که خیال می‌کردم دیدار آخرم باشد به راه افتادم.
نفس در سینه حبس کرده بودم و به کوچکترین صدای زمین و زمان گوش می‌دادم. کوچک‌ترین تکان و ارتعاش بدنم را کنترل می‌کردم که اگر خدای نخواسته زلزله بیاید فوری عقب‌نشینی کنم. یواش یواش به در منزل رسیدم، یا خدا گفتم و پا روی پله گذاشتم هر پله‌ای که بالا می‌رفتم مکث کرده زمین و آسمان و دیوار و ساختمان و کف پله‌ها را ورانداز می‌کردم، که غافلگیر نشوم. صدای ضربان قلبم تا چند متری شنیده می‌شد، جنبنده‌ای هم به چشم نمی‌خورد که مایه‌ی تسلی و قوت قلبم باشد. کورمال کورمال باز هم پله‌ها را بالا می‌رفتم ولی روحم در عالم دیگری سیر می‌کرد، اصلاً متوجه نشدم چه وقت به در اتاقمان رسیده‌ام. به در اتاق نزدیک شدم و برای اطمینان یک بار دیگر در تاریکی درِ اتاق‌ها را شمردم درِ سوم بله خودش بود ولی جرأت نکردم آن را باز کنم، با خود‌ می‌گفتم مبادا اجل مرا به اینجا کشانده باشد، لرزش خفیف دیگری مثل لرزش قبلی باعث شد که باز هم دو مرتبه به عقب بپرم.
می‌خواستم به خیابان برگردم و اصلاً از این خاطرجمعی صرفنظر کنم ولی هرطور بود وسواسم را فرو نشاندم و بعد از آن که عقلم را سر هم کردم تصمیم گرفتم فقط از لای سوراخ کلید نگاهی به داخل اتاق بکنم و چنانچه دیدم بچه‌ها از اتاق خارج شده‌اند و کسی در منزل نمانده دلم را آب بکشم و با توکل بر خدا هر چه زودتر خودم را به خیابان رسانده و از این دلهره نجات بدهم. داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم از سوراخ کلید به داخل اتاق نگاه کردم دیدم مرد نکره‌ای وسط اتاق نشسته و چمدان بزرگی را جلوش گذاشته و تند تند مشغول بسته‌بندی لباس و خرت و پرت است. نفسم به شماره افتاده بود. چشم‌هایم را می‌مالاندم و فکر می‌کردم به نظرم می‌آید باز هم دقت کردم دیدم خیر حقیقت محض است. چنان چشمم را خون گرفته بود که اگر ترس از گندگی هیکل یارو نبود بلافاصله در را باز کرده و با او گلاویز می‌شدم. ولی در همین موقع یک چیز دیگری به چشمم خورد که زانوهایم را به لرزه انداخت.
از لای سوراخ کلید دامن زنی را می‌دیدم که آمد بالای سر آن نره‌غول ایستاد. اگر اشتباه نکنم دامن زن خودم را می‌دیدم. چشمم پیلی پیلی می‌رفت. شش دانگ حواسم در آن جا بود که بفهمم بچه‌ها را چه بلایی به سرشان آورده و چه جوری دست به سر کرده ولی کوچکی سوراخ کلید اجازه کنجکاوی بیشتر را نمی‌داد حتی هر قدر سعی کردم که قیافه‌ی این زنیکه احمق را ببینم نتوانستم فقط آن یارو نره‌غوله را می‌دیدم مشغول بسته‌بندی چمدان بود. گاهگاهی سرش را یواش یواش تکان می‌داد و به طوری که من نمی‌توانستم بشنوم پچ پچ می‌کرد. صدای نفسم بریده بریده از سوراخ دماغم خارج می‌شد.
در همین بین دو نفر در تاریکی راهرو از پهلویم گذشتند شاید هم مرا با همان حال که خم شده بودم و از سوراخ کلید به داخل اتاق نگاه می‌کردم را ورانداز کردند. ولی من در عالم خودم غرق بودم و هنوز به داخل اتاق نگاه می‌کردم. یارو چمدان را بست و از جایش بلند شد. فهمیدم که می‌خواهد از اتاق خارج شود. فورا تصمیم گرفتم و خود را آماده کردم تا همین که یارو از در خارج شد از پشت به او حمله کرده و کارش را یک‌سره کنم.. یارو به اتفاق آن زنیکه از در خارج شدند. ضمناً فورا من خودم را از جلو در عقب کشیدم و به طرف تاریکی خزیده منتظر انتقام شدم. اینها بدون آن که به پشت سرشان نگاه بکنند در تاریکی به طرف پله‌ها رفتند من هم پاورچین پاورچین مثل پلنگ شکار دیده آنها را تعقیب می‌کردم. بهترین موقع حمله را روی پله‌ها تشخیص دادم و منتظر فرصت بودم، همین که آنها خواستند از پله‌ها سرازیر شوند از ته دل گفتم هر چه بادا باد و دستم را از عقب مثل قلاب به طرف یقه‌ی کُت مرتیکه دراز کردم.
درست در همین موقع برق راهرو روشن شد و من اولین چیزی که به چشمم خورد قیافه زنک بود که مرا از خجالت چنان دماغ سوخته کرد که از بلاتکلیفی نمی‌دانستم یقه حریف را ول کنم یا نه ؟!! بله خواننده عزیز و محترم از شدت دست‌پاچگی و ترس از وقوع زلزله طبقه سوم را عوضی گرفته بودم و این آقا و خانم هم که مورد قهر و غضب من واقع شده بودند از مستأجرین همین خانه بودند که می‌خواستند خودشان را زودتر به خیابان برسانند و از دست زلزله فرار کنند. 

  ‌



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید