|
|
نشریه متانا مهر 1385
روزي استاد فلسفه در يك دانشگاه قصد داشت در مورد مفهوم زندگي به دانشجويان درس
بدهد. دانشجويان همه منتظر بودند و استاد بدون اين كه حرفي بزند از داخل ميزش يك
شيشه خالي و چند جعبه بيرون آورد و روي ميز گذاشت. داخل يكي از جعبه ها پر از توپ و
گلف بود. استاد توپ هاي درشت گلف را در شيشه ريخت تا شيشه پر شد سپس نگاهي به
دانشجويان انداخت و از آنها پرسيد آيا شيشه پر شده است؟ آنها پاسخ مثبت دادند. سپس
از داخل يك جعبه ديگر مقداري سنگريزه بيرون آورد و در شيشه ريخت. سنگ هاي ريز مابين
توپ ها جاي گرفتند. او دوباره از دانشجويان پرسيد آيا شيشه پر شده است؟ پاسخ آنها
باز هم مثبت بود سپس از درون جعبه سوم مقداري ماسه به درون آن شيشه ريخت و ماسه ها
در فضاي باقي مانده جاي گرفتند. باز هم سؤال خود را از آنها پرسيد و جواب مثبت گرفت
اين بار دو فنجان قهوه درون شيشه ريخت و باز هم اين دو فنجان توانستند در فضاي ما
بين بقيه مواد رسوخ كرده و جاي گيرند و دوباره از دانشجويان پرسيد آيا شيشه پر شده
است؟ باز هم دانشجويان پاسخ مثبت دادند. |
|