نشریه متانا مهر 1385
الان كه اين يادداشت را مي نويسم، ساعتي از نيمهشب گذشته و من در انديشه حوادثي كه
امروز بر سرم آمد خواب را به چشم هايم راه نميدهم. داستان از امروز صبح شروع شد.
وقتي مي خواستم كه از در خانه بيرون بيايم، تصميم گرفتم وجدانم را درون يك صندوق
بگذارم و براي يك روز هم كه شده آن را با خود همراه نياورم، همين كار را هم كردم از
در خانه بيرون زدم چشمم به گربهاي افتاد كه زير ماشين به خواب رفته بود.
مدرسه ام ساعت 8 شروع مي شد و حالا ساعت 7 بود. يک ساعت وقت داشتم. افتادم به جان
گربه، خوشبختانه پدرم صبح خيلي زود به سركارش رفته بود و مادرم هم براي كار مهمي به
خانه خاله ام رفته بود از تنهايي استفاده كردم، بعد از كالبد شكافي و تجسس فراوان
جسد گربه را بردم و در جوي كنار خيابان انداختم. دستهايم را شستم و در حالي كه ده
دقيقه به ساعت 8 مانده بود به طرف مدرسه رهسپار شدم. سر راه چشمم به يك گدا افتاد
كه دستش را دراز كرده بود و پيدا بود كه از هر دو چشم نابينا بود كه يك دفعه فكري
به خاطرم رسيد. دستم را به جيبم كردم و دنبال يك تكه حلبي گشتم كه شكل يك سكه بود
وقتي آن را پيدا كردم، در دست گدا قرار دادم و در عوض يك سكه 2 توماني از توي كاسه
اي كه جلوش قرار داشت برداشتم و سوت زنان از آن محل دور شدم. از خيابان در حال عبور
بودم كه يك مرد نابينا را ديدم كه عصازنان مي خواست از يك طرف به طرف ديگر خيابان
برود جلو رفتم و دستش را گرفته به طرف خيابان رفتيم در وسط خيابان يك دفعه دستش را
رها كردم و از آنجا رفتم حالا چه بر سر او مي آمد! به من مربوط نبود. نزديكي هاي
راه مدرسه يك زن و مرد را ديدم كه دولا شده و دنبال چيزي مي-گشتند، آن طرف تر چشمم
به يك انگشتر طلا افتاد، بدون هيچ تأملي آن را برداشتم در جيبم گذاشتم و از آنجا
دور شدم. باباي مدرسه طبق معمول كنار مدرسه روي چهار پايه نشسته بود، بدون سلام
كردن وارد شدم بچه ها را ديدم كه درحال كتك كاري بودند، من هم بدون دليل خود را
نخود آش كردم و همينطوربي علت شروع به زدن يكي از بچه ها كردم حالا بزن كي نزن!
آنقدر تو سر او زدم كه خون از دماغش فوران كرد و بچه ها دور تا دور ما جمع شده
بودند. مدير مدرسه هم من و هم او را به دفتر خواست. وقتي ازمن دليل كارم را پرسيد
با گستاخي جواب دادم: خوب دلم ميخواهد! او هم بي درنگ جواب داد: خيلي خوب از اينجا
بيرون مي روي و پدر و مادرت را مي فرستي كه پرونده ات را به آنها بدهم، پرسيدم آخه
چرا؟ با همان خونسردي جواب داد: خوب چون دلم مي خواهد. بيرون آمدم سر راه تو حياط
زدم يكي از گلدان هاي كنار در مدرسه را انداختم و شكستم و در حالي كه بادي به غبغب
انداخته بودم، از مدرسه خارج شدم، سوار اتوبوس شدم، روي صندلي عقب نشستم بعد از
دقايقي خانمي حامله كنار صندليم ايستاد، بي-خيال به گوشه و كنار نگاه مي كردم كه
ناگهان پيرمردي روبه رويم نشسته بود، گفت پسرجان تو جواني بلندشو اجازه بده اين
خانم كه وضع ناراحت كننده اي هم دارند، بنشينند؛ با افتخار و غرور جواب دادم: به تو
چه! به تو ربطي نداره كه من جوانم يا نه! بايد بلند بشوم يا نه! پيرمرد هم بعد از
اينكه بروبر نگاهم كرد، ديگر چيزي نگفت. از اتوبوس پياده شدم تا خانه چند قدمي
نمانده بود به چند بنّا برخوردم كه داشتند تعدادي آجر را روي هم مي گذاشتند سرم
پايين بود و بي-هدف مي رفتم كه يكي از بنّاها گفت: پسرجان قربون دستت اون آجر رو که
كنار پات افتاده به من بده، دوباره فكرهايي به سرم زد آجر را برداشتم و با شدت به
طرف آجرهايي كه تازه روي هم قرار گرفته بودند، پرت كردم و با سرعت پا به فرار
گذاردم. سر راهم به نانوايي كه درست چسبيده به ديوار خانه ام بود، وارد شدم شاطر
سرگرم كار بود، آهسته يكي از نان شيرمال هاي خوشمزه را بدون اينكه كسي متوجه شود
زير پيراهنم گذاشته و به طرف خانه ام رفتم. وقتي در حياط چشمم به حوض و ماهي هاي
درون آن افتاد، تصميم گرفتم آب حوض را خالي كنم تا بهتر بتوانم جان كندن ماهي ها را
تماشا كنم. اين كار را هم كردم، بعد به درون اتاق رفتم و پيرهنم را بالا زده نان را
در آورده مشغول خوردن شدم. نمي دانيد با چه لذتي و خوشحالي نان را مي خوردم، ناگهان
سروصدايي به گوشم رسيد، سروصدا از آن يكي اتاق بود. بلند شدم، رفتم آنجا، چشمم به
همان صندوقي افتاد كه صبح وجدانم را توي آن قرار داده بودم. صندلي همين طور بالا و
پايين مي پريد، درش را باز كردم. در همان هنگام احساس خجالت و شرمي تمام وجودم را
در برگرفت تمام صحنه هايي كه تا آن ساعت در آنها مرتكب اشتباه شده بودم از برابر
چشم هايم رژه مي رفتند. به حياط رفتم وقتي به ماهي هاي مرده چشم دوختم عرق خجالت از
سرورويم باريدن گرفت. احساس كردم چيزي در اندرونم فرياد مي زند بي وجداني! در كوچه
رفتم در جوي چشمم به همان گربه اي افتاد كه صبح كالبدشكافي اش كرده بودم. دو بچه
گربه ملوس هم كنار جسد بودند و ميوميو مي كردند. دلم سوخت اشك در چشمانم حلقه زد،
بچه گربه ها را به خانه آوردم و آنها را گوشه اي قرار دادم. بلافاصله به طرف مدرسه
رهسپار شدم. سر راه همان گدا را ديدم به جاي 2 توماني كه صبح برداشته بودم، 5
توماني در كاسه اش قرار دادم. دو قدم پايين تر همان زن و مردي كه انگشتر طلا را گم
كرده بودند، ديدم كه نشسته بودند غمگين و در فكر بودند. انگشتر را به آنها دادم،
گويا جهان را به آنها داده بودم خيلي خوشحال شدند. راهم را ادامه دادم، به مدرسه كه
رسيدم اول به باباي مدرسه سلام گفتم و به درون مدرسه آمدم. در ضمن بايد بگم كه از
خانه با خود گلدان آورده بودم كه به جاي گلدان شكسته در مدرسه قرار دهم. گلدان را
سر جايش گذاشتم به طرف دفتر رفتم، بعد از اظهار پشيماني و عذرخواهي فراوان مدير مرا
بخشيد و اجازه داد كه به كلاس برگردم. زنگ تفريح هم از بچه اي كه مجروحش كرده بودم،
كاملاً معذرت خواستم و در حالي كه احساس آسايش و رضايت ميكردم، از مدرسه به طرف
خانه به راه افتادم. تصميم گرفتم دوباره سوار اتوبوس شوم اما اين دفعه اصلاً ننشستم
وقتي كه هم پياده شدم ودر سرراه به همان بنّ ها برخورد كردم با كمك و مساعدت به
آنها سعي كردم عمل گذشته ام را جبران كرده باشم. چرا كه هر لحظه وجدانم به من
سركوفت مي زد و مرا بي احساس و ... ميخواند. وقتي به نانوايي رسيدم پول نان را به
آنها پرداختم. هنگامي كه در حياط را بستم به اين موضوع فكر مي كردم كه به راستي چه
كارهايي كرده بودم و چقدر جبران كردنش برايم مشكل بود و حد-ا را شكر ميكردم كه
حداقل دست به كاري بدتر نزده و باعث آزار بيشتري نشده بودم. در همين فكرها بودم كه
ديدم وجدانم درحال خنديدن است. از او علت خنديدنش را پرسيدم همچنان خنده كنان جواب
داد: خوب مثل اينكه توانستي جبران تمام اعمال زشت را بكني؟ اما آيا فكر كرده اي كه
مي تواني جبران عمل شنيعت را که همان كشتن گربه بيچاره و يتيم نمودن فرزندانش بود
بنمايي؟ ديدم راست مي گويد، بله اين كار عملي نبود. زدم زير گريه، وجدانم سپس گفت:
با اين حال بهتر است تصميم بگيري كه بچه گربه ها را خودت بزرگ كني تا شايد
بدينوسيله قدري از بار گناهاني كه امروز مرتكب شده اي، بكاهي، قبول كردم.
اكنون كه دارم اين يادداشت ها را مي نويسم يك تصميم ديگر هم گرفته ام اينكه خيلي
سخت و محكم به وجدانم بچسبم و آن را هرگز رها نكنم. چون مي دانم «وجدانم» مرا خيلي
دوست دارد، با اين حال براي محكم كاري وجدانم را با يك پارچه خيلي محكم به خود بستم
تا به هيچ وجه از من دور نشود.
با سپاس فراوان از
سرکار خانم فلور خاکشور
(يار قديمي خانه جوانان)
|