شيوا آقابالا
نشریه متانا
اردیبهشت 1387
تاجری، پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» به نزد خردمندترین انسانها فرستاد. پسر
جوان چهل روز تمام در صحرا راه میرفت تا اینکه بالاخره به قصری زیبا بر فراز قله
کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی میکرد.
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبرو شود، وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن
به چشم میخورد. فروشندگان وارد و خارج میشدند، مردم در گوشهای گفتگو میکردند،
ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی مینواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیهای لذیذ آن
منطقه چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد، دو ساعت صبر
کند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح میداد، گوش کرد اما به
او گفت که فعلاً وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند و به او پیشنهاد کرد
که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او باز گردد.
مرد خردمند اضافه کرد و گفت: معذالک میخواهم از شما خواهشی بکنم. آنوقت یک قاشق
کوچک به دست مرد جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این
قاشق را به دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.
مرد جوان شروع کرد به بالا و پايین رفتن از پلههای قصر در حالی که چشم از قاشق بر
نمیداشت. دو ساعت بعد به نزد خردمند برگشت.
مرد خردمند از او پرسید: آیا فرشهای ایرانی، اتاق ناهارخوری را دیدید؟ آیا باغی را
که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است، دیدید؟ آیا اسناد و مدارک زیبا و
ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده است در کتابخانه ملاحظه کردید؟
مرد جوان شرمسار اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده است. تنها فکر و ذکر او این بوده است
که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود، حفظ کند.
پیرمرد گفت: خوب پس برگرد و شگفتیهای دنیای مرا بشناس، آدم نمیتواند به کسی
اعتماد کند مگر اینکه خانهای را که او در آن ساکن است، بشناسد.
مرد جوان با اطمینان بیشتری این بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق
را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینتبخش دیوارها و سقفها
بودند، مینگریست. او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را، ظرافت گلها ودقتی را
که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند
بازگشت همه چیز را با جزيیات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید: پس آن دو قطره روغنی که به تو سپرده بودم، کجاست؟
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.
آنوقت مرد خردمند به او گفت: تنها یک نصیحت به تو میکنم: «راز خوشبختی» این است که
همه شگفتیهای جهان را بنگری بدون اینکه هرگز دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش
کنی.
برگزيده از کتاب کيمياگر
|