نغمه كدخد.ا
نشریه متانا مهر 1387
با آن كه زماني بس طولاني از آن تاريخ ميگذرد ولي خاطره آن روز را هيچ گاه فراموش
نخواهم كرد.
به ياد دارم مدتها انتظار چنين روزي را ميكشيدم. هر چه لازم بود در كولهام
گذاشتم. شوقي همراه با اضطراب تمامي وجودم را فرا گرفته بود. هنگامي كه لباسهايم
را بر تن ميكردم صداي هق هق گريههايش را ميشنيدم. ميدانستم كه تحمل دوريم، هر
چند كوتاه، برايش مشكل است. نگاهي به اتاق كردم، برگشتم، كولهام را برداشتم و به
سمت درب خروج به راه افتادم.
او را ديدم كه با گونههاي خيس و لب هاي لرزانش به من مينگريست و با قدمهاي كوچك
و نزديك به هم به طرفم ميآمد. سعي كرد لبخندي بزند. نفس عميقي كشيد. چند لحظهاي
رو به رويم ايستاد، جلويم زانو زد و در حالي كه هنوز اشك در چشمان آبياش حلقه زده
بود و بر درخشندگي آن ها ميافزود نگاهش را به چشمانم دوخت. دستم را بلند كردم و با
دستمال كوچك گلداري كه خودش به من داده بود اشك هايش را پاك كردم.
|