شیوا
آقابالا
نشریه متانا فروردین 1389
بن ایش حی (حاخام یوسف حییم) میفرمایند که در ابتدا آدمی باید مراقب باشد که نفس
اماره یعنی غریضه بد، بر او مسلط نشود و تفیلا بخواند که هشم، او را در این امر
یاری کند.
مَثل حکایت مرد ثروتمندی که سوار بر اسب خویش، به سوی شهر پایتخت در حال مسافرت بود
که ناگهان کنار راه، گدایی را دید که دو پای او قطع بود و به رهگذران التماس میکرد
تا به او یاری کنند. آن ثروتمند، مردِ خوش-قلبی بود. جلو آمد و نیم سکه طلا را به
او داد. آن فقیر در حالی که خود را روی زمین میکشید شروع به تشکر و تمجید آن
ثروتمند نمود و خود را به اسب رسانید و پاهای آن مرد را بوسید. وقتی که آن ثروتمند
خواست به راهش ادامه دهد، آن گدا با ناله سوزناک و ترحم برانگیزی گفت: ای مرد خَیر!
تو اکنون من فقیرِ بی¬پا را تنها در کنار راه رها میکنی و خد.ا می¬داند، آیا دیگر
کسی به من نگاه کند یا نه! تو که این¬قدر خوبی، بیا و با من احسان کن و مرا با اسب
خود به شهر برسان. ساعت¬هاست که من اینجا هستم و تو تنها فرد با خد.ایی بودی که به
من حقیر و ذلیل محلی گذاشتی. آن ثروتمند خوش¬قلب با شنیدن این حرف¬ها بیشتر دلش، به
رحم آمد و پیاده شد و کمک کرد تا او را روی اسب بنشاند. حتی به او احترام نهاد و او
را جلو نشاند و افسار اسب را هم به دست او داد. سپس خودش، پشت او نشست و حرکت
کردند. هنگامی که به میدان مرکزی شهر رسیدند، فقیر رو کرد و گفت: رسیدیم. از اسب من
پیاده شو!! ثروتمند که حیران مانده بود، با تعجب گفت: این چه حرفی است که
می¬زنی؟!!! تو باید پیاده شوی نه من! ناگهان آن فقیر دست به فریاد برداشت که: آی
مردم به فریادم برسید که این مرد راهزن میخواهد از من فقیر چلاق سؤاستفاده کند و
تنها دارایی¬ام را که این اسب است، صاحب شود!
در یک چشم به هم زدن جمعیت زیادی دور آنها جمع شد و شروع به پرخاش به ثروتمند
کردند. هر چه او کوشید حقیقت را برایشان بازگو کند فایدهای نکرد و ناچار به نزد
قاضی شهر رفتند. قاضی پس از اینکه خوب، سخنِ طرفین دعوی را شنید، رو به ثروتمند کرد
وگفت: دوست من! حرف حق را میتوان به خوبی تشخیص داد و من هیچ شکی ندارم که تو راست
میگویی ولی چه کنم که هیچ دلیل و برهانی برای اثبات ادعای تو وجود ندارد زیرا تو
با دستان خودت او را جلو نشاندی و افسار اسب را به دست او سپردی. تو که میخواستی
نیکی کنی لااقل باید او را پشت خود مینشاندی نه اینکه باعث شوی او تو را رهبری کند
و آخر سر داراییت را نیز صاحب شود!
کسی که در طول زندگی حق تقدم را به امیال و هوا و هوس¬های خود میدهد و سخاوتمندانه
اجازه میدهد که نفس اماره او را رهبری کند و نه اوامر تورات، با دستان خود
ثروت¬های روحانی خویش را به شیطان سپرده و فردا و پس فردا نمیتواند ادعا کند که
این شیطان بود که او را گول زد و گرنه خودش میخواست به راه تورات برود. زیرا که:
خود کرده را تدبیر نیست!!!
|