نشریه پرواز -
شهریور 1388
جواني خوش برخورد بود . با قدي بلند، چهرهاي جذاب و گندم گون و چشمهايي نافذ.
غير ممكن بود هر روز سر ساعت شیش حاضر نباشه، هر شب ساعتشو رو5:30 كوك ميكرد. خيلي
دقيق بود. تو همين فاصله كوتاه همه كاراشُ انجام مي داد. اون روز َم مثِ بقیة روزها
آماده شد، سويچو برداشت كه ماشينشو از پاركينگ در بياره. درِ ماشينو كه باز كرد گل
رز قرمزي رو صندليِ جلوی ماشین توجهشو جلب كرد. شوكه شده بود. اون وقتِ صبح يك شاخه
گل رز! كارِ كي ميتونس باشه؟ براي اولينبار احساس كرد يك نفر هست كه تو اين دنياي
بزرگ براش گل آورده باشه. يك لحظه قند تو دلش آب شد ولی ذهنش شبيهِ علامت سؤال بود.
فكرش خيلي مشغول شده بود. يادش اومد ديشب در ماشينو قفل نكرده. دلش ميخواس اون روز
سرِ كار نره، با خودش خلوت كنه، به تنهايياش فك كنه، به دلتنگياش، به نجواهای دلش،
نجواهایی كه گاه و بيگاه قلبِ كوچيكشو قلقلك ميداد كه به كسِ ديگهاي غير از
خودش فك كنه.
شايد به يه عشق!
ميخواس با اين فك كردنا به گل قرمزي كه الان روي ميزِ كارش بود برسه!! اما
بينتيجه بود.
نزديك ظُهر بود، به سمتِ خونه حركت كرد، به پاركينگ كه رسيد سويچو از جيبش در آورد
كه ماشينو قفل كنه اما اين كارو نكرد.
به اميدِ اين كه شايد يه گل قرمز ديگه براش بيارن. شايد هم ميخواست مچِ كسيُ
بگيره... ولي اين اتفاق هرگز نيفتاد.
|