|
|
هنگام سحر؛ قاصدك با خبرهايي تلخ آمد، كه دل با بيخبران همنشين شده و روزهاست كه
دشتِ دستها از محبت تهي و نور حقيقي در چشمها آواره. آنگاه بود كه مسافر شمع
وجودش روشن شد تا عقل و احساسش متحد شوند براي استوار شدن پاهايش، تا قصدِ سفر كند
و مسافر شود، مسافري كه پر از التماسِ رسيدن است. آنگاه قلم اشك را برداشت تا بر
سينهي پنجره بنويسد آخرين كلام را.
|
|