دوش دیدم که ملائک یک دو جام باده زدند |
تک جامی هم برای خاطرِ شاعر زدند |
از پیِ یک شعرِ بی حال و هوا |
تا توانستند، بر من چَک زدند |
گفت در حالی که می زد آن ملک |
کای عبَث، مُهرِ تو را کجا، کِی زدند؟ |
شرم را قِی کرده ای و می خوری یکجا حیا |
آبرویت نیز، سارقان یکجا زدند |
ما کجا گفتیم و کِی فرموده ایم |
که همه شعر و سخن باید زدند؟ |
پاسخت چیست، ای تو نا مرام |
کز پِی یک سوژه ای، نامه زدند؟ |
در مرامِ ما چنین گفتار بود؟ |
زالزال هم ر،ا میوه اش، صد زدند؟ |
این ترانه، این سخن، این حرف مفت |
بایدش همچین تر و تازه زدند |
آن ملک فرمود که جبرانست، آن |
که باید نامه را، می نزدند |
این یکی فرمود کای سرکشان |
چه کسی نامه بگفتا، نباید که زدند؟ |
وان یکی می داد(1) کای
مفلسان |
حرف نامه را « من» باید زدند |
عاقبت فرمود آن، کز همه « تَر» بود: |
جمع کن، این بساطی را که از، ازل زدند! |
گهی نامه، گه طنز و گهی شعر |
نشرینه که نه، بگویید خوارینه زدند |
« من»، همی گویم که نامه را، کردم «اُوکِی» |
در نهایت، باید آن نامه زدند |
لیکن ای جوان، خجالت را بِکِش |
ناجوانمردانه هِی گفتند و، هِی، زدند |