به نسیمی همۀ راه به هم می ریزد سنگ در برکه می اندازم و میپندارم عابدان تا به ابد گوشه نشینند و همی اندرخویش غرقۀ دریای عرفان کی بُوَد ترس از سرآب جملۀ آدمیان تکیه زنند بر تن کوه گرچه بودست گهی حافظ ما شیخ اجل خجلم از بر رویت ولی ای صبح وصال |
کِی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد با همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد ذره ای نور رُخت زهد به هم می ریزد ساقی آن جام شرابت یم به هم می ریزد پس چگونست که با بوی تنت کوه به هم می ریزد ار ببود در بر تو کلک به هم می ریزد با غم عشق تو، همۀ حجب به هم می ریزد |