نشریه پرواز شماره 52 بهمن 1397
هارون یشایایی
محلهی کلیمی ها بخشی از محلهی عودلاجان است، فاصله ی منزل آقا مراد تا کنیسای
خانوادگی آن ها در مرکز محله بیش از ده دقیقه پیادهروی نیست.
از وقتی آقا مراد پا به سن گذاشته تا حالا مسئولیت اداره ی کنیسا را به عهده گرفته
و کلیدهای کنیسا را در اختیار دارد و به عادت همیشه صبح زود کفش و کلاه کرده و خود
را به در کنیسا میرساند و با شور و شوق درهای کنیسا را باز می کند تا نمازگزاران
به موقع به کنیسا برسند و نماز صبح (شحریت) را به جای آوردند.
دوشنبه روزی آقا مراد طبق معمول کلیدها را در جیب گذاشت و در تاریک روشن صبح زود
عازم کنیسا شد.
زودتر از دیگران رسیده بود، در جستجوی کلیدها دست در جیبهایش کرد، برگشت کلیدی
پیدا نکرد، یقین داشت صبح کلیدها را با خود آورده است، سراسیمه به اطراف نگاه کرد،
نشانی از کلیدها پیدا نکرد...! مانده بود چه کند...؟ برای کلیدها به خانه
برگردد...؟ میدانست فایدهای ندارد و دوستانش به در بسته میخورند و نگران
میشوند...! با دلواپسی تصمیم گرفت که همانجا بماند تا بقیه برسند و از آنها کمـک
بـگیـرد...! نمـازگـزاران یکی یکی مـیرسیدند و آقـا مـراد را پشـت در بسـته کنـیسا
میدیدند و شرح ماجرا را از زبان او میشنیدند، برخی ناراحت بودند که وقت نماز
(تفیلا) را از دست میدهند و بعضی دیگر پیشنهادی داشتند، در نهایت قرار شد
دستهجمعی فاصلهی کنیسا تا منزل آقا مراد، روی زمین و اطراف را بگردند که شاید
دسته کلید از جیب آقا مراد افتاده باشد...!
نگاه بر زمین به راه افتادند، حرکت دستهجمعی آنها توجه رهگذران را جلب میکرد و
برخی ضمن همدردی نگاهی به زمین اطراف میانداختند. نتیجهای حاصل نشد...! دست آخر
یک نفر از میان جمع گفت بیایید برای تفیلا به کنیسای دیگری برویم، کلیدها بالاخره
پیدا میشود. دیگران بیگفتوگو قبول کردند و آقا مراد هم همراه بقیه در نهایت
دلخوری نماز آن روز را در کنیسای دیگر خواند...! کنیساهای محله آنقدر از همدیگر
دور نیستند که در اجرای نماز صبح وقفهای بیافتد و از این جهت مشکلی پیش نیامد. پس
از پایان مراسم آقا مراد سلانه سلانه به طرف خانه میرفت، به نیمهی راه بازارچهی
محله رسیده بود که میرزا هاشم صاحب دکان بقالی قدیمی که همهی اهالی را میشناخت،
ناباورانه آقا مراد را صدا کرد: »آقا مراد یک نفر امروز صبح این دسته کلید را
اینجا گذاشته تا صاحبش پیدا شود، ببینید مال شما نیست...؟« آقا مراد نگاهی به دسته
کلید انداخت و آن را به خوبی شناخت. از میرزا هاشم تشکر فراوان کرد و ماجرا را
برایش تعریف کرد و هر دو خوشحال شدند که به خیر گذشته است...!
”حـالا حکایـت مـا اسـت“ سـالهـا از آن ماجـرا میگذرد، بعضی صبحها که ما چند نفر
برای انجام تکلیف شرعی به کنیسا میرویم، چندبار تا رسیدن به کنیسا از همدیگر
میپرسیـم... ”کلـید کنیسا را آوردهاید...؟“
1- ”حالا حکایت ماست“ عنوان کتابی است با مضمون طنز از عمران صلاحی، انتشارات
مروارید، سال 1377.
|