نشریه پرواز شماره 52 بهمن 1397
تو مترو وایساده بودمو
داشتم زیر لب به اون زنه که تو اوج شلوغی وسط زمین نشسته بود بد و بیراه
میگفتم....
مقنعهام به موهای عرق کردهام چسبیده بود و یه پسر که زرد تنش بود یه جوری داشت تو
واگن زنا رو با دقت نگاه میکرد
هندزفیریم قطع و وصل میشد و من تو اون گرما و میون اون همه بوی فاجعه کاملا ظرفیت
اینو داشتم که یه جیغی بزنم بهترین گزینه هم اون پسر زرده بود...
صدای زنه اومد
ایستگاه امام خمینی
پسر زرد پیاده شد...
نصف جمعیتم پیاده شدن...
خدا رو شکر که تا خرخرهام شلوغ نشد...
آهنگو قطع کردم...
همه چی خوب داشت میشد...
تو یه .کانال داشتم جاذبههای گردشگری ایرانو میدیدم...
یه پیرمرد سوار مترو شد...
دستاش شبیه خدابیامرز بابابزرگ بود...
رگای دستش زده بود بیرون...
یه کت و شلوار مشکی راه راه تنش بود که معلوم بود از گذشتهاش به یادگار مونده...
سرشو انداخته بود پایین و از اون کیسهی مشکی تو دستاش چند تا شال که معلوم بود
طرفداری پیدا نمیکنه در آورد...
چند بار دهن باز کرد ...
انگاری بترسه یا خجالت بکشه...
نمیتونست حرف بزنه...
آروم با یه صدایی که منی که تو چند قدمیش وایساده بودم به زور میشنیدیم
میگفت
شال نخی شال نخی شال نخی
فقط همین
حتی روش نمیشد سرشو میون جمعیت بچرخونه
از مترو پیاده شدم...
صفحهی گوشیم داشت جاذبههای ایرانو نشون میداد...
من ولی فقط تصویر اون پیرمرد و که خم شده بود میدیدم....
|