نشریه پرواز شماره 54 آذر 98
درختا
همون درختان، کلاغا همون کلاغان، میدون ولیعصر همون میدونه. همهی چیزایی
که فکر میکردم با کنکور دادن من یه رنگ و بوی دیگهای میگیرند هنوز به
همون شکل باقی موندن.
با اینکه خیلی وقته از کنکور گذشته، هنوز اتاقم به همون شکل سابق
باقیمونده، هنوزم گوشهی اتاقم ستونهای کتاب درسی پر شده و جزوههام هر
از گاهی سر وکلهشون از گوشه و کنار پیدا میشه و به من دهنکجی میکنن.
همهچیز همون طوریه که قبلاً بود. خلاصه بگم، اتاقم بوی کنکور میده، بوی
تمام شببیداریهام ، بوی تمام سحرهایی که وقتی با صدای زنگ بیدار میشدم
با اضطراب میگفتم «وای دوباره صبح شد».
عجب روزهایی بود. جالبه، هر وقت درِ اتاقم برای درس خوندنم بسته میشد، در
ذهنم تلویزیون جالبترین برنامهها رو داشت، مادرم دربارهی مهمترین
اتفاقات دوروبر صحبت میکرد، تمام مهمونی هایی که من شرکت نمی کردم در ذهنم
به شگفتانگیزترین مهمونیها تبدیل میشدن، حتی صدای پرنده ی کوچه هم از
همیشه قشنگتر بود. انگار همه کبکشون خروس میخوند به جز من. و من در خیال
خامم فکر میکردم چهقدر ثانیههای مهمی رو از دست میدم.
شاید دوست دارم هنوز در همون حال و هوا بمونم. در اون برزخ بیصبری، موقعی
که نمیدونی باید دوباره پشت کنکوری بشی، یا نه، ترقی میکنی و دانشجو
میشی. از این نمو عجیب می ترسم. از روزی که جایی باشم که نباید باشم. ای
کاش زمان همین حالا وایسه یا حداقل کندتر پیش بره، درست مثل زمانی که سرت
رو زیر آب میبری و همهچیز به کندی پیش میره. این آرامش قبل از طوفان رو
دوست دارم، همین روزهای آخر بلاتکلیفی رو.
کنکور همون غول بی شاخ و دم، همون شتریه که در هر خونه ای میخوابه. گر چه
کنکور همچین بیشاخ و دم هم نبود، همین که مشاورمون اوایل تابستون توصیه
کرد که موهاتون رو کوتاه کنید تا وقتتون سرِ مرتب کردن و تمیز نگه داشتن
شون هدر نره، فهمیدم این اولین علایم حیاتی کنکوره. کنکور شاخ و دم هم
نمیخواست، همون کتابهای تستی که باید منتظر انتشار جلد دومشون در بهمن
ماه میموندی بس بود. سکوت اردوهای مطالعاتی، تهدیدهای معلما برای بیرون
انداختن بچه های به اصطلاح سیاهی لشکر که ککشون هم نمیگزید، آزمون های
قلمچی با سوألهای مسخرهاش، تستهای ستارهدار و از همه بیشتر دفتر
برنامهریزی که چهقدر به نظرم بیهوده بود ولی حالا تبدیل به یکی از
خاطرههام از کنکور شده.
ایام عید برای ما کنکوریها به جای عطر و بوی شکوفه ها و خریدهای شب عیدی،
شکسته شدن سکوت سالنهای مطالعاتی با پوتینهای ناظم مدرسه بود و اردیبهشت
میان تمام سردرگمی های من در انتخاب بین تستی خوندن یا تشریحی خوندن گذشت.
خرداد با امتحانهای نهایی اش تو مدرسه ی بوعلی با اون راهروهای تو در تو
که از گوشه گوشهاش همهمه ی ترس یا بیخیالی میومد و هشت صبح تمام اون
هیاهو جاش رو به سکوت مطلق عجیبی میداد و بوی کاغذهای داغی که تازه از زیر
دستگاه کپی دراومده بودن.
کنکور 98 متفاوتترین کنکور این چند سال بود. به معنای واقعی موش
آزمایشگاهی بودن رو تجربه کردیم. میدونهای مینی رو فتح کردیم که جای
پاهامون، تجربههایی باشه برای کنکوری های سال آینده و در بین اون همه
کتابهای تست جورواجور که کتابفروشیهای انقلاب از فروش اونها هنوز
زندهست، موهامون به جای رنگ سفید، آبی و زرد و نقرهای و خیلی سبز شدند.
اون روزها که مشاورها به هر طریقی سعی میکردن ایجاد انگیزه کنن، تموم
انگیزهی من خلاصه شده بود به عکس پشت یک اسکناس 50 تومنی کهنه و رنگ و رو
رفته که هر وقت نگاهش میکردم احساس میکردم قلبم تندتر میزنه و ناخودآگاه
اشک توی چشمام جمع میشد. حتی اسکناس رو چسبونده بودم به میزم. گاهی فکر
میکنم که قشنگترین هدف زندگیم چهطوری روی بیارزشترین اسکناس دنیا چاپ
شده بود. همین روزها که قراره چهار صفر از اسکناسها حذف بشه، دست و دل من
از با ارزشترین دارایی تهران خالی میشه. ایکاش هرگز این قانون تصویب نشه
و اون 50 تومنیهای رنگ و رو رفته از این جیب به اون جیب بشن تا من تو
تهرنگ اونها آرزوهام رو ببنیم.
اون روزها جملهی جالبی شنیدم که حال اون روزهای بحرانی منو خیلی خوب توصیف
میکرد: «پارادوکس یعنی ندارمت ولی فکر از دست دادنت هم دیوونهام میکنه».
شب قبل از کنکور وقتی برای آخرین بار پشت میزم نشسته بودم به این فکر کردم
که فردا همهچی تموم میشه، دیگه لازم نیست این کتابها و جزوهها رو تحمل
کنی، شاید تا مدتها لازم نباشه صبحها اونقدر زود بلند بشی و هی دل دل
کنی.
فردا این موقع همهچی تموم شده. ولی ارزشش رو داشت، واقعاً داشت. این اولین
باری بود که با جون و دلم برای رسیدن به هدفم جنگیدم، تلاش کردم، برای
آیندهی خودم و چه چیزی میتونه از این قشنگتر باشه؟ فردا هر اتفاقی هم
بیفته، من حداقل جلوی وجدان خودم سربلندم. دیگه واقعاً مهم نیست طراح کنکور
قصد انتقام گرفتن داشت یا نه؟ دیگه برام مهم نبود فردا چند درصد زیست می
زنم؟ فقط یه چیز مهم بود رضایت خودم از خودم و اینکه چند وقتِ دیگه دلم
برای همین روزها تنگ میشه.
برای همون دفتر خلاصهنویسی، یونیفرم مدرسه، قیافه اخمو و بد اخلاق
معلمها، مشاوری که شبیه خواهر ناتنی سیندرلا بود (و سیرت دستِ کمی از صورت
نداشت)، برای اون گوشگیر زردی که منو از حال و هوای اطرافم دور میکرد و
به یک نقطهی امن برای درس خوندن میبرد، برای اون تحلیل آزمونهای
نفرتانگیز، پوتینهای زمخت ناظم مدرسه و حتی برای اون اسکناس 50 تومنی.
یادمه اون روزها مقدمهی یکی از کتابهای تستم جمله ای از رمان کافکا بود
که میگفت: «مهم نیست تا کجا فرار کنی، فاصله هیچچیز را حل نمیکند. وقتی
توفان تمام شد، یادت نمیآید چگونه از آن گذشتی؟ چگونه جان سالم بهدر
بردی؟ حتی در حقیقت اطمینان نداری که تمام شده باشد؛ اما یک چیز مسلم است.
وقتی از توفان درآمدی دیگر همان آدمی نیستی که به درون توفان قدم گذاشت».
|