غروب روز شنبه لئو فینکل آگاه از حضور سالزمن با لیلی هرشورن در طرف حاشیه ی ریور
ساید درایو قدم می زد و چابک و خدنگ گام برمی داشت و به نحوی بارز، کلاه مشکی پهن
لبه تا خورده ای را که آن روز صبح با دستپاچگی از میان جعبه گرد و خاک گرفته ی رو
قفسه ی جالباسی بیرون آورده بود، به سر، و پالتوی سنگین و مشکی روزهای شنبه اش را
که کاملا گردگیری و تمیز کرده بود، به تن داشت. لئو عصایی هم داشت که یکی از بستگان
دور به او هدیه کرده بود، اما فورا بر وسوسه اش فائق آمد و آن را برنداشت.
لیلی که ریز نقش بود و نازیبا نبود، لباسی پوشیده بود که خبر از فرا رسیدن بهار می
داد. با آگاهی و سرزندگی از هر بابی حرف می زد و فینکل کلماتش را سبک و سنگین می
کرد و آنها را به طرز شگفت آوری جالب می یافت. امتیاز دیگری برای سالزمن – که لئو
با ناراحتی حس می کرد باید جایی در آن دور و بر باشد و چه بسا بالای درختی در حاشیه
ی خیابان پنهان شده و با نور آیینه ای جیبی به خانم علامت می دهد!
لیلی با گفتن این جمله که داشتم به آقای سالزمن فکر می کردم که چه شخصیت غریبی است،
قبول ندارید؟ ، لئو را به خنده آورد. لئو که نمی دانست چه جوابی بدهد سر تکان داد.
زن شرمزده اما شجاعانه ادامه داد من به نوبه ی خودم از او ممنونم که ما را به هم
معرفی کرد، شما چطور؟
لئو مودبانه پاسخ داد من هم.
زن با خنده ی کوتاهی –که روی هم رفته خوش سلیقگی اش را می رساند- یا دست کم این
حالت را به آدمی می داد که بد سلیقه نباشد –گفت: منظورم این است که شما از اینکه
این جور با هم آشنا شدیم، ناراحت نیستید؟
از صداقت زن ناخشنود نبود، قصد او را برای گرمی رابطه شان درک می کرد و می فهمید که
پیش گرفتن چنین شیوه ای، مستلزم داشتن جسارت و نیز تجربه ی نسبتا زیاد در زندگی
است. آدمی باید دارای نوعی تجربه در گذشته باشد که بتواند بدین گونه آغاز کند. لئو
گفت که ناراحت نیست. شغل سالزمن شغلی سنتی و شریف است و اگر حاصلی در بر داشته باشد
-که به نظر او اغلب اوقات هم ندارد- ارزشمند است.
لیلی با کشیدن آهی حرفش را تصدیق کرد. مدتی به قدم زدن ادامه دادند. پس از سکوتی
طولانی دوباره لیلی با خنده ای عصبی گفت: اجازه می دهید سوالی از شما بپرسم که قدری
جنبه ی خصوصی دارد؟ راستش، موضوع برایم خیلی جالب است.
با این که لئو شانه بالا انداخت او با کمی دستپاچگی ادامه داد: ندای حق چطور به شما
الهام شد؟ مقصودم این است که نوعی الهام شورانگیز ناگهانی بود؟
لئو پس از مدتی آهسته پاسخ داد: من همیشه به شریعت علاقمند بودم.
-در این علاقه آیا حضور علیین هم بر شما آشکار شد؟
لئو سری تکان داد و موضوع را عوض کرد.
-شنیدم مدت کوتاهی در پاریس بودید، دوشیزه هرشورن؟
- آه! آقای سالزمن به شما گفت حاخام فینکل؟ لئو یکه ای خورد اما زن ادامه داد این
مربوط به قرن ها پیش است و دیگر تقریبا فراموش شده. یادم می آید که مجبور شدم بخاطر
عروسی خواهرم برگردم.
و لیلی دست بردار نبود. با صدایی لرزان پرسید:کی شیفته عشق به خدا شدید؟
لئو به او خیره شد. آنگاه چنین به نظرش رسید که او درباره لئو فینکل که درباره
موجودی کاملا غریبه و به نوعی اسرار آمیز یا شاید حتی پیغمبری که سالزمن در رویای
او ساخته و پرداخته، حرف می زند که هیچ ارتباطی به زنده یا مرده او ندارد. لئو از
خشم و ضعف به خود لرزید. آن نیرنگ باز بی تردید سیاهه ای از کالای بددلی به او
فروخته بود به همان گونه که خودش انتظار داشت با بانوی جوان بیست و نه ساله ای آشنا
شود و در عوض، از همان دم که چشمش به آن قیافه به هم کشیده و عصبی و نگران افتاده
بود، زنی سی و پنج سال پشت سر گذاشته و به سرعت پیرشونده را در برابر خود دیده بود.
فقط خویشتن داری اش موجب شد که بتواند مدتی چنان طولانی در حضور زن مقاومت کند.
لئو موقرانه گفت: من آدم مذهبی با استعدادی نیستم، و در جستجوی واژه هایی که بتواند
به سخنان ادامه دهد، دریافت که شرم و وحشت بر او مستولی شده است. این اعتراف را با
خشونت بر زبان آورد، زیرا غیرمترقبه بودن آن خودش را هم تکان داد.
لیلی وارفت. لئو انبوهی قرص نان را دید که همچون دسته ای اردک فراز سرش پرواز می
کردند، نه بی شباهت به قرص های نان بالداری که شب پیش در خیال خود آن قدر شمرده بود
تا خواب رفته بود. آنگاه به رحمت پروردگار، برف بارید که البته نمی توانست آن را به
حساب توطئه های از پیش چیده شده سالزمن بگذارد.
از دلال ازدواج شدیدا خشمناک بود و سوگند یاد می کرد که به مجرد پیدا شدن سروکله اش
از اتاق بیرونش بیندازد. اما سالزمن آن شب نیامد و هنگامی که خشم لئو فروکش کرد،
یاسی بی حساب جای آن را گرفت. نخست فکر کرد که دلیل آن نومید شدن از دیدار لیلی است
اما چیزی نگذشت که برایش روشن شد خود را بدون آگاهی واقعی از نیت درونی خویش با
سالزمن درگیر کرده است. رفته رفته در اثر خلائی که شش دستی او را گرفته بود متوجه
شد به این علت از دلال ازدواج خواسته بود عروسی برایش پیدا کند که شخصا قادر به
انجام آن نبود. این بینش وحشت بار حاصل دیدار و گفت و شنودش با لیلی هرشورن بود.
پرسش های کنجکاوانه ی زن با آزردگی خاطر، ماهیت واقعی رابطه اش را با خدا بیشتر
برای خودش تا برای زن برملا کرده بود و از آن، با تاثیری تکان دهنده، به این نتیجه
رسیده بود که در دنیا به جز والدینش احدی را دوست نداشته است.یا شاید در جهت عکس
قضیه، او خدا را چنان که باید دوست نمی داشت، زیرا که انسان ها را دوست نداشته بود.
به نظر لئو چنین می رسید که تمامی زندگی اش فاش و عریان در برابرش جلوه گر شده و
برای نخستین بار خود را آن چنان که واقعا بود می دید. محروم مانده از عشق و بی عشق.
این مکاشفه ی تلخ اما نه کاملا غیر منتظره، او را به وحشتی انداخت که فقط با تلاشی
خارق العاده قابل مهار بود. چهره اش را با دستانش پوشاند و گریست.
هفته ی بعد از این ماجرا، بدترین هفته ی زندگی اش بود، غذایی نخورد از وزنش کاسته
شد ریشش تار و درهم شد. در سمینار ها حضور نیافت و تقریبا دیگر لای هیچ کتابی را
باز نکرد. به فکر افتاد دانشگاه مذهبی یشیوا را ترک کند. هر چند از فکر از دست دادن
آن همه سال های تحصیلش – که آنها را همچون اوراق پاره شده ی کتابی می دید که بر
فراز شهر پخش کرده باشد – و از تاثیر خرد کننده ای که این تصمیم بر والدینش می
گذاشت، عمیقا ناراحت می شد. اما او، بدون معرفت از خویشتن زندگی کرده بود و حقیقت،
نه با اسفار پنجگانه تورات و نه با همه ی آن تفسیر ها گناهش گردن خودش- بر او آشکار
نشده بود. نمی دانست به کجا روی آورد و در هجوم این تنهایی ملال آور، یار و یاوری
هر که می خواست باشد – نداشت،گرچه گاهی به فکر لیلی می افتاد اما حتی یک بار
نتوانست خودش را راضی کند که به طبقه ی پایین برود و تلفنی به او بزند. زودرنج و
بدعنق شده بود، خاصه با خانم صاحبخانه اش که انواع پرسش های خصوصی از او می کرد. از
سوی دیگر، او با احساس بدخلقی خود، در راه پله به کمین می نشست و خاضعانه آنقدر
عذرخواهی می کرد تا اینکه وی به ستوه می آمد و از دستش در می رفت. با اینهمه
بدینگونه خود را تسلی می داد که یهودی است و یهودی عذاب کش است اما رفته رفته،
همچنان که هفته ی طولانی و وحشتناک به پایان خود نزدیک می شد بار دیگر آرامش خویش و
اعتقاد به داشتن آرمانی در زندگی را بازیافت. پیشرفت طبق برنامه. هر چند خود او
ناقص بود، آرمان او نبود. در مورد یافتن یک عروس، فکر ادامه ی جستجو، به اضطراب و
حسرت مبتلایش می کرد، با این همه شاید با این معرفت نو یافته از خویشتن، می توانست
موفق تر از گذشته باشد. شاید عشق به سراغش می آمد و پیامد این عشق، یک عروس، و برای
این جستجوی مقدس، چه کسی به سالزمن نیاز داشت؟
دلال ازدواج، اسکلتی با چشمان شبح وار، همان شب بازگشت، به تصویر انتظاری بیهوده می
ماند که انگار تمام هفته را با مقاومت در کنار دوشیزه لیلی هرشورن در انتظار زنگ
تلفنی گذرانده بود که هرگز به صدا در نیامد.
سالزمن که هرازگاهی سرفه می کرد فورا به اصل مطلب پرداخت خوب به نظرت چطور بود؟
خشم لئو بالا گرفت و نتوانست از توپیدن به دلال ازدواج خودداری کند، چرا به من دروغ
گفتی سالزمن؟ چهره ی رنگ پریده ی سالزمن به سفیدی رنگ مرده گرایید، برف دنیا بر سرش
باریده بود.
لئو به اصرار پرسید: مگر نگفتی که بیست و نه ساله است؟
-به شما قول می دهم که ... سی و پنج ساله است، شاید با اختلاف یک روز، دست کم سی
ساله روی این حرف خیلی پافشاری نکنید، پدرش به من گفت ...
-بگذریم. بدتر از همه این بود که به او دروغ گفته بودی.
-چه دروغی به او گفته بودم، بگو ببینم؟
-چیزهایی درباره من به او گفته بودی که صحت نداشت. چیزی از من درست کرده بودی که
مرا بزرگتر و در نتیجه کم تر از آنچه هستم نشان می داد. در نظرش، مرا آدمی کاملا
متفاوت، نیمه صوفی و حاخامی اعجوبه مجسم کرده بودی.
-تنها چیزی که به او گفتم، این بود که شما یک آدم مذهبی هستید، شاید هم ...
سالزمن آهی کشید و اعتراف کرد، این نقطه ی ضعف من است. زنم به من می گوید که من نمی
بایستی واسطه می شدم. اما وقتی دو آدم خوب می شنایم که اگر با هم ازدواج کنند،
معرکه می شوند، آنقدر خوشحال می شوم که پرچانگی می کنم. لبخند کم رنگی زد و افزود:
به همین علت است که سالزمن آدم فقیری است.
خشم لئو فروکش کرد. خوب سالزمن متاسفم که بگویم دیگر کاری با شما ندارم.
دلال ازدواج چشم های گرسنه اش را به او دوخت.
-یعنی دیگه عروس نمی خواهی؟
لئو گفت چرامی خواهم اما تصمیم گرفته ام از راه دیگری پیدایش کنم. دیگر علاقه ای به
این جور ازدواج های ترتیب داده شده ندارم.
-بی پرده بگویم، حالا دیگر به لزوم عشق پیش از ازدواج معتقد شده ام. یعنی می خواهم
عاشق دختری باشم که با او ازدواج می کنم.
سالزمن حیرت زده گفت: عشق؟ پس از لحظه ای اظهار داشت: برای ما، عشق ما، زندگی ماست
به خانم ها.
لئو گفت می دانم، می دانم. من اغلب به آن فکر کرده ام و به خودم گفته ام که عشق
باید محصول فرعی زندگی و بیشتر عبادت باشد. تا هدف غایی، با این همه در مورد خودم
لازم نمی بینم که برای احتیاجاتم حدی قائل شوم و آن را برآورم.
سالزمن شانه بالا انداخت اما پاسخ داد گوش کن ، حاخام، اگر عشق می خواهی، آن را هم
می توانم برایت پیدا کنم. چنان مشتری های خوشگلی دارم که تا چشمتان به آنها بیفتد،
عاشقشان خواهی شد.
لئو با ناخشنودی لبخند زد. متاسفم که حرف مرا نمی فهمی. اما سالزمن به سرعت بند
کیفش را باز کرد و پاکتی با کاغذ ضخیم قهوه ای از آن بیرون آورد و گفت: این هم عکس،
و فورا پاکت را روی میز گذاشت
سالزمن شانه بالا انداخت اما پاسخ داد: گوش کن حاخام، اگر عشق می خواهی، آن را هم
می توانم برایت پیدا کنم. چنان مشتری های خوشگلی دارم که تا چشمتان به آنها بیفتد،
عاشقشان خواهی شد.
لئو با ناخشنودی لبخند زد. "متاسفم که حرف مرا نمی فهمی". اما سالزمن به سرعت بند
کیفش را باز کرد و پاکتی با کاغذ ضخیم قهوه ای از آن بیرون آورد و گفت : این هم
عکس، و فورا پاکت را روی میز گذاشت.
لئو صدایش زد که بیاید و عکس ها را ببرد اما سالزمن گویی سوار بر بال های باد،
ناپدید شده بود.
ماه مارس فرا رسید. لئو به زندگی عادی خود بازگشته بود. هر چند حس می کرد هنوز
کاملا به حال اولیه اش برنگشته، نقشه هایی برای شروع زندگی اجتماعی فعالانه تری می
کشید. این، البته مخارجی در برداشت اما او در حذف گوشه های اضافی ماهر بود و هر گاه
دیگر گوشه ای باقی نمی ماند، دایره ها را تنگ تر می کرد. در تمام این مدت عکس های
"سالزمن" روی میزش قرار داشت و گرد و خاک می خورد. گه گاه که لئو به مطالعه مشغول
می شد یا فنجانی چای می نوشید، چشمانش به پاکت ضخیم قهوه ای رنگ می افتاد اما هرگز
آن را باز نمی کرد.
روزها گذشت و هیچ گونه رابطه ی اجتماعی قابل ذکری با عضوی از جنس مخالف پیدا نکرد.
با توجه به موقعیت او چنین کاری دشوار بود. یک روز صبح لئو به زحمت از پله ها بالا
رفت. به اتاقش داخل شد و از پنجره به شهر نگاه کرد. با وجود هوای آفتابی و درخشان،
دیدگاه او تاریک بود. مدتی مردم را که در خیابان، پایین پایش، با شتاب می گذشتند
تماشا کرد و آنگاه با دلی گرفته به اتاق کوچکش برگشت. پاکت روی میز بود. با حرکتی
ناگهانی و خشن، در پاکت را پاره کرد و آنرا گشود. نیم ساعتی کنار میز ایستاد و با
حالتی هیجان زده عکس های بانوانی را که سالزمن در پاکت گذاشته بود وارسی کرد.
سرانجام، با آهی عمیق، آنها را زمین گذاشت. شش عکس با درجات مختلف جذابیت روی میز
بود که اگر به اندازه ی کافی نگاهشان می کردی، همه به "لیلی هرشورن" شباهت پیدا می
کردند. همه بهار جوانی را پشت سر گذاشته بودند، همه در ورای لبخند های شاد، در
آرزوی چیزی رنج کشیده بودند و حتی یک شخصیت واقعی در تمامی آنها نبود و علی رغم
حالت پرهیاهوی سرمستانه شان، زندگی روی از آنها گردانده بود. آنها عکس هایی بودند
در یک کیف چرمی که بوی گند ماهی می داد. با این همه، پس از مدتی، وقتی لئو سعی می
کرد عکس ها را توی پاکت جا بدهد، عکس دیگری در آن پیدا کرد، عکسی فوری از آن گونه
که با انداختن یک سکه ی بیست و پنج سنتی در ماشین، برمی دارند. لحظه ای به عکس خیره
شد و بعد فریاد کشید.
چهره ی دختر عمیقا تکانش داد. چرا؟ ابتدا نتوانست علتش را بداند. عکس، تاثراتی از
شباب در عین حال گذشت سن را به او القا می کرد، احساس تا مغز استخوان مصرف شدن،
ضایع شدن، و این احساس از چشم ها بود که گاه آشنا و در عین حال به طور مطلق بیگانه
بودند. به روشنی احساس می کرد که قبلا او را جایی دیده است، اما هر چه می کوشید او
را به جا نمی آورد. هر چند نام او تقریبا نوک زبانش بود به نحوی که انگار آن را به
دستخط او در جایی خوانده بود. نه. نمی توانست چنین باشد. اگر چنین بود، حتما او را
به یاد می آورد. برایش مسلم بود این بدان سبب نبود که دختر زیبائی فوق العاده داشت،
نه، گرچه چهره اش جذاب بود، بلکه از آن رو بود که چیزی در آن چهره تکانش می داد. در
مقایسه ی جز به جز چهره ها، شاید بعضی از خانم های دیگر موقعیت بهتری داشتند. اما
او به قلبش راه یافته بود. آنجا زندگی کرده بود یا می خواست بکند. بیشتر از فقط
خواستن، چه بسا تاسف خورده بود که چگونه زندگی کرده بود و به نوعی عمیقا رنج کشیده
بود: این نکته در ژرفای آن چشمان بی شور و میل دیده می شد، و از شکل هاله ی نوری که
او را در برگرفته بود و از او، و در درون او می تابید، و اقلیم هایی از احتمال را
می گشود، او خود دختر بود. این دختر را می خواست. در اثر شدت خیره شدن به عکس، سرش
درد گرفت و چشمانش تنگ شد و آنگاه، چنانکه گویی مهی تیره، پهنه ی ذهنش را گرفته
باشد از او هراسید و دریافت که احساسی بدکارانه به نوعی در او راه یافته است. از
نفرت لرزید و آهسته با خود گفت: "انگار که این در همه ی ما است".
لئو مقداری چای در قوری کوچکی دم کرد و نشست و آن را، بدون شکر، جرعه جرعه نوشید تا
آرامشی بیاید. اما پیش از آنکه نوشیدن چای را به پایان برساند، بار دیگر با شور و
هیجان چهره را بررسی کرد و آن را مناسب یافت. مناسب برای لئو فینکل، تنها چنین
دختری می توانست او را درک کند و در یافتن آنچه در جستجویش است یاری دهد. چه بسا که
دختر عاشقش هم بشود. اینکه چطور شده بود که او هم به میان عکس های مردود بشکه ی
"سالزمن" راه یافته بود، هیچ حدسی نمی توانست بزند، اما می دانست که باید بی درنگ
برود و اورا پیدا کند.
لئو به شتاب از پله ها پایین رفت، کتابچه ی راهنمای تلفن ناحیه ی "برانکس" را
برداشت و دنبال نشانی خانه "سالزمن" گشت. نه نام او ثبت شده بود و نه دفتر کارش. در
کتابچه ی راهنمای تلفن ناحیه "منهتن" هم نامی از او نبود. اما لئو به یاد آورد که
پس از خواندن آگهی سالزمن در ستون آگهی های شخصی روزنامه ی "فوروارد"، نشانی او را
روی تکه کاغذی یادداشت کرده بود. دوان دوان به اتاقش رفت و کاغذ پاره ها را زیر و
رو کرد اما چیزی نیافت. عصبانی کننده بود. درست وقتی که به دلال ازدواج احتیاج
داشت، هیچ جا نمی توانست پیدایش کند. خوشبختانه لئو به یاد آورد که به کیف جیبی اش
نگاهی بیندازد. در کیف، نام و نشانی اش در ناحیه ی "برانکس" را که روی کارتی نوشته
شده بود، پیدا کرد. شماره تلفنی نبود، به همین دلیل هم بود که لئو حالا به خاطر می
آورد در اصل توسط نامه با سالزمن ارتباط برقرار کرده بود. کتش را پوشید، کلاهی روی
عرقچینش بر سر گذاشت و با شتاب به سوی قطار زیر رمینی راه افتاد. در طول راه تا
آخرین نقطه ی ناحیه "برانکس" بر لبه صندلی نشست. به دفعات وسوسه شد که عکس را در
آورد و ببیند آیا چهره دختر همان است که در خاطر داشت یا نه، اما از این کار
خودداری کرد و گذاشت آن عکس فوری همچنان در جیب بغلی کتش باقی بماند، خشنود از
اینکه او را تا بدان حد نزدیک خود دارد. وقتی قطار به ایستگاه رسید، او که جلو در
به انتظار ایستاده بود، بیرون پرید. خیابانی را که سالزمن نام برده بود، فورا پیدا
کرد.
ساختمانی که در جستجویش بود، بیشتر از یک کوچه با ایستگاه قطار فاصله نداشت اما
ساختمانی تجارتی نبود، حتی یک اتاق زیر شیروانی هم نبود، انباری هم نبود که کسی
بتواند محل کاری را در آن اجاره کند. ساختمان مسکونی بسیار کهنه ای بود. لئو نام
سالزمن را که با مداد روی تکه مقوای کثیفی نوشته شده بود، زیر زنگ در دید و از سه
رشته پلکان تاریک بالا رفت و خود را با آپارتمان او رساند. در را که زد، زنی لاغر،
مبتلا به تنگی نفس، با موهای خاکستری و دم پایی نمدی به پا در را باز کرد.
زن که منتظر کسی نبود گفت: بله؟ بی آنکه گوش بدهد، می شنید. لئو می توانست قسم
بخورد که او را هم قبلا جایی دیده است اما می دانست که خیالی بیش نیست. گفت: سالزمن
اینجا زندگی می کند؟ پینیه سالزمن، دلال ازدواج ؟
زن لحظه ای طولانی به او خیره شد : "البته" .
مرد دستپاچه شد: "خانه است" ؟
- "نه" و دهانش گرچه باز مانده بود، اما چیز بیشتری ادا نکرد.
- "موضوع خیلی فوری است، می توانید بگویید دفتر کارش کجاست ؟"
زن به بالا اشاره کرد: "توی آسمان"
لئو پرسید : "منظورتان این است که دفتر کاری ندارد ؟"
- "توی جوراب هایش".
لئو به درون آپارتمان سرک کشید. بی نور و کثیف بود، اتاق بزرگی که با پرده ای نیمه
باز به دو قسمت شده بود. پشت پرده، تختخوابی فلزی و گود نشسته دید. قسمت جلوی اتاق
با صندلی های شکسته، گنجه ای کهنه، میزی سه پایه، قفسه های لوازم آشپزی و تمامی
وسایل یک آشپزخانه انباشته بود. اما هیچ اثری از سالزمن یا بشکه ی جادویش نبود،
احتمالا این هم جزئی از خیال بود. بوی ماهی سرخ کرده زانوهای لئو را سست کرد. اصرار
ورزید: "کجاست ؟ باید شوهرتان را ببینم".
سرانجام زن پاسخ داد: "خوب، کی می داند کجاست ؟ هر وقت فکر تازه ای به سرش بزند، به
محل دیگری سگ دو می زند. برو خانه، خودش پیدایت می کند".
- "بگویید لئو فینکل آمده بود".
زن اثری از این که حرف او را شنیده است، نشان نداد. لئو دل شکسته از پله ها پایین
آمد. اما سالزمن از نفس افتاده، پشت در آپارتمان لئو به انتظار ایستاده بود. لئو
حیران و ذوق زده گفت: "چطور زودتر از من به اینجا رسیدی ؟"
- "عجله کردم".
- "بیا تو".
هر دو داخل شدند. لئو چای و ساندویچ ساردین برای سالزمن تهیه دید. همچنان که مشغول
نوشیدن چای بودند، لئو از پشت سر او پاکت عکس ها را برداشت و به دست دلال ازدواج
داد.
سالزمن لیوانش را زمین گذاشت و امیدوارانه گفت:
- "کسی را که می خواهی پیدا کردی ؟"
- "نه در میان این ها".
دلال ازدواج رو برگرداند.
لئو عکس فوری را جلو او گرفت و گفت: "من این یکی را می خواهم".
سالزمن عینکش را به چشم نهاد و عکس را در دست های لرزانش گرفت. هراسیده رو برگرداند
و ناله ای سر داد.
لئو داد زد: "چه شد؟"
- "مرا ببخشید. این عکس تصادفی اینجا آمده. برای شما نیست".
سالزمن با عصبانیت پاکت قهوه ای رنگ را توی کیفش چپاند. عکس فوری را در جیب انداخت
و به سرعت از پله ها پایین رفت. پس از یک لحظه کرختی، لئو به خود آمد و به دنبال او
دوید و دلال ازدواج را در گوشه ی سرسرا گیر انداخت. خانم صاحبخانه فریادهای تشنج
آمیزی سر داد اما هیچکدامشان اهمیتی ندادند.
- "عکس را بده به من سالزمن".
- "نه". دردی که در چشمانش دیده می شد، وحشتناک بود.
- "پس بگو این دختر کیست ؟"
- "این را نمی توانم بگویم، ببخشید".
خواست بگریزد اما لئو که خود را فراموش کرده بود یقه ی پالتوی تنگ دلال ازدواج را
گرفت و دیوانه وار تکانش داد.
سالرمن نالید: "خواهش می کنم، خواهش می کنم".
لئو شرمگین او را رها کرد و التماس کنان گفت: "بگو این دختر کیست، برای من خیلی مهم
است که بدانم".
- "مناسب شما نیست. وحشی است وحشی، بی حیا. عروس مناسبی برای یک خاخام نیست".
- "مقصودت از وحشی چیست؟"
- "مثل یک حیوان، مثل یک سگ، برای او فقر گناه بود. به همین دلیل است که دیگر از
نظر من مرده است".
- "تو را به خدا مقصودت را بگو"
سالزمن فریاد زد: "نمی توانم به شما معرفی اش کنم".
- "چرا اینقدر هیجان زده ای؟"
سالزمن به گریه افتاد و گفت: "می پرسید چرا، آخر این طفلک من است، استلای من. او
باید در آتش جهنم بسوزد".
لئو با عجله به رختخواب رفت و زیر روانداز پنهان شد. زیر روانداز سراسر زندگی اش را
در ذهن مرور کرد. هر چند زود خوابش برد اما با خواب هم نتوانست او را از خاطر خود
دور کند. بیدار شد و با مشت به سینه اش کوبید. اگر چه دعا می کرد از شر او خلاص
شود، دعاهایش مستجاب نمی شد. طی روزهای رنج آوری مدام تلاش می کرد عشق او را از سر
به در کند. از کامیابی در عشق می ترسید، از آن می گرخت. آنگاه بر آن شد تا او را به
راه راست و خود را به عشق به خدا ارشاد کند. این نظر او را متناوبا به حالتی از
تهوع یا به تعالی می رساند.
شاید خود نمی دانست به تصمیم نهایی رسیده است تا اینکه سالزمن را در کافه ای در
"برادوی" دید. سالزمن تنها پشت میزی در انتهای کافه نشسته بود و بقایای استخوان یک
ماهی را می مکید. دلال ازدواج، تا سر حد محو شدن، نزار و چون شیشه نازک می نمود.
سالزمن سر برداشت و بی آنکه او را بجا بیاورد، نگاهش کرد. لئو ریشی بزی گذاشته بود
و چشمانش از نور معرفت سنگین شده بود.
- "سالزمن، عاقبت عشق به دلم راه یافت".
دلال ازدواج با تمسخر گفت: "چه کسی می تواند با دیدن یک عکس عاشق شود؟"
- "ناممکن نیست".
- "اگر بتوانی عاشق او بشوی، پس می توانی عاشق هر کس دیگری هم بشوی. بگذار عکس چند
مشتری جدید را که تازه برای من فرستاده اند، نشانت بدهم.یکیشان عروسک ملوسی است".
لئو زیر لب زمزمه کرد: "فقط او را می خواهم".
- احمق نشو دکتر، خودت را به خاطر او به دردسر نینداز".
لئو با فروتنی گفت: "مرا به او معرفی کن. سالزمن، شاید بتوانم خدمتی بکنم".
سالزمن از غذا خوردن بازماند و لئو با احساسی از هیجان دریافت که دیگر همه چیز رو
به راه شده است. با این همه وقتی لئو از کافه بیرون می رفت، به بدگمانی عذاب آوری
دچار شد که نکند سالزمن خود همه ی این نقشه ها را کشیده است تا ماجرا این گونه
اتفاق بیفتد.
لئو از طریق نامه ای با خبر شد که دختر نبش خیابان معینی با او دیدار خواهد کرد و
در یک شب بهاری، دختر زیر تیر چراغ خیابانی منتظر او ایستاده بود. لئو ظاهر شد، با
دسته ی کوچکی از گل های بنفشه و غنچه های گل سرخ.
استلا کنار تیر چراغ ایستاده بود و سیگار می کشید. لباسی سفید و کفشی قرمز پوشیده
بود که مطابق انتظار او بود. هر چند در لحظه ای دردآور، در خیال خود، لباسش را قرمز
و تنها کفش هایش را سفید مجسم کرده بود، دختر بی قرار و شرم آگین انتظار می کشید.
لئو از دور دید که چشمانش مانند چشمان پدرش از معصومیتی یاس آمیز لبریز است.
لئو در وجود او، نجات خویش را متجلی دید. ویولن ها و شمع های روشن در آسمان به حرکت
درآمدند. لئو پیش دوید و گل ها را به سوی او دراز کرد...
و در نبش خیابان، سالزمن به دیواری تکیه داده بود و برای آمرزش روح مردگان دعا می
خواند.
قسمت اول
|