بنام خداوند روزی ده پاک |
|
که او آفریده است گردون وا فلاک |
بگویم کنون من یکی داستانی |
|
که چون بشنوی مات و حیران بمانی |
بیا ای برادر شنو این حکایت |
|
که از مردخای باشد اینسان روایت |
در ایام پیشین بشوشن در ایران |
|
یکی پادشه بود و چندی وزیران |
اَحَشوِرُش نام و دلشاد بودی |
|
صد و بیست و هفت شهرش آباد بودی |
به هند و حبش نیز او بود سلطان |
|
شهنشاه بود او به ایران و توران |
سوم سال از پادشاهیش بودی |
|
امیران خود را ضیافت نمودی |
زهر شهر و ملکی بزرگان و حکام |
|
همه سروران و امیران با نام |
ببودند شش ماه مهمان بر شاه |
|
به او شان نمایاند شه حشمت وجاه |
از آن میهمانی چوشش ماه بگذشت |
|
خیال شهنشاه نا گه چنین گشت |
که بر زیر دستان عنایت نماید |
|
همه مرد و زن را ضیافت نماید |
ز پیر و جوان جمله گشتند راهی |
|
برفتند مردان به ایوان شاهی |
در ایوانها مختلف فرشها بود |
|
جمیع ظروفات شه از طلا بود |
زمینهاش نقره ستونها ز مرمر |
|
همه پرده ها از کتان بود یکسر |
بفرمود شه جمله مسرور باشند |
|
بنوشند و لیک از بدی دور باشند |
هر آن کس بقدر کفایت بنوشد |
|
نه چندانکه بر خلق مستی فروشد |
زن شاه بد وشتی نیک منظر |
|
که در دهر مانند او بود کمتر |
بمقبولی اندر جهان طاق بودی |
|
بدانسانکه مشهور آفاق بودی |
دیگر مجلسی داشت وشتی زنانه |
|
ندیده کسی آن چنان در زمانه |
بیک هفته زینگونه مسرور بودند |
|
که از غصه و غم همه دور بودند |
شهنشاه نزد بزرگان چوبنشست |
|
ز شرب پیاپی بشد سر خوش و مست |
ابا خادمانش شهنشاه فرمود |
|
بتازید تا نزد وشتی بسی زود |
بگوئید وشتی در این مجلس آید |
|
همی خواست او را بمردم نماید |
چو خدام در پیش وشتی برفتند |
|
کلام شهنشاه با وی بگفتند |
ولی وشتی از حکم شه سر بتابید |
|
فرستادۀ شه به مجلس شتابید |
بشه گفت وشتی بحکمت نیامد |
|
بزرگان شنیدند و غوغا بر آمد |
شهنشه خجل گشت از کار وشتی |
|
از آن کار بسیار شرمنده گشتی |
بفرمود شه با وزیران هشیار |
|
که وشتی سزایش چه باشد بدین کار |
کر شنا و شیتار، ادما تاوتر شیش |
|
مرس با مرسنا ،مموخان بد کیش |
وزیران شه جمله این هفت بودند |
|
پی مصلحت گفتگو ها نمودند |
چنین مصلحت دید آنگه مموخان |
|
که صادر نماید شهنشاه فرمان |
که وشتی دگر نزد سلطان نیاید |
|
ورا از بزرگی بیَنداخت باید |
همان جای او را شهنشاه مهتر |
|
زنی را ببخشد کز او هست بهتر |
که وشتی نه تنها بسلطان گنه کرد |
|
همه شوهران را بر زن سیه کرد |
کنون گر بشاه این پسندیده آید |
|
بزودی چنین حکم صادر نماید |
بهر جا که یک دختر نیک یابند |
|
بزودی بشوشن روانه نمایند |
که تا هر که را شاه بهتر پسندد |
|
همان را سزاوار افسر پسندد |
ورا جای وشتی سرافراز ساز د |
|
در لطف بر روی او باز سازد |
که تا جمله زنها خبردار گردند |
|
بفرمان شوهر خریدار گردند |
پسندید آن مصلحت شاه ایران |
|
فرستاد آنگه بهر جا سفیران |
که هر دختری ماه رخسار یابند |
|
به آوردن او بشوشن شتابند |
به هر جا که بد ماهروئی به بردند |
|
بدر بار شاهی بمحرم سپردند |
ز نسل یهودی یکی دختری بود |
|
که زیبا ئیش به زحور و پری بود |
نه مادر بدی نه پدر آن پری را |
|
بدی اندر آن شهر شوشن هبیرا |
بدی نام آن ماه رخسار استیر |
|
عمو زاده اش مردخای فاضلی پیر |
که بد بن یا عیر ابن شمعی بن قیش |
|
نژادش ز سبط بنیامین بد از پیش |
ز بیت المقدس میان اسیران |
|
بنو کد نصر برده بودش به ایران |
در آن شهر شوشن سکونت نمودی |
|
وی استیر را تربیت می نمودی |
مر او را همی داشتی جای فرزند |
|
هم او را به دربارشاهی به بردند |
همه دختران را شهنشاه می دید |
|
چو استیر را دید او را پسندید |
به ایوان فرستاد آن ماهرو را |
|
لباس ملوکانه پوشاند او را |
به بهتر مکان زنان او درون رفت |
|
کنیزان مهر و به او داده شد هفت |
عمو زاده اش بردر شاه بودی |
|
ز احوال استیر آگاه بودی |
در آنجای هر روزه می کرد گردش |
|
ز احوال استیر می کرد پرسش |
به استیر بسپرده بد مردخای این |
|
که از شاه پنهان کند ملت و دین |
چو یک سال استیر تطهیر گردید |
|
بشد نزد شاه و شه او را پسندید |
ز شاهی او هفتمین سال بودی |
|
که استیر را شاه همسر نمودی |
دهم مه که طبت بد آن ماه را نام |
|
در آمد بنزد شه استیر در شام |
شهنشه به استیر چون چشم بگماشت |
|
ز جان خود استیر را دوست ترداشت |
چو شد صبح استیر شد سوی خانه |
|
بدان خانه که بد برایش یگانه |
ملوکانه تاجش بسر بر نهادند |
|
ورا جای وشتی همی جای دادند |
شهنشاه آنگاه بر نام استیر |
|
ضیافت نمودی به خان و بگ و میر |
به حکام هر شهر خلعت عطا کرد |
|
شنیدم به وشتی شهنشه جفا کرد |
به بعضی روایت چنین است اخبار |
|
که کشتند وشتی بیچاره را زار |
شهنشاه ز استیر می بود خوشنود |
|
همان مردخای بردر شاه می بود |
چو کار و صلاحی به استیر می گفت |
|
صلاح عموزاده اش می پذیرفت |
چو یک چند گاهی بدینگونه بگذشت |
|
به یک روز بر مردخای این عیان گشت |
دو مردی که بودند شه را پرستار |
|
خورش بردن از بهرشه بودشان کار |
که بکثان و ترش بدی نام اوشان |
|
عداوت نمودند بر شاه ایران |
ابر جان شه قصد بیهوده کردند |
|
به آب اندرون زهر آلوده کردند |
چو دانست این کار آن فاضل پیر |
|
خبر داد از آن کار فوری به استیر |
چو استیر گردید واقف از آن گار |
|
شتابید نزد شه و گفت اخبار |
چو شه را از آن کار آگه نمودی |
|
وی از گفته مردخای یهودی |
چو شه تجربه کرد بد راست آن کار |
|
دو بد خواه را کشت و آویخت بردار |
شد اندر کتاب آن قضیه نوشته |
|
که شد مردخای یهودی فرشته |
که از مرگ شه را بداد او رهائی |
|
نوشتند در دفتر پادشاهی |
ولی شاه را این بخاطر نیامد |
|
که بر مردخای التفاتی نماید |
چو بگذشت چندی زگردون گردان |
|
شدی صد اعظم بر شاه هامان |
چنین حکم صادر شد از شاه ایران |
|
که سجده نمایند جمله به هامان |
همه خلق آن حکم را گوش کردند |
|
بهامان ملعون همه سجده کردند |
مگر مردخای آنکه بودی یهودی |
|
به هامان نه سجده نه حرمت نمودی |
چو هامان بت آویخته بد به گردن |
|
خلاف شریعت بدی سجده کردن |
از آن کار هامان دلش پر زکین شود |
|
خیالات و فکرش بدل اینچنین شد |
که نسل یهود از جهان قطع سازد |
|
نه تنها به آن پیر فاضل بتازد |
پس آنگه سوی شاه شد او روانه |
|
بگفتا که ای پادشاه زمانه |
گروهی در این ملک ایران ما هست |
|
که دین شان زما بت پرستان جدا هست |
که بتهای ما پوچ و باطل شمارند |
|
بفرمان شاهی اطاعت ندارند |
دهم زر به قنطار من ده هزاران |
|
که صادر کنی حکم ای شاه ایران |
که از مرد و زن جمله را قتل سازند |
|
پس از قتل اموال شان را بتازند |
چو بشنید شاه آن سخنها ز هامان |
|
نسنجیده گفتا بدادمت فرمان |
شه انگشتر خود بدادی به هامان |
|
به هامان که دشمن بدی با یهودان |
به آن زاده همد اتای اغا غی |
|
که او یهودان بد آنگاه یاغی |
به هامان بگفتا شهنشاه ایران |
|
نخواهم زرت می دهم بر تو فرمان |
به آن قوم آن کن که رأی تو باشد |
|
نما آن چنان که هوای تو باشد |
بدادی شه انگشتر خود به هامان |
|
به آن دشمن قوم یزدان پرستان |
بشد شاد هامان و گشتی روانه |
|
بیامد هم اندر زمان سوی خانه |
برمل و بقرعه بکرد او نگاهی |
|
که کی خوب باشد برای تباهی |
بدید او که در ماه ادار بوده |
|
که موسی از این دهر رحلت نموده |
نمود انتخاب او همان ماه ادار |
|
که در سیزدهم قتل سازد به یکبار |
بهر ملک و شهری چه نزدیک چه دور |
|
نوشت او و با مهر شه کرد ممهور |
که ده ماه دیگر چه شد ماه ادار |
|
به روز ده و سه نمایند این کار |
بهر جا یهودیست مقتول سازند |
|
از آن پس همه مال شان را بتازند |
رساندند چاپارها حکم ها را |
|
بزودی بهر ملک و هر شهر و جا را |
بشوشن یهودان خبردار گشتند |
|
به آه و بناله همه یار گشتند |
بر اوشان ره شادمانی ببستند |
|
بنوشیدن هامان اباشه نشستند |
چو آگاه شد مردخای یهودی |
|
لباسش ز کهنه پلاسی نمودی |
بدروازه ی شاه نوحه نمودی |
|
اگر چند آنگونه جائز نبودی |
که کس جامه پاره در بر نماید |
|
بدروازه پادشاهی بیاید |
بهر ملک و شهر این خبر را شنیدند |
|
یهودان همه جامه ها شان دریدند |
چو تدبیر هامان بد را شنفتند |
|
بماتم نشستند و روزه گرفتند |
یهودان بهر جای بیچاره ماندند |
|
ابا قلب محزون خدا را بخواندند |
هر آن کس که بردی به یزدان پناهش |
|
منور شود زود روز سیاهش |
چو با روزه و توبه به سر کارشان شد |
|
به بین حق چسان عاقبت یارشان شد |
به استیر گفتند خدمت گذاران |
|
سبب را ندانیم ای ماه تابان |
عمو زاده ات جامه اش پاره کرده |
|
پلاسی بتن پیر بیچاره کرده |
چو بشنید استیر گردید ناشاد |
|
یکی جامه نو برایش فرستاد |
بگفتا به پرسید از او این چه حال است |
|
پریشان چرائی ترا چه ملال است |
چو آمد بر مردخای آن رسولش |
|
به او داد جامه نکرد او قبولش |
یکی خواجه بد شاه را چشم و دل پاک |
|
بدی خواجه شاه را نام هتاک |
فرستاد استیر هتاک را باز |
|
که تا پرسد از عموزاده اش راز |
بر مردخای رفت هتاک آنگاه |
|
بگفتا ز رازت مرا ساز آگاه |
بگفت او به استیر گوئید از من |
|
نخواهم نمودن کنون جامه بر تن |
گرفته است از شاه یک حکم هامان |
|
که مقتول سازد جمیع یهودان |
فرستاده در شهر ها حکم ها را |
|
که سازند حکام فرمانش اجرا |
سواد همان حکم ها را به او داد |
|
ورا نزد استیر ملکه فرستاد |
بگفتا به استیر بر گوی احوال |
|
بگویش تو باید کنی همتی حال |
بر آری بدین کار باید تو دستی |
|
برای چنین روز ملکه شدستی |
برو نزد شاه بکن آه و فغان |
|
که شاید کنی باطل این حکم هامان |
چو هتاک آمد بنزدیک استیر |
|
سراسر بگفتنش سخنهای آن پیر |
شد استیر از آن خبرها پریشان |
|
دوباره فرستاد او را شتابان |
که گوید عموزاده اش با یهودان |
|
که روزه بگیرند جمله سه روزان |
که این شه چنین است آئین و کیشش |
|
هر آن کس نخوانده در آید به پیشش |
چنین حکم باشد که معدوم گردد |
|
وی از زندگانیش محروم گردد |
مگر آن کسی را که شه دوست دارد |
|
عصای مرصع بدستش گذارد |
چه سی روز باشد نخوانده مرا شاه |
|
زنا رفتنم نزد شه هست یک ماه |
ولی می روم تا رضای خدا چیست |
|
اگر زنده مانم امید نجاتی ست |
فرستاه آمد بنزدیک آن پیر |
|
به او گفت پیغام و فرمان استیر |
از آن پس بشد مردخای دل افگار |
|
بجمله یهودان فرستاد اخبار |
که باید زن و مرد سه روز و سه شب |
|
بگیرید روزه جمیعاً مرتب |
سرائیلیان گفته اش را شنیدند |
|
گرفتند روزه و جامه دریدند |
هم استیر سه روز با روزه بودی |
|
پس آنگه عزم شهنشه نمودی |
لباس ملوکانه پوشید در بر |
|
ز یاقوت و زر جقه بنهاد بر سر |
بیامد بر شاه آن یار شیرین |
|
عصائی بد اندر کف شاه زرین |
سر آن عصا را بداد به دلبر |
|
بپرسیدش احوال و بگرفت در بر |
هم از مهربانی بگقتنش چه خواهی |
|
ندارم دریغ از تو من پادشاهی |
چو استیر شه را بخود مهربان دید |
|
گرفت آن زمان دست شاه و بوسید |
بگفتا بشه گر بمن مهربانی |
|
در امروز آئی برم میهمانی |
بهمراه هامان همان صدر اعظم |
|
در آن مجلس آئی که سازم فراهم |
زاستیر چون شاه آن گونه بشنفت |
|
تمنای آن ما هرو را پذیرفت |
شهنشاه با خادمانش بفرمود |
|
بگوئید هامان بیاید کنون زود |
برفتند فرا شها اندر آن روز |
|
ببردند هامان بر شاه فیروز |
پس آنگه شهنشه بگفتا به هامان |
|
مرا با تو خواند است استیر میهمان |
در این دم تو با من بیا اندر آنجا |
|
که در انتظار است استیر ملکا |
برفتند هر دو بهم شاد و خرم |
|
نشستند و خوردند شرب دمادم |
شهنشاه چون گشت از شرب مسرور |
|
به استیر گفتا چه می خواهی ای حور |
تمنا کن از من هر آنچه بخواهی |
|
که بخشم بتو نیمه پادشاهی |
چنین گفت استیر ای شاه ایران |
|
بخواهم که فردا هم آئید مهمان |
چو فردا بمهمانی آئید با هم |
|
پس آنگه تمنای خود را بخواهم |
بدان خوب چهره بگفتا شهنشاه |
|
که فردا هم آئیم مهمانت ای ماه |
برفتند آن روز شادان و خندان |
|
سوی خانه خود همی رفت هامان |
چو نزدیک دروازه شه رسید او |
|
همان مردخای را در آنجا بدید او |
که نه سجده کرد و نه گفته سلامش |
|
به مثل بزرگی که بیند غلامش |
پر از غیض در خانه خود شتابید |
|
زنش زرش و قوم خویشان خود دید |
زبان را گشودی به خود را ستودن |
|
به تعریف جاه و جلالش نمودن |
بگفتا که امروز بودیم مهمان |
|
بمهمان استیر آن ماه تابان |
به فردا هم آنجا من و شاه باشیم |
|
که مهمان استیر چون ماه باشیم |
ولی چونکه بینم بدر بار شاهی |
|
ندارد بمن مردخای اعتنائی |
زرفتار او قلب من خسته گردد |
|
در عیش بر روی من بسته گردد |
زنش گفت حاضرکن ایندم تو نجار |
|
که پنجاه ذرعی بسازد یکی دار |
سحر گه شهنشاه کز خواب بر خواست |
|
برو نزد شاه وز شه کن تو در خواست |
بگیر از شهنشه اجازه بدین کار |
|
بکن مردخای را تو فردا سر دار |
از آن پس برو جانب میهمانی |
|
که تا اندر آن بزم شادان بمانی |
چنان کرد هامان که زرش زنش گفت |
|
بپا کرد آن دار را بعد از آن خفت |
قضا را همان شب شهنشاه ایران |
|
بچندید از خواب و خواند او ندیمان |
بفرمود شه کی ندیمان بیائید |
|
کتاب تواریخ را برگشائید |
کتاب تواریخ را باز کردند |
|
ندیمان شه خواندن آغاز کردند |
چنین بد نوشته که دو مرد بد خواه |
|
نمودند قصد بدی با شهنشاه |
چه بکثان و ترش دو خواجه سرایان |
|
ستمگار گشتند بر شاه ایران |
به آب اندرون زهر آلوده کردند |
|
دو بدخواه این کار بیهوده کردند |
ولی مردخای آن خبر را به شه داد |
|
رها ندش ز مرگ و رسیدش بفریاد |
بپرسید پس شاه از آن ندیمان |
|
که با مردخای ما چه کردیم احسان |
بگفتید او هیچ احسان ندیده |
|
اگر چند او جان شه را خریده |
احشورش اصلا در آن شب نمی خفت |
|
همی در دل خویش لاحول می گفت |
همی گفت چون شد که بی اجرمانده |
|
کسی کو مرا از هلا کت رهانده |
در آن فکر می بود و یکدم نخوابید |
|
که تا شد سحر روشنائی شتابید |
بیامد در آن وقت هامان شتابان |
|
که گیرد اجازه ز شاه جهانبان |
که تا مردخای را بیاویزد از دار |
|
نشسته بدی شاه در خانه بیدار |
چو آواز پایش بگوش شه آمد |
|
بگفتا به بینید کی از ره آمد |
بگفتند هامان میان سرای است |
|
ندانیم بهر چه آنجا بپای است |
چنین داد فرمان که فوری بیاید |
|
بگفتند و هامان بنزد شه آمد |
ز هامان به پریسد چون کرد باید |
|
کسی را که شاه احترامش بخواهد |
بدل گفت هامان که شکی در این نیست |
|
بر شاه از من پسندیده تر کیست |
بتعجیل گفتا که هست این سزایش |
|
بیارند ملبوس شاهی برایش |
بسر تاج و برگردنش طوق سازند |
|
چنین کارها از سر شوق سازند |
به اسپ شهنشه سوارش نمایند |
|
فراوان جواهر نثارش نمایند |
یکی از وزیران بگیرد لجامش |
|
دود پیش اسبش بمثل غلامش |
زند جار هردم بکوچه و بازار |
|
که محبوب شه راست اینسان سزاوار |
بفرمود شه پس بتعجیل بشتاب |
|
بد نیسان که گفتی مهیا کن اسباب |
چنین کن تو با مردخای یهودی |
|
همین کارهائیکه ذکرش نمودی |
همان که به دربار ما هست حاجب |
|
بمن احترامش بسی هست واجب |
نبادا نمائی از اینها کماسی |
|
که او داده از مرگ من را خلاصی |
نباید نمائی از این گفته کمتر |
|
بدو پیش اسبش خودت مثل نوکر |
چو بشنید آن حکم از شاه هامان |
|
بیامد به دروازه خیلی پریشان |
بر مردخای رفت و سجده نمودش |
|
چنانکه شهنشاه فرموده بودش |
همان تاج با طاق و ملبوس شاهی |
|
بپوشاند از دل بر آورد آهی |
به اسب شهنشاه کرد او سوارش |
|
بدل بود و حیران ز برگشت کارش |
بگرداند او را بکوچه و بازار |
|
همی گفت اینگونه باشد سزاوار |
کسی را که شاه التفاتش نماید |
|
بدینگونه عزت به او کرد باید |
ابر مردخای غصه وغم سرآمد |
|
سواره بدر بند ارک اندر آمد |
از آن پس بیامد سوی خانه هامان |
|
دو رخسار او زرد و حالش پریشان |
به زرش زنش جمله احوال را گفت |
|
بگفتا که با غصه و غم شدم جفت |
زنش گفت اگر باشد این کس یهودی |
|
که پیشش شروع فتادن نمودی |
از این پس ترا ماتم و درد باشد |
|
همیشه دو رخساره ات زرد باشد |
در این گفته بودند یک خادم آمد |
|
که شه گفته هامان بزودی بیاید |
که باید شتابیم در بزم استیر |
|
روان گشت هامان ولی بود دلگیر |
برفتند در بزم با شاه با هم |
|
ز دیدار استیر شد شاه خرم |
چو نوشید جام شرابی شهنشاه |
|
به استیر گفتا که ای بهتر از ماه |
بگو این زمان آرزوی دلت چیست |
|
تو غمگین چرائی بگو مشکلت چیست |
مرا مال و جان و تن از تو جدا نیست |
|
تو افسرده خاطر نشینی روا نیست |
چو خواهی ز من نیمه مملکت را |
|
بجا آورم آرزوی دلت را |
چو بشنید استیر گفت این سخن را |
|
به بخشی تو جان من و قوم من را |
که دشمن خریده است از شاه ما را |
|
که مقتول سازند از پیر و برنا |
اگر یافتم التفاتی بر شاه |
|
به بخشد من و قوم من را شهنشاه |
اگر ما بجای کنیز و غلامان |
|
شد یمی فروش آن بند و سخت چندان |
نبودی اگر پای جان در میانه |
|
بدم خامش و می نشستم بخانه |
چو بشنید شه گشت خیلی پریشان |
|
بگفتا کدام است آن مرد نادان |
که جان تو و قومت از من خریده |
|
که بادا بزودی سر او بریده |
بگریه در آمد بگفتا شتابان |
|
که آن مرد بد هست هامان نادان |
که هم دشمن و هم عدو هم شریر است |
|
که او در بر شاه اول وزیر است |
پر از خشم و کین شاه از جای برخواست |
|
مشوش همی رفت گه چپ گهی راست |
به هامان نماندی دگر عقل و تدبیر |
|
ز جا جست و افتاد در پای استیر |
همی خواست از او تمنا نماید |
|
گناهان او را به بخشد شاید |
شهنشاه آن حال را دید از دور |
|
بگفتا به ملکه کند نزد من زور |
چو این از دهان شهنشه بر آمد |
|
دگر زندگانی هامان سر آمد |
بفرمود تا روی هامان بپوشند |
|
جوانان به قتلش در آندم بکوشند |
ز خواجه سرایان بودند آنجا |
|
یکی شان که بد نام نیکش هرونا |
به پیش آمد و گفت ای شاه ایران |
|
تراشیده یک دار در خانه هامان |
که پنجاه ذراع باشد بلندیش |
|
ورا کرده آماده در خانه خویش |
که تا مردخای را بیاویزد از دار |
|
که کرده است با شاه نیکی بسیار |
چو بشنید شاه آن سخن را بدانسان |
|
مر آن خادمان را چنین داد فرمان |
بفرمود آن دار بر پای سازند |
|
تن نحس هامان بر آن دار سازند |
غلامان به بردند آنگاه ناچار |
|
تن نحس هامان کشیدند بر دار |
بداری که خود ساخته بد بخانه |
|
خودش را بر آن دار کردی ز مانه |
دوباره به نزد شه استیر آمد |
|
بنزدش بگریه و زاری در آمد |
که هامان نوشته بهر شهر ایران |
|
که مقتول سازد جمیع یهودان |
یکی چاره بهر این کار فرما |
|
که باطل شود حکم هامان ز هر جا |
شهش گفت این مهر و انگشتر من |
|
بده مردخای را تو ای دلبر من |
بکل ولایات ایران نویسد |
|
هر آنچه بخواهد دلش آن نویسد |
بشد مردخای مالک ملک هامان |
|
اتابک شد و صدر اعظم در ایران |
پس استیر بر شاه معلوم بنمود |
|
که او را چه خویشی ابا مردخای بود |
چو دانست شه خویشی مردخای را |
|
به استیر گفتا بدادم شما را |
همه دولت و مال هامان سراسر |
|
از آن شما باشد ای نیک منظر |
نخواهم بماند نشانی ز هامان |
|
که بوده است دشمن بجمله یهودان |
کنون مردخای هر چه خواهد نویسد |
|
هر آنچه دلش خواهد از نیک یا بد |
نویسد به هر جا نزدیک و چون دور |
|
بمهر من آنها نمائید ممهور |
بمهر من حکمی که ممهور گردد |
|
یقین است آن حکم من بر نگردد |
چو با مردخای شاه آنسان بفرمود |
|
نوشت او بهر ملک و شهری بسی زود |
به بیست سوم بود در ماه سیوان |
|
نوشتند فرمان بهر شهر ایران |
بهر ملک و هر شهر مکتوب بنوشت |
|
همه از روی عقل و بس خوب بنوشت |
نوشته بنزدیک و هم دور کردی |
|
بمهر شهنشاه ممهور کردی |
که در سیزده ماه آدار باید |
|
بهر جا یهودیست غیرت نماید |
کسانیکه بودند بر قصد اوشان |
|
سپارند حکام در دست اوشان |
ببرند سر از تن دشمنان شان |
|
چنین است حکم شهنشاه ایران |
به چاپارها داد آن حکمها را |
|
رساندند زودی بهر شهر و جارا |
یهودان از آن مژده دلشاد گشتند |
|
زاندوه و از غصه آزاد گشتند |
در آن شهر شوشن شد آن حکم جاری |
|
پس آنگاه از در گه شهریاری |
برون آمدی مردخای سرافراز |
|
سرود ندی اندر جلوساز و آواز |
لباس ملوکانه اش بود در بر |
|
یکی تاج زرین ورا بود بر سر |
ردای کتان در برش ارغوانی |
|
شدی شهر شوشن پر از شادمانی |
در آن یکصد و بیست هفت شهر ایران |
|
بشادی نشستند جمله یهودان |
یهودان همه عیش بر پا نمودند |
|
بهر مسجدی بهر حق می سرودند |
ز چندان طوائف که آنگه بودی |
|
ز خوف یهودان بسی شد یهودی |
در آن سیزده ماه در جمله ایران |
|
شده مستعد دشمنان یهودان |
که تا دست یابند بر قوم یزدان |
|
ولی گشت بر عکس افکار اوشان |
بهر جا همه حاکمان ولایت |
|
نمودند با قوم عبری حمایت |
که حکام را ترس از مردخای بود |
|
که هر روزه او را بزرگی بیفزود |
پس آنگاه در سیزده ماه ادار |
|
یهودان همه جمع گشتند یک بار |
ز دشمن بکشتند چون پنج صد تن |
|
اباده پسرهای هامان به شوشن |
بگویم کنون اسم ده پور هامان |
|
تو پرشند اتا اولین پور رادان |
دوم پور دلفون سوم پور اسفاتا |
|
چهارم فورتا وپنجم ادلیا |
ششم پور اریداتا هفتم پرمشتا |
|
یکی هم اَریسی شد این جمله هشتا |
نهم پور اَریدی ویزاتا دهم بود |
|
در آن روز کشتند آن جمله را زود |
یهودان بشوشن ز دشمن بکشتند |
|
ولی هیچ یک گرد غارت نگشتند |
ز تعداد آن کشتگان اندر آن روز |
|
بشب عرض کردند بر شاه فیروز |
در آن شب به استیر گفتا شهنشاه |
|
بکشتند امروز در راه و بیراه |
یهودان ز دشمن در این شهر شوشن |
|
چو پانصد نفر گشته معلوم بر من |
دیگر خواهشت چیست بر من بیان کن |
|
که صادر کنم هر چه خواهی تو فرمان |
چنین گفت استیر با شاه فیروز |
|
بفردا بده حکم مانند امروز |
که گیرد کینه ز دشمن یهودان |
|
بر آرند بردار پوران هامان |
بدو گفت شه چون رضای تو باشد |
|
هرازان ز دشمن فدای تو باشد |
بروز دوم نیز سی صد بکشتند |
|
ولی بهر تاراج اصلا نگشتند |
نکردند غارت ولی مال شان را |
|
نکردند تاراج اموال شان را |
بروز چهارده گرفتند آرام |
|
نهادند پوریم آن روز را نام |
همه عیش و شادی نمودند آن روز |
|
بخواندند آن روز را روز فیروز |
که در پانزدهم جمله آرام بودند |
|
که با شادی و با می و جام بودند |
همه عبریان چارده ماه ادار |
|
بهر سال با خیر و خیرات بسیار |
بگیرند عید و چه هدیه فرستند |
|
برای فقیران و هر خویش و پیوند |
یهودان که در شهر شوشن بجایند |
|
به پانزده ادار اینسان نمایند |
نمایند عید و بباشند مستان |
|
نمایند خیرات بر زیر دستان |
شدی مردخای صدر اعظم در ایران |
|
بهر شهر بنوشت اینگونه فرمان |
که باید یهودان از این پس بهر سال |
|
بگیرند این عید و باشند خوشحال |
به یکدیگران نیز هدیه فرستند |
|
برای فقیران و هر خویش و پیوند |
چرا که مبدل شدی در چنین روز |
|
غمان شان بشادی و گشتند فیروز |
که هامان بدانسان اراده نمودی |
|
که معدوم سازد جمیع یهودی |
زن و مرد را خواست مقتول سازد |
|
همه مال شان را به غارت بتازد |
ولی چون شهنشاه هشیار گشتی |
|
ز هامانیان جمله بیزار گشتی |
خیالی که او داشت بهر یهودان |
|
چنان کرد بر قوم هامان و هامان |
بیا ای برادر اگر هوشیاری |
|
بترس از خدا و بکن راستگاری |
همیشه عبادت ترا کار باشد |
|
به ترسندگانش خدایار باشد |
چو خواندی تو این قصه مردخای را |
|
شنیدی چنین معجزات خدا را |
چو درمانده گشتی پناهت به او بر |
|
که سازد دلخواه تو حق نکوتر |
خدا را چو هامان مغرور نشناخت |
|
بر آویختنش حق به داری که خود ساخت |
خدا را تو بشناس کو هست ستار |
|
بحمد و ستایش بود او سزاوار |
زمین و زمان راست آرایش از او |
|
گنه کاری از ماست بخشایش از او |
الا هادی نامدار دل افگار |
|
که اعجاز حق را بگفتی به اشعار |
بدوران ز تو یادگاری بماند |
|
نماید ترا یاد هر کس که خواند |
ز استیر و از مردخای این حکایت |
|
به اشعار گفتم زناوی روایت |
بشد ختم اشعار در ماه نیسان |
|
بسال هترفزکه بودم بطهران |