نویسنده :فای موسکوویچ
faye moskowitz
ترجمه: مرجان ابراهیمی
مهر 1379
به یاد می آورم زمانی آنقدر کوچک بودم که وقتی در آشپزخانه مادرم می نشستم پایم به
کف آن نمی رسید. مقابلم بشقاب غذایی بود که به نظرم می رسید هر چه به آن نگاه می
کنم زیادتر می شود. غرغر می کردم: مامان من این غذا را نمی خورم، دوست ندارم.
مادرم در حالی که مشغول آهار زدن یقه ای که می خواست اتو کند بود به من نگاهی
انداخت و گفت: خد.ا را شکر کن. مگر نمی دانی که کودکان اروپایی دارند از گرسنگی می
میرند؟
مادرم طوری بارآمده بودکه به شرایط بد زندگی اهمیتی نمی داد. همیشه تصور می کرد که
ممکن است افراد دیگری شرایط بدتر از ما هم داشته باشند. احتمالا او فکر می کرد که
ناشکری باعث برانگیخته شدن خشم خد.ا و نازل شدن بلا می شود. این بر شمردن برکات
باعث می شد خشم من فروکش کند.
دختر عمویم، لئا، هم طرز فکر مادرم را داشت. چند سال قبل لئا که نود ساله بود در
جمع خانواده، از دهکده ای در روسیه که بیشتر اقوام ما به آنجا مهاجرت کرده بودند
تعریف می کرد.
لئا می گفت: این دهکده مکانی ساکت بود و رودخانه ای زیبا و پر از ماهی داشت. خانه
ما وسیع بود و با تمام فامیل در کنار هم زندگی می کردیم. دایی فیلیپ که سمعکش را
درست نگذاشته بود غرغر کنان می گفت: "خواب می بیند. در بهار همه جا گِلی بود و
هیچگاه غذای کافی برای خوردن نداشتیم و قزاق ها که پدرش را از شیروانی خانه شان دار
زدند چطور؟ لئا چرا این را نگفتی؟"
آخرین باری که لئا را دیدم زمانی بود که بر اثر شیمی درمانی ضعیف شده و روی نیمکتی
دراز کشیده بود. با عصا به پایش اشاره کرد. از او پرسیدم: می توانی راه بروی؟ گفت:
البته . نشست و سپس به آرامی خودش را به عصا رسانید و لنگ لنگان چند قدم برداشت.
گفت: ببین بدتر از این هم می توانست باشد. خد.ا را شکر که ناتوان نیستم.
اما چگونه بود که مردم طرز فکر لئا و مادرم را که همواره حتی در زمان سختی شکر خد.ا
را به جای می آورند می پسندیدند. در حقیقت زندگی لئا در گذشته آنقدر سخت بوده است
که در مقایسه با آن، هر مشکلی به نظرش سهل است. در مقابل کسانی که همچون لئا هستند
و در زندگی زیر بار شکست نمی روند، عده دیگری وجود دارند که از استفاده از برکاتی
که در اختیار دارند عاجزند.
من هم سال ها زندگی دشواری داشتم. هنگامی که هفده ساله بودم مادرم مرد و مرا با دو
برادر کوچک تنها گذاشت و پدری که برای جبران فقدان مادر، به ازدواج نامناسبی تن
داد. من هم برای خلاصی از شرایط سخت زندگی، به محض فارغ التحصیل شدن از مدرسه
ازدواج کردم.
وقتی سه فرزند اولم را در خانه ی کوچکی به دنیا آوردم، دلم برای مادران جوان دیگری
که دنیا را فقط در شستن کهنه ی بچه و ظروف کثیف می دانستند به رحم می آمد. گاهی به
خود می گفتم که چقدر خوش شانسم که همسری فداکار و فرزندانی سلامت دارم اما این،
مشکل تنگدستی ما را تخفیف نمی داد.
وقتی مادر شوهرم بیوه شد برای زندگی با ما نزدمان آمد. او را به لیست رفتاری هایم
افزودم. مصمم شدم که به او نشان دهم مادر و همسر خوبی هستم و هنگامی که او درکمک به
من کوتاهی می کرد من با عصبانیت قوری را می سائیدم.
در همان زمان متوجه شدم که دستان مشتاق او می توانست مرا از اتوکشی ممتد لباس ها
خلاص کند. وقتی او بچه ها را به پارک می برد من می توانستم مطالعه کنم و یا مکالمه
تلفنی داشته باشم.
بعدها مادر بزرگم به من کمک کرد که بتوانم داوطلبانه در امور سیاسی فعالیت کنم و به
جهانی که مدت ها بود قصد داشتم با دید مثبت به آن نگاه کنم خدمتی بکنم. به تدریج
فهمیدم که می توانم به همسرم از زاویه ی دیگری بنگرم. هنگامی که با مشکلی روبرو می
شدم از خودم می پرسیدم چه خیری در آن است؟ مطمئنا این سوال همیشه مرا راضی نمی کرد.
گاهی اوقات از عقایدم چشم پوشی می کنم و بیشتر اوقات به دنبال حل مشکلات زندگی
هستم.
زمانی دخترم "شوشنا"، شوهرش، "پیتر" و دخترشان "هلن" برای چند ماه نزد ما زندگی
کردند. خانه ای که همیشه ساکت بود ناگهان پر رفت و آمد شد و به جای صرف شام در خارج
از منزل و یا رفتن به رستورانی که در همسایگی ما بود دوباره برنامه ی غذایی تنظیم
کردم. طوری که همیشه نان و شیرمان ته می کشید.
اما مزیت آن به این بودکه اولا فهمیدم دخترم با چه مرد خوبی ازدواج کرده و او چه
پدر مهربانی است. بله غذای بیشتری پخته می شد اما در عوض همچنین دستان بیشتری هم
برای کمک آماده بودند. نوه ام حتی قوری را بهتر برق می انداخت. شوشنا و من اختلافات
قدیمی را کنار گذاشتیم و دوشادوش هم همچون ضربان قلب موزون و طبیعی زندگی و کار را
از سر گرفتیم. در عوض تنهایی که خیلی زود من و شوهرم را در بر گرفته بود، ما از
موهبت وجود دختر بزرگم در زندگی روزانه مان برخوردار شدیم.
باز هم شکر گذاری کنم؟ بله مادر، قول می دهم همیشه شکر باشم.
|