|
|
حميده مسجدي
صورت نوزاد متولد شده سفيد و گرد بود. او پسري بود آرام با موهاي مشكي مخملي و
چشمهاي درشت و سبزي كه با ديدگان خيرهاش به اطرافيان مينگريست و توجه به همه
خانواده بلكه غريبهها را نيز جلب ميكرد. گوشوارهاي گوشتي در كنار گوشش بود. با
ورود اين نوزاد پسر هفت شبانه روز شادي و جشن در خانه ما برقرار بود. خداوند پس از
سه فرزند دختر او را به ما داده بود. هر كس نامي را براي او پيشنهاد ميكرد. تا
عاقبت تورات قديمي موروثي خانوادگي نام يازده پشت قبلي را به نام او رقم زد. مادر
عزيزم ديگر كمتر فرصت پرداختن به درس و مشق ما را داشت و تمام وقتش به خانهداري و
بچهداري و شب بيداري ميگذشت پس از آن سال به كلاس سوم ابتدايي رفته بودم . ماه
مهر رو به اتمام بود و برگهاي درختان از سبز به زرد و قرمز و طلايي تغيير رنگ
ميدادند. هواي دلچسب پاييزي آبان ماه، تغيير فصل با رشد جسماني و شروع بلوغ برايم
همراه بود. در مدرسه خانم معلم از روي مطالب كلاس فارسي درس ميداد و ما را تشويق
ميكرد. تصاوير كتاب را نقاشي و با خط زيبا و ريز و درشت كتابنويسي كنيم. در اين
شرايط فرصت و وقت مادرم كم و كمتر ميشد و مشغله كاري زندگي آنقدرها مجال كمك به ما
را نداشت. با شروع آذرماه هوا كم كم سردتر شد. از دبستان كه با همكلاسهايم به خانه
ميآمديم تمام برگهاي زرد و خشك درختان چنار مسير راهمان را زير پا لگد ميكرديم.
اگر برگي جا ميماند دوباره برميگشتم و آن را له ميكردم صداي خشك و قرچ شكستن آن
حال مرا جا ميآورد. سرم رو به آسمان و اطراف بود كه آيا برگي ديگر در راه است يا
نه.
|
|