صورت نوزاد متولد شده سفيد و گرد بود. او پسري بود آرام با موهاي مشكي مخملي و
چشمهاي درشت و سبزي كه با ديدگان خيرهاش به اطرافيان مينگريست و توجه به همه
خانواده بلكه غريبهها را نيز جلب ميكرد. گوشوارهاي گوشتي در كنار گوشش بود. با
ورود اين نوزاد پسر هفت شبانه روز شادي و جشن در خانه ما برقرار بود. خداوند پس از
سه فرزند دختر او را به ما داده بود. هر كس نامي را براي او پيشنهاد ميكرد. تا
عاقبت تورات قديمي موروثي خانوادگي نام يازده پشت قبلي را به نام او رقم زد. مادر
عزيزم ديگر كمتر فرصت پرداختن به درس و مشق ما را داشت و تمام وقتش به خانهداري و
بچهداري و شب بيداري ميگذشت پس از آن سال به كلاس سوم ابتدايي رفته بودم . ماه
مهر رو به اتمام بود و برگهاي درختان از سبز به زرد و قرمز و طلايي تغيير رنگ
ميدادند. هواي دلچسب پاييزي آبان ماه، تغيير فصل با رشد جسماني و شروع بلوغ برايم
همراه بود. در مدرسه خانم معلم از روي مطالب كلاس فارسي درس ميداد و ما را تشويق
ميكرد. تصاوير كتاب را نقاشي و با خط زيبا و ريز و درشت كتابنويسي كنيم. در اين
شرايط فرصت و وقت مادرم كم و كمتر ميشد و مشغله كاري زندگي آنقدرها مجال كمك به ما
را نداشت. با شروع آذرماه هوا كم كم سردتر شد. از دبستان كه با همكلاسهايم به خانه
ميآمديم تمام برگهاي زرد و خشك درختان چنار مسير راهمان را زير پا لگد ميكرديم.
اگر برگي جا ميماند دوباره برميگشتم و آن را له ميكردم صداي خشك و قرچ شكستن آن
حال مرا جا ميآورد. سرم رو به آسمان و اطراف بود كه آيا برگي ديگر در راه است يا
نه.
آن روز به درب خانه كه رسيدم همسايهها را ديدم كه با مادرم راجع به جشن حنوكا كه
فردا در كنيساي عراقيها برگزار ميشد حرف ميزدند و قرار گذاشتند كه همگي
خانوادهها براي جشن به كنيسا برويم. ساكت بودم سرماي هوا آن روز مثل اين بود كه
برف باريده، همه چيز حال مرا خراب ميكرد به محض رسيدن به خانه براي ياد گرفتن دروس
خود روي كتابهايم افتادم. نفهميدم چه موقع به خواب رفتم. ديدم مادرم بالاي سرم
نشسته است. برادرم در دستش بود مرا صدا زد و گفت بيدار شو. پرسيد چي شده چرا ناهار
نخورده خوابيدي؟ يك خبر خوب دارم مطمئنام شنيدنش ترا خوشحال ميكند فردا جشن است،
جشن حنوكا، جشن روشناييها در مدرسه اتفاق كنيساي عراقيها جشن است ميخواهم همه
شما را ببرم، تو ميآيي؟ چي ميخوري؟ چي ميپوشي؟ چهات است. جواب ندادم خودم را
توي بغل مادرم انداختم و زار زار گريه كردم. گفتم دستهايم يخ كرده و درد ميكند و
سردم است. سرد. معلم حساب مرا به خاطر جدول ضرب جريمه كرد. هر كار ميكنم آن را از
حفظ نميشوم. مادرم دستي بر روي سرم كشيد. بچه را به كناري گذاشت و مرا در آغوش
گرفت، صورتم را بوسيد و نوازش كرد و گفت: حالا توي بغل من گرم ميشوي، همه چيز درست
ميشود. اگر سردت است ميخواهي براي فردا در جشن حنوكا ژاكت نو بپوشي؟ خودم آن را
برايت ميبافم طوري كه آن را دوست داشته باشي. با تعجب و خوشحال سرم را بالا گرفتم
و گفتم: البته. صورت مادرم با تبسمي كه زيباتر از آن خندهاي هرگز نديدم باز شد و
گفت حالا بيا و غذا بخور، همين حالا شروع ميكنم به شرطي كه قول بدهي جدول ضرب را
امشب بنويسي و بخواني تا كاملا ياد بگيري. منهم قول ميدهم فردا با ژاكت نو به جشن
بروي، از فرط خوشحالي، لذت نوازش و بوسههاي مادر و ژاكت تازه درد دستهايم را
فراموش كردم. غذايم را كه خوردم روي زمين نشستم و دفتر و قلم را به كار گرفتم. در
نهايت تعجب ديدم مادرم ژاكت بافتني قرمز را كه براي خودش بافته بود و استفاده
ميكرد شكافت. خواهرم را نزد منير خانم همسايهمان فرستاد و به او گفت: ميخواهم يك
ژاكت قشنگ با گلهاي برجسته درشت براي دختر عزيزم ببافم. او من و خواهر و برادرم را
دور خود جمع كرد. با شكافته شدن ژاكت مادرم نخها به حركت در آمدند و به دور
دستهاي منير خانم پيچيده شدند. مادر نخهاي كاموا را دور هم كلاف كرد و آن را گرد
و گردتر ساخت، 9 گلوله كامواي بزرگ شد. بلافاصله ميلهاي بافتني دانههاي رج ژاكت
را يكي يكي در خود گرفتند. ميلها در همديگر مي پيچيدند و نخها به دور انگشتان
مادرم گره و باز ميشدند. يك نگاهم به جدولنويسي بود نگاه ديگرم به دانه رجها،
ديگر دستم درد نميكرد. تند تند مينوشتم با حركت ميلهاي بافتني منهم عددها را پشت
سر همديگر به رديف خوش خطتر از هر زمان مينوشتم. چندين بار گلوله كاموا قل خورد
رفت ته اطاق دويدم آن را آوردم به مادرم گفتم مادر كي تمام ميشه مادر گفت خيلي
زود. ساعت 7 شب بود. شب كه شد پدرم به خانه آمدند مادرم سفره را انداخت و شام آورد.
پس از آن هر كسي به كاري مشغول بود، پدرم خسته بود و مشغول مطالعه روزنامه عصر،
ميلها در دستهاي نازنين مادر ميرقصيدند و حركت آنها آن قدر منظم و حساب شده و با
مهارت بود كه گاهي اوقات شمارش دانههاي كاموا برايم جا ميافتاد. به خودم گفتم
امشب جدول ضرب كه تمام شد همراه مادر مينشينم تا از تنهايي خسته نشود. نيمههاي شب
بود كه مادرم مرا بيدار كرد و گفت برو روي تخت بخواب دير وقت است. او مرا نگه داشت
و نيمه جلو بافت شده را روي تنم اندازه گرفت و گفت شب بخير، از زور خستگي و خواب
آلودگي نميتوانستم بايستم. گفتم مادر كي تمام ميشه. مادر گفت خيلي زود برو بخواب.
هيجان به خصوصي توي قلبم بود، فكر جشن فردا، نگاه كردن به نور شمعهاي درخشان
منوراي حنوكا و تيلههاي رنگي، فرفرههاي رنگي كه به ما ميدادند صداي موزيك و
سرود. نور، شيريني و شكلات جذابيت يك مهماني و رقص و تصور يك جشن تمام عيار به
اتفاق دوستان يهوديام يا همسايگان و مراسمي كه همه ساله برگزار ميشد اتفاقي بهتر
از آن بود كه ميتوانستم تصور كنم.
روز بعد مادرم قبل از رفتن به دبستان صورتم را بوسيد و گفت امروز روز خوبي است من و
خواهرم به قصد مدرسه روانه شديم. بعدازظهر ساعت 2 كه به خانه رسيدم مادر هنوز مشغول
بافتن بود. ژاكت يقه و آستيناش هنوز بافته نشده بود. ولي قسمتهاي پشت و دو طرف
جلو آماده بود. گلهاي قشنگي روي آن به صورت برجسته نقش بسته بود. همسايهمان منير
خانم نزد مادر نشسته بود و با دلسردي ميگفت ديشب تا حالا خودت را براي چه به عذاب
انداختي؟ اين ژاكت دو روز ديگر هم تمام نميشه ولش كن. مادرم گفت قول به دخترم
دادم، امروز 2 ساعت ديگر جشن شروع ميشه. مادر با بيحوصلگي فرصت كوتاهي ميخواست
تا كار را تمام كند و من دلم شور ميزد كم كم ساعت شروع جشن نزديك و نزديكتر
ميشد. ژاكت بافته شده هنوز تمام نشده بود. همسايهها جمع شدند و با همديگر رفتند و
به اصرار مادر دو خواهر ديگرم با آنان همراه شدند. من و مادر مانديم. دل نگران خيره
به دستهاي مادر نگاه ميكردم و ساعت حدود 7 بود كه دگمههاي ژاكت دوخته شد. چه
ژاكت قرمز قشنگي. يك ژاكت نو و گرم، آستينهاي آن سر دستش برگشته بود. يقه آن مدل
روز ب ب بود و دگمههاي طلايي لباس مادرم روي آن خودنمايي ميكرد. جيبها براي
حفاظت دست از سرما بافته شده بود و در نهايت ژاكت مورد استفاده مادرم تبديل به نخ
كاموا و سپس ژاكتي نو و قشنگ براي من تبديل شده بود. مادرم صورتم را بوسيد و گفت آن
را بپوش روي تنت ببينم. بيقرار بودم روي پاهايم بند نميشدم گفتم مادر متشكرم خيلي
دوستتان دارم، دير است برويم. مادرم در حالي كه از شب زندهداري و كار طاقت فرسا
خسته بود گفت تو برو با بچه ها برگرد من ميمانم شام درست كنم و در حالي كه از
اضطراب حضور در جشن حنوكا قرار نداشتم دوان دوان خود را از خيابان سزاوار به خيابان
آناتول فرانس، كنيساي عراقيها رساندم در نهايت تعجب وقتي كه وارد شدم كه جشن رو به
پايان بود، دوستانم با ديدن من خوشحال شدند و دستهجمعي به طرفم آمدند و پرسيدند تا
حالا كجا بودي نميداني چه جايزههايي گرفتيم. تئاتر بود، سرود خوانديم و شيريني
دادند، جايت خالي راستي چرا اين قدر دير آمدي؟ در حالي كه بغض گلويم را ميفشرد و
سرودها و آواهاي يهودي را بازخواني ميكردم و در دلم به رقص درآمده بودم. ژاكت
گلبافته شده با دگمههاي طلايي روي تنم را به آنها نشان دادم و گفتم براي اين ژاكت،
مادرم قول داد و آن را ديشب تا چند دقيقه پيش برايم بافت تا بپوشم براستي قشنگ
است!!!
دوستانم با تعجب پرسيدند به همين زودي با غرور فراوان فريادگونه گفتم بله به همين
زودي!
اين جشن حنوكا براي من بهترين حنوكا بود. آن شب با همكلاسهايم شب خوبي را
گذرانديم، هنوز يادها و چهرههاي آنان، ژاكت بافته شده به رنگ قرمز با گلهاي
برجسته به دست مادرم، يك يادگار و هديه فراموش نشدني
است.
استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک
مستقیم) بلامانع است. .Using the materials of this site with
mentioning the reference is free
این صفحه بطور
هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق میکند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما
اطلاع دهید