|
|
به نام خد-ا
ندید آهو ، غزال و نازکِ ناز
چو شاه عباس شاهِ اصفهان شد سپاهان آن زمان نصفِ جهان شد
چو درویشان و عیارانِ آن روز
نه از بهر ستیز و رزم و از جنگ
خرامان جستجو میکرد و میگشت
سحرگاهان سراسیمه چنین گفت
بکار و کسب و آسایش نباشند
ندارد ارزشی این تاج و این تخت
چو درویش و چو شبگرد و عیاران
پریشان چهره و ژولیده و زار
گذشت از دشت و از هامون و از رود
نسیم عطر گل در آن بهاران
بهاران بود و در ایام نوروز
صفایش هم چو سینا بود و چون طور
چه زیبا منظری در پای کوهی
جدال و عشق و مهر کبریایی
دلِ سلطان طپید از عشق و از شور
قشنگ و خشگل و زیبا و طناز
ردای مخملین رنگ رنگش
تو گویی نوعروس این جهان بود
شه افسون گشته و در خود غنوده شهنشه عاشق و شیدای آن شد
دلش لرزید و جسمش ناتوان شد
به بندار، آهوی من را نگهبان
هویدا گشت و میگفتند یاهو
چه فریادی که میزد از دل و جان
بجای اشک، چشمش خون بریزد
بصحن چله خانه او روان شد
مقدس جایگاهی هم چُنان طور
کجا شد آن عروسِ ناز و طناز
نشستهِ پیرِمردی با محبت
دراندیشه بُد و در خود غنوده
اگر گویی غزالم، گرگ خورده
و یا در بند و زندان می کنم من
خدا را خواند و از او خواست حاجت
درخشان چهره اش در اوج ایمان
ندیدم نازکی مردِ فرهمند
"معما حل شود می گردد آسان"
نه پنهان گشته و ناکردهِ پرواز
عبادتگاه یزدانه یگانه
فضا روحانی و پُر رمز و راز است
گهی غایب شود گه گاه ظاهر
صدای دلخراش از دور و نزدیک
به فکر تاج و تخت افتاد و ایوان
تگرگ و باد و غوغایی ز باران
به ناگه بسته شد، این بُد نشانه
به زیرِ ابر پنهان گشت آن ماه
فنا شد حشمت و فر و دلیری
اگر بیمار و رنجور و نزاری
کنون از راز "بی بی" آگه ام من
مشوش گشت و ترسید از دل و جان
ترا حافظ شوم از جسم و از جان
که بخشم من وِرا امروز و فردا
چنین گفتا به شاهنشاه ایران
خدا بخشیده بر تو خاک ایران
نگهبانش بود مهر خدایی
که جان قربان کنیم قربان ایران
دعایت میکنم از جان و از دل
سپرد او را به یزدانِ توانا
هزاران شکر گفت بر ذات داور
و این قصه برایم راز گردید
|
|