انجمن کلیمیان تهران
   

پژوهشي پيرامون پيامبران يهود و زبان نمادين شمس

   

 

ارديبهشت 78
شيرين دخت دقيقيان

 

در ديوان شمس سخن مستقيم، پسند مولوي نيست. او بر آن است كه واژه ها خيانتكارند و هر قدر براي كنكاش در چيزها از واژه ها كمك بگيريم، از حقيقت آنها دور شده ايم. به گمان مولوي «لفظ ها و نام ها چون دام ها» يند و بايد «شرح اين هجران و قال» را كم كرد، چرا كه خون به خون شستن محال است و محال» اما راه هاي هنرمندانه اي هست كه سخن را از اين پوچي مختوم برهاند و اگر نه به يك مقصد از پيش نشان شده، دست كم تا دورترين منزلگاه ممكن معنا برساند. نمادها، ميانجي سخن و مخاطب آن در نظريه بيان مولوي هستند. نمادها چه براي خواننده اي از ميان مردمان ساده و چه خواص قابل فهم تر است. همين نمادها و نشانه هاي تمثيلي عنصر مشترك ميان سخن ادبي و افسانه هاي مردمي هستند، يعني ژانري (نوعي) از ادبيات كه مردمان ساده با آن بسيار خو دارند و از قضا گنجينه حكمت مردمي نيز هستند.

وجود نمادها همواره لذت خواندن را تا مرز تكاپوي شادمانه براي يافتن بالا مي برد. ابهام همواره پرتر و گوياتر است از صراحت! از سوي ديگر نمادها به دليل داشتن لايه هاي معنا ـ و نه يك معناي يكسره و آشكار ـ خواننده انديشمند را پديد مي آورند. نمادها بار گسترده اي از ارجاع به فرهنگ انساني دارند كه به آثار ادبي غنا مي بخشند. اين گونه است كه آثار ادبي نمادين در هر قرن و دوره اي بار ديگر تفسير و تأويل مي شوند و هربار از زاويه جديدي در برابر ديدگان قرار مي گيرند. وجود همين جريان ها زمينه ساز دوره هاي انقلاب فكري و ادبي بوده اند. به قول رولان بارت در Critique et Verite (نقد و حقيقت) بازنگري آثار كلاسيك كه هر چند گاه رونق مي يابد، نشاني از «روندهاي منظم ارزشيابي» است. هر چند گاه يك بار هر سرزميني ميراث گذشته خود را به ميان مي آورد و در آن كنكاش مي كند. از اين رو در قلمرو ادب فارسي، بازنگري به آثار مولوي جرياني مداوم است و مولوي نيز در اين ميان و بين عوامل گوناگون، مديون سخن نمادين خود است.

پيامبران و انبيايي كه در بخش هاي پي درپي اين نوشتار به آن ها خواهيم پرداخت:

حضرت موسي، نوح، ابراهيم، يوسف، يعقوب، سليمان، يونس، ايوب، الياس و خضر (الياهو هناوي)، خواهند بود. واژه هايي كه براي درك بهتر شعر به معناي آنها نياز است در پايان هر بخش جداگانه همراه معناي خود خواهند آمد.

« مو سي »

moses moshe benamram-حضرت موسی

مولوي انسان را جزئي از حقيقت كل مي داند و در نتيجه به او ارج مي گذارد. نيي جدا مانده از نيستان وجود كل كه در آرزوي بازگشت به اصل خود است. مولوي راه تحقق وحدت وجود را عشقي پرشور مي داند. اين عشق در مراحل گوناگوني كه عرفا قائل هستند وجود آدمي را پالايش مي دهد و به درجات اولياء انبياء و پيامبران به مرحله نهايي مي رسند و مي توانند تجلي وجود حد-اوند را ببينند، در اين ميان نور و طور و موسي عمران نشانه هايي نمادين هستند. يك انسان توانست در كوه طور بايستد و تجلي نور را ببيند.


*عالم چو كوه طوردان، ما همچو موسي طالبان

هر دم تجلي مي رسد، بر مي شكافد كوه را

عالم چو كوه طور شد، هر ذره اي پر نور شد

مانند موسي روح هم افتاد بي هوش از لقا

آتش بر درختي افتاده، اما درخت نه مي سوزد و نه خاكستر مي شود و موسي حيران در آن مي نگرد.

* اي روز چون حشري مگر؟ وي شب شب قدري مگر؟

يا چون درخت موسييي كو مظهر الله شد؟

* كوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او

چون بهشت جاوداني گشته از فر وضياء

از نواي عشق او آنجا زمين در جوش بود

وزهواي وصل او در چرخ دائم شد سماء

ميقات در ادب فارسي به معناي مكان ديداري است اما نه هر ديداري. در اصل ديدار جانان و حد-اوند. مولوي جان انساني را چون كوه طوري مي داند كه در صورت پاك كردن آن از منيّت مي توان در آن به ميقات رسيد.

* جان طور است و من موسي كه من بيهوش و او رقصان

و ليكن اين كسي داند كه بر ميقات من گردد.

* چون فزون گردد تجلي از جمال حق ببين

ذره ذره هر دو عالم گشته موسي وار مست.

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور و طور و موسي عمرانم آرزوست

* موسي جانم به كُه طور رفت

آمد هنگام ملاقات من

طور ندا كرد كه آن خسته كيست؟

كامد سرمست به ميقات من؟

موسي، چوپاني، شاهزاده اي، دانشنمدي از راه دراز به ميقات آمده او انساني پوياست و حركت وجود او سازنده:

* درخت اگر متحرك بدي زجاي به جاي

نه جور ارًه كشيدي نه ظلم تبر

نگر به موسي عمران كه از بر مادر

به مدين آمد و زان راه گشت او مولا

از راه دراز آمده و به درگاه خوانده شده است و چه باك اگر به او لَن تراني مي گويد (نمي گذارم ببيني)

* اعتمادي دارد او بر لطف دوست

گر سماع لنتراني مي كند

در آن مكان پاك بايد كفش از پا گيرد و كفش نماد آلودگي هاي خاكي است

* چون كه كليم حق بشد سوي درخت آتشين

گفت: من آب كوثرم كفش برون كن و بيا

هيچ مترس از آتشم، زانك من آبم و خوشم

جانب دولت آمدي، صور تراست مرحبا!

در زبان نمادين مولوي، موسي يكسره به جان هستي تبديل مي شود.

هر وجودي يك موساي جان دارد كه بايد پرورش يابد:

* اي موسي جان شبان شده اي

بر طور برآ ترك گله كن!

نعلين ز دو پا بيرون كن و رو

در دشت طور پا آبله كن؟

موسي پيامدار مي شود و مأمور به زير كشيدن فرعون. عصايي در اين ميانه نشانه توانايي حق مي شود، چوب خشكي سرچشمه معجزه ها و چوپان مي رود تا در گردن فرعون افسار و زنگوله بيندازد!

* تكيه گه تو حق شد نه عصا

انداز عصا وان را يله كن!

فرعون هوي چون شد حَيَوان

در گردن او رو زنگله كن!

اما آن گونه كه «موسي جان» وجود دارد، در نفس بشري فرعون هاي كوچك و بزرگ نيز به بيداد نشسته اند.

* ببُر اي عشق چو موسي سر فرعون تكبر

هله فرعون به پيش آكه گرفتم در و بامت

نَبردِ موسي و فرعون نماد خير و شر چه در نهاد آدمي و چه در دنياست.

* گر عجب هاي جهان حيران شود در ما رواست

كاين چنين فرعون را ما موسي عمران كنيم.

* گر تو فرعون مني از مصر تن بيرون كني

در درون حالي ببيني موسي و هارون خويش

لنگري از كنج مادون بسته اي برپاي خويش

تا فروتر مي روي هر روز با قارون خويش

پس در آنِ آدمي نفر سومي نيز هست: قارون چونان نمادي از زر پرستي و تب شدگي زر. داستان قارون يا قورح انسان امير نفس و آزمندي را نشان مي دهد كه در برابر موسي طغيان مي كند.

* همچو موسي زدرخت تو حريف نوريم

ما چرا عاشق برگ و زر وقارون باشيم

موسي نماد خوار شمردنِ زر پرستي و بت انگاري زر است. او پيامبري است كه بر اساس رواياتي به جاي دست بردن در طشت زر، آتش را بر مي دارد و به دهان مي برد و از اين رو الكن مي شود.

* هست دو طشت در يكي آتش وآن دگر زر

آتش اختيار كن، دست در آن ميانه كن

شو چو كليم هين نظر تا نكني به طشت زر

آتش گير در دهان، لبِ وطن زبانه كن

* گليم موسي و هارون به از مال و زر قارون

چرا شايد كه بفروشي تو ديداري به ديناري

قارون با تمامي دارايي خود به اراده خداوندي به تَه زمين فرو مي رود و اين براي مولوي نمادي از نفس است و مهار آن.

* نقش چون قارون زسعي ما درون خاك شد

بعد آن مردانه سوي گنج قارون تاختيم

* گر زانكه تو قاروني در عشق شوي مفلس

در زانكه خداوندي هم بنده شوي با ما

* مس هستي ات چو موسي زكيمياش زر شد

چه غمست اگر چو قارون به جوال زر نداري

عصاي موسي براي مولوي نمادي است از جسم انسان. چوب خشكي معجزه گر مي شود و جسمي خاكي پرواز مي كند به عرش. و اين كار موساي عشق است.

* ذره هاي تيره را در نور او روشن كنيم

چشم هاي خيره را در روي او تابان كنيم

چوب خشك جسم ما را كو به مانند عصاست

در كف موسي عشقش معجز شعبان كنيم

شعبان يا اژدها همان ماري است كه از عصاي حضرت موسي به وجود مي آيد.

* چون عصاي موسي بود آن وصل اكنون مارشد

اي وصال موسي اش اندر ربا اين مار را

*از آن سو كه عصايي اژدها شد

به دوزخ برد او فرعونيان را

* منكر مباش بنگر اندر عصاي موسي

يك لحظه آن عصا بُد، يك لحظه اژدها شد

عصا نشانه قدرت حُدا در دست موسي است و سلاح مبارزه با فرعون.

* بدانك موسي فرعون كش درين شهرست

عصاش را تو نبيني ولي عصا دارد.

همين عصا بارها عامل اجراي معجزه اي گوناگوني چون خون شدن آب نيل و بيرون آمدن آب از سنگ در صحراي سينا مي شود:

«حديث موسي و سنگ و عصا و چشمه آب».

* خواه ما را مار كن، خواهي عصا

معجز موسي و برهان توايم

* بدان قدرت كه ماري شد عصايي

به هر شب چون عصا و روز ماريم

* آن عصاي موسي اژدها بخورد

تو مگر هم زان عصا آموختي

* تويي به جاي موسي و ما ترا عصايي

به جز كف موسي عصا نيافت برهان

* موسي نهان آمد، صد چشم روان آمد

جان همچو عصا آمد، تن همچو حجر آمد

* صخره موسي گر ازو چشمه روان كشت چو جو

جوي روان حكمت حق، صخره خارا دل من

* دلي فرعون سركش اژدهاييم

دلي موسي عصا و بردباريم

موسي مظهر عظمت در جهان، به دريا نيز فرمان مي راند: «دريا به پيش موسي كي ماند سد راه»

* كه دريا را شكافيدن بود چالاكي موسي

قباي مد شكافيدن زنور مصطفي باشد

* به هر بحري كه تازه همچو موسي

شكافد بحر تا در وي براني

* بيا كامروز چون موسي عمران

به مردي گرد از دريا بر آريم!

* چو بدين گُهر رسيدي رسدت كه از كرامت

بنهي قدم چو موسي، گذري زهفت دريا

دست موسي چون از آستين بيرون مي آيد سفيد و نوراني است و در ادب فارسي به يد بيضا مشهور است و براي مولوي نمادي از پاكي درون و نيروي خويشتن شناسي.

* چو گرد سينه خود طوف كرديم

يد بيضا زجِيب جان برآريم

موسي با معجزه ها به جنگ فرعون مي شود. خير خُداوندي همواره در نهايت بر نيروي شر پيروز است.

* شمار برگ اگر باشد يكي فرعون جباري

كف موسي يكايك را به جاي خويش بنشاند

فرعون نماد نَكَر (زشتي) و موسي نماد شَكَر (زيبايي). فرعون «من» است و موسي وحدت.

* نَكَر فرعون و شَكَر موسي كرد

بهانه زحال ما حاكيست

جنس فرعون هر كس درمني است

جنس موسي هر آنك در پاكي ست

مولوي آرزوي پيروزي موسي بر فرعون در همه معاني خود را اين گونه بيان مي كند:

* فرعون بدان سختي، با آن همه بدبختي

نك موسي عمران شد تا باد چنين باد!

« نـوح »

navah noah

در نوح توفاني دائمي بر پاست. توفان گريز از شر و رسيدن به حقيقت و پاكي. نوح در شعر مولوي نماد گذر از اين توفان است:

* اينك آن نوحي كه لوح معرفت كشتي اوست

هر چه در كشتي ش نايد غرقه توفان كند

* كشتي نوحيم و در توفان روح

لاجرم بي دست و بي پا مي رويم

همچو موج از خود برآوريم سر

باز هم. در خود تماشا مي رويم

نوح ايمان خود را همراه موجودات زمين در كشتي مي اندازد و خود را به باد توفان آزمون مي دهد.

* به صفت كشتي نوحم كه به باد تو روانم

چو مرا باد تو دادي، مده اي دوست به بادم

ولي دوست او را به باد نمي دهد و پيروزي را از آن او مي سازد.

* من اگر كشتي نوحم چه عجب چون همه روحم

من اگر فتح و فتوحم چه عجب شاه نژادم

نوح نمادي است از محرميت با توفان چرا كه آن را مي شناسد

* جمله جهان ويران شود و زعشق هر ويرانه اي

با نوح همكشتي شود، پس محرم توفان شود

* از بس كه نوح عشقت چون نوح نوحه دارد

كشتي جان ما را درياي راز كرده

* اندرين توفان كه خونست آب او

لطف خود را نوح ثاني مي كند

تو نوح بودي مدتي، بودت قدم در شدتي

ماننده كشتي كنون بي پا و بي گامت كند

« ابراهيم »

avraham ebrahim eeshagh eshagh abraham

در ادبيات فارسي به آتش در شدن ابراهيم مايه سخن گفتن از آزمو هاي خُداوند است. انساني ر بي هيچ پناهي به درون آتش بيندازند و آتش بر او گلستان شود. و او خود مي داند كه آزمون ها را بايد به جان خريد.

* آتش نو را ببين، زود درآ چون خليل

گرچه به شكل آتش است، باده صافي است آن

* پا كوفت خليل الله در آتش نمرودي

تا حلق ذبيح الله بر تيغ بلا كوبد

* بردار اين طبق را، زيرا خليل حق را

باغ است و آب حيوان گر آذر است، مردن

«نار او نور شد از بهر خليل» و اين نشانه ديگري از توانايي خد-اوند است.

* پاي در آتش بنه همچو خليل اي پسر

كاتش از لطف او روضه نيلوفريست

* چون خليلي هيچ از آتش مترس، ايمن برو

من از آتش صد گلستانت كنيم نيكو شنو

شهرت ميهمان نوازي ابراهيم كه در تورا آمده است، به گوش مولوي نيز رسيده است:

* گه چو روح الله طبيبي مي شود

گه خليلش ميزباني مي كند.

براي مولوي فداكاري ابراهيم در قرباني كردن فرزند با مفهوم دست شستن از زندگي دنياي در راه خُدا پيوند دارد و اتفاقاً تعصبي در مورد نام اين فرزندان ندارد «اسحق قرباني است اين!» و «اسحاق شو در بحر ما، خاموش و در بحر ما»

 

« يوسـف »

josef yoosef yusef

مولوي انسان را اسير چاه نفس مي داند و جان را در اشتياق ديدار نور و روح كل. يعقوب جان است كه در اشتياق ديدار يوسف كنعان وا ا سفاها همي زند...

* يعقوب وار وا ا سفاها همي زنم

ديدار خوب يوسف كنعانم آرزوست

در سلسله نمادهاي مولوي موساي جان، فرعون تن و قارون وجود را ديديم و اينك مي رسيم به جان يعقوبي و جان يوسفي:

* هزاران جان يعقوبي همي سوزد از اين خوبي

چرا اي يوسف خوبان در اين چاهي نمي دانم

* اي سوخته يوسف در آتش يعقوبي

گه بيت و غزل گويي گه پاي عمل كوبي

اي يوسف كنعاني وي جان سليماني

گه تاج و كمر خواهي نك تاج و كمرباري

آدمي نيز همچون يعقوب چون از معنويت دور بماند، دنيا برايش بيت احزان مي شود. «چو زآن يوسف جدا مانم، يقين در بيت احزانم»

و باز در بيان پويايي روح:

* درخت اگر متحرك شدي زجاي به جاي

نه جور ارّه كشيدي نه ظلم تبر

مگر به يوسف كنعان كه از كنار پدر

سفر فتادش تا مصر و گشت مستثنا.

لحظه به لحظه داستان يوسف براي مولوي گنجينه اي از نمادهاي عرفاني است، گرگ، پيرهن يوسف، نور ديده يافتن يعقوب، چاه، رَسَن خُداوندي، مصر، زليخا، برادران، تعبير خواب، زيبايي يوسف، از چاه به جاه شدن يوسف و...» از چه مگو، از جاه گو، اي يوسف جان پرورم...» يوسف نماد انساني پاكدامن و بزرگ منش است كه حتي وقتي برادران او را در چاه حسد خود مي اندازند باز در آرزوي بخشايش براي آنان است.

* شنيده ام كه يوسف نخفت شب

ده سال

برادران را از حق بخواست آن شه زاد yoosef josef

كه اي خُداي اگر، عفوشان كني كردي

و گر نه در فكنم صد فغان درين بنياد

مگير يارب ازيشان كه بس پشيمانند آن گناه كزيشان بناگهان افتاد

دو پاي يوسف آماس كرد از شب خيز

به درد آمد چشمش زگريه و فرياد

غريو در ملكوت و فرشتگان افتاد

كه بحر لطف بجوشيد و بندها بگشاد

نور ديده و بينايي آن گاه باز مي گردد كه جان يعقوبي و جان يوسفي به هم مي رسند و يكي مي شوند و انسان به ذات خُدايي وجود خود دست مي يابد.

* يعقوب صفت كه بود كز پيرهن يوسف

او بوي پسر جويد، خود نور بصر يابد

* منم يعقوب و او يوسف كه چشمم روشن از بويش

اگر چه اصل اين بو را نمي دانم، نمي دانم

* بگو به يوسف يعقوب هجر را درياب

كه بي پيرهن نصرت تو حبس عما ست

* خُنُك كسي كه ازين بوي كرته يوسف

دلش چو ديده يعقوب خسته واشد زود

* چون گل سرخ گريبان زطرب بدرانيد

وقت آن شد كه به يعقوب رسد پيراهن

* براي مولوي چاه، نماد زندگي دنيايي است و بر آمدن از چاه نمادي از درگذشتش از نفس و رسيدن به جانان.

* آن دم كه به چاه آمد يوسف، خبريش آمد

كه كار تو مي سازد، اي خسته بيمارم

اي گلشن و گلزارم وي صحبت بيمارم

اي يوسف ديدارم وي رونق بازارم

* زچاهي يوسفان را بر كشيدم

كه از يعقوب ايشان ياد كردم

* اندرين چاه جهان يوسف حًسني ست نهان

من برين چرخ ازو همچو رسن پيچيدم

* چو زندانم بود چاهي كه در قعرش بود يوسف

خنك جان من آن روزي كه در زندان شدن باشم

* الا اي يوسف خوبان مصرآ

زقعر چَه به حبل الله رستي

زبرق چهره خوبت، چه محرومست يعقوبت؟

الا اي يوسف خوبان به قعر چَه چه مي ماني؟

* درين چَهي تو چو يوسف، خيال دوست من

رسن ترا به فلك هاي برترين كشد!

يوسف جان چون از ته چاه برآيد مولوي هلهله مي كند و جهان هستي را مژده مي دهد:

* آمد بهار جان ها، اي شاخ تر به رقص آ

چون يوسف اندر آمد، مصر و شكر به رقص آ

پايان جنگ آمد، آواز چنگ آمد

يوسف زچاه آمد، اي بي هنر به رقص آ

* اي يوسف خوش نام ما، خوش مي روي بر بام ما

اي در شكسته جام ما، اي بر دريده دام ما

* محنت ايوب را، فاقه يعقوب

چاره ديگر نبود، رحمت رحمان رسيد

* گرچه يكي يوسف و صد گرگ بود

از دم يعقوب كَرَم رست رست

مصر جاي واقعي يوسف نيست، اما او آنجا را آباد مي كند. مصر زير پاي يوسف مُلك عشق مي شود.

* يوسف مصري فرو كن سر، به مصر اندر نگر

شهر پر آشوب بين و جمله بازار مست

* چو يوسف با عزيز مصر باشيد

برون آئيد از زندان و از چاه

چو يوسف ملك مصر عشق گيريد

كسي كو صبر كرد در چاه روزه

* به درون توست مصري كه تويي شكر ستانش

چه غمست اگر زبيرون مدد شكر نداري

شده ام غلام صورت به مثال بت پرستان

تو چو يوسفي وليكن به درون نظر نداري

* منم مصر و شكر خانه چو يوسف در برم گيرد

چه جويم ملك كنعان را چو او كنعان من باشد

* اي خواجه بازرگان از مصر شكر آمد

وان يوسف چون شكر ناگه زسفر آمد

براي مولوي يوسف نمادي است از زيبايي روح و جان كه از فراواني در چهره و جسم نمود مي يابد. او خوب است و زيبا. «رخ يوسفانه» يكي از استعاره هاي تكراري مولوي در غزليات شمس است و از آن برداشت هايي در چهارچوب ديدگاه عرفاني خود دارد.

* يوسف كنعانيم روي چو ماهت گواست

هيچ كس از آفتاب خط و گواهي نخواست.

مولوي داستان يوسف را نمادي از جهان پس از مرگ مي داند.

* چون غرق دريا مي شود، درياش بر سر مينهد

چون يوسف چاهي كه او از چاه سوي جاه شد

گويند اصل آدمي خاك است و خاكي مي شود

كي خاك گردد آن كسي كو خاك اين درگاه شد

يكسان نمايد كشت ها تا وقت خرمن در رسد

نيمش مغز نغز شد، وان نيم ديگر كاه شد.

* كدام دانه فرو رفت در زمين كه نرست

چرا به دانه انسانت اين گمان باشد

كدام دلو فرو رفت و ر بيرو نامد

زچاه يوسف جان را چرا فغان باشد؟

* در چاه شب غافل مشو در دلو گردون دست زن

يوسف گرفت آن دلو را، از چاه سوي جاه شد.

مولوي اميدواري به نجات را به كمك داستان يوسف باز مي نمايد.

* نوميد مشو جانا كاميد پديد آمد

اوميد همه جان ها از غيب رسيد آيد

نوميد مشو اي جان در ظلمت اين زندان

كان شاه كه يوسف را ازحبس خريد آمد

امروز خندانيم و خوش كان بخت خندان مي رسد

سلطان سلطانان ما از سوي ميدان مي رسد

امروز توبه بشكنم، پرهيز را بر هم زنم

كان يوسف خوبان من از شهر كنعان مي رسد

چند توضيح

· نك : آنك يا اينك

· حبل الله : رسن حُداوندي

· شكر : شكر محصول مهم مصر باستان بوده به دليل منتيكرهاي حاشيه رود نيل

· بيت احزان : خانه اندوه وگريه

· فاقه : رنج و محنت

« سليمان »

shelemo shlemoo soleiman soleyman

پادشاهي كردن سليمان براي مولوي جنبه زميني ندارد و سليمان و پادشاهي او تنها نمادي است از دستيابي به وحدت با جهان و آفريننده آن وحدت با جهان همراه با نمادهايي چون دانستن زبان پرندگان و زبان موران است سليمان با جهان هستي همزبان مي شود.

* در پرده حجاز بگو خوش ترانه اي

من هدهدم صفير سليمانم آرزوست

* هر مرغ جان چون فاخته در عشق طوقي ساخته

چون من قفس پرداخته، سوي سليمان مي رود

* چه بودي؟ كه يك مرغ پران شدي

برو طوق سر سليمان ما

* اين هد هد از سپاه سليمان همي پرد

وين بلبل از نواحي گلزار مي رسد

* از نام تو آنك سليمان به يكي مرغ

در مُلكت بلقيس شكوه و ظفر افكند

يك حمله ديگر به سليمان بگراييم

كان هد هد پر خون شده منقار درآمد

* شاه پريان بين ز سليمان و پيمبر

اندر طلب هدهد طيار رسيده

گفته حضرت سليمان براي همه ملل آشناست: كار و كوشش را از مورچگان بياموز و در داستان هاي عرفاني مور به نشانه ناتواني و نماد كوچك بودن در برابر جهان آفرينش برگزيده شده داستان هايي به مور و حضرت سليمان چونان نمادي از عظمت روح انساني نسبت داده شده است.

* همگي ملك سليمان به يكي مور ببخشد

بدهد دو جهان را و دلي را نرماند

نه موران با سليمان راز گفتند؟

نه با داوود مي زد كُه صدايي؟

مورش مگو زجهان سليمان وقت اوست

زيرا كه تخت و ملك بياراست آرزو

* چو سليمان اگر او تاج نهد بر سر ما

همچو مور از پي شكرش همه بسته كمريم

* ور سليمان بر موران آيد

تا شود مور سليمان، چه شود؟

* آخر نه سليمان هم بشنيد غم موري

آخر تو سليماني انگار كه من مورم

در داستان هاي غير يهودي آمده است كه سليمان به كمك نگين انگشتر خود كه هديه اي خُدايي بود، به پاشاهي رسيد. روزي ديوي در كنار دريا به شكل يكي از نزديكان او در آمد و بفريفتش تا نگين را به او بسپارد و به آب تني برود. ديو سال ها با ظاهر سليمان پادشاهي كرد تا سرانجام سليمان نگين را در شكم يك ماهي يافت و دوباره به پادشاهي رسيد.

باز نگين سليمان نمادي است از جان علوي كه در دست شيطان اسير است و انسان را از اريكه سلطنت به زير مي كشد. مولوي انسان را به مبارزه با نفس و به دست آوردن نگين سليمان وجود هر انسان فرا مي خواند.

*ملكي كه پريشان شد از شوخي شيطان شد

باز آن سليمان شد، تا باد چنين بادا

* دام افكندم تا صيد كنم ماهييي

صيد سليمان وقت، جان من انگشتري

*همچو سليماني بشكافد ماهي را

اندر شكم ماهي آن خاتم زر يابد

* گر ديو زند طعنه كه خود نيست سليمان

اي ديو اگر نيست تو در كار چرايي؟

آن گاه كه سليمان وجود برود، ديو بر آدمي چيره مي گردد:

* چونك سليمان برود، ديو شهنشاه شود

چون برود صبر و خِرَد نفس تو اماره شود

* مها تويي سليمان فراق و غم چو ديوان

چو دور شد سليمان، نه دست يافت شيطان؟

سليمان بي شك نه تنها در زبان نمادين مولوي، بلكه در فرهنگ جهاني نمادي است از زبان پرواز، زبان اوج.

«زبان مرغ مي دانم، سليمانم!»

« يونس »

yoones yona

از ديدگاه مولوي جان و روح چون يونس در شكم ماهي هستند در جسم خاكي اسيرند. يونس در كشتي بود كه دريا طوفاني شد. سرنشينان گفتند كه علت طوفان وجود گناهكاري در ميان آنان است. قرعه انداختند و به نام يونس در آمد. هفت بار تكرار كردند باز نام يونس آمد. پس او خود را به دهان نهنگي انداخت. چهل روز در شكم او بود تا آن كه خد-اوند دعايش را پذيرفت.

* يونس قدسي تويي، در تن چون ماهي تويي

باز شكافت و ببين كاين تن ماهي ست آن

* يونسي ديدم نشسته بر لب درياي عشق

گفتمش چوني؟ جوابم داد بر توفان خويش

گفت: بودم اندرين دريا غذاي ماهييي

پس چو حرف نون خميدم تا شدم ذوالنون خويش

ذوالنون به معناي صاحب ماهي است. يونس پس از رنج ها وپالايش، صاحب ماهي مي شود و نه طعمه ماهي.

* اندر شكم ماهي دم با كه زند يونس

جز او كه بود مونس در نيمشب تاري

« ايـوب »

ايوب نه تنها يكي از سرچشمه هاي ادب كهن جهان است، بلكه در گسترده ادبيات مدرن نيز الهام بخش نويسندگان بسياري بوده است. رنج ايوب و آزمون هاي دشوار، او، دوام آوردنش و جهد بر همه بلاها داستاني بس گيرا و انديشه برانگيز. و مولوي در غزليات شمس اشاره ايي به او دارد.

* ترا هر گوشه ايوبي، به هر اطراف يعقوبي

شكسته عشق درهاشان قماش از خانه دزديده

* ايوب را آمد نظر، يعقوب را آمد پسر

خورشيد شد جفت قمر در مجلس آ، عشرت گزين

* محنت ايوب را، فاقه يعقوب را

چاره ديگر نبود رحمت رحمان رسيد

* آن ميوه يعقوبي، وان چشمه ايوبي

از منظره پيدا شد، هنگام نظر آمد

« خضر و الياس »

در روايت هاي مسلمانان آمده است كه خضر و الياس آب حيات نوشيدند و در قلمرو ظلمات عمر ابدي يافتند. خضر در بيابان ها و الياس در درياها راه را به گمشدگان نشان مي دهند. به برخي روايات خضر همان الياهوهناوي است

* اين كيست اين؟ اين كيست اين؟ اين يوسف ثاني است اين؟ خضر است و الياس اين مگر؟ يا آب حيواني است اين؟

* خضر از كرم ايزد بر آب حياتي زد

نك زهره غزل گويان در برج قمر آمد

(قلاووز به معناي راهنماست)

ور الياس قلاووزشوي

تا لب چشمه حيوان چه شود؟

* ور خضر وار قلاووز شوي

تا لب چشمه حيوان چه شود؟

* خامش! كه خوش زباني چون خضر جاوداني

كز آب زندگاني كور و كر است مردن

خضر دارنده آب حيات است. اودرآبها و ايلياس درخشكي دليل راه گمشدگان است.

پاينده گشت خضر كه آب حياط ديد پاينده گشت و ديد كه پاينده مي شود

* اينك آن خضري كه ميرآب حيوان گشته بود

زنده را بخشد بقا و مرده را حيوان كند

* چو خضر سوي بحار، ايلياس در خشكي

براي گم شدگان مي كنند استمداد

* تو آن حيدر و بدري كه در بَرّ و بحري

هم الياس و خضري و هم جان جاني

* بريده شد از اي جوي جهان آب

بهارا بازگرد و وارسان آب

از آن آبي كه چشمه خضر و الياس

نديدست و نبيند آنچنان آب

اما خضر و الياس اين دو دليل راه نجات دهنده گمشدگان در زبان نمادين شمس چيزي نيستند جز برترين نيروي انگيزاننده جهان: عشق. |

 

توضيح ها:

سماء : آسمان

مدين : ميديان

روح اله : عيسي مسيح مشهور به شفا بخش بيماران

روضه : باغ و گلستان

لقاء : ديدار

ضياء : نور

مصطفي : اشاره به حضرت محمد(ص) ومه شكافيدن اشاره به خروج او.

سماع : شنيدن

سُحر : قرباني

بحر : دريا



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید