انجمن کلیمیان تهران
   

جورج استاینر

   

 


تابستان
1388

اگر قرار بود نگارنده، متفکر و فیلسوفی چون جورج استاینر را معرفی نکند و این معرفی را به خود او واگذار کند، باید این گونه معرفی می‌شد: او یک یهودی است، زاده‌ی پاریس و بیشتر از هر چیز عاشق زبان‌های اروپایی درس خوانده‌ی مدرسه‌ی ژانسون دوسایی که همکلاسی‌هایش به جرم یهودی بودن در کوره‌های آدم‌سوزی سوزانده شدند. اهل اروپای مرکزی که به خاکستر تبدیل شده بود و حالا از نو زاده شده است. یک یهودی اروپایی که معتقد است: خواندن، زندگی کردن است و برای بهتر «بازمانده بودن» باید در تراژدی تاریخ تأملی کرد. او در سرزمینی می‌زید که در یک چهارضلعی قرار دارد؛ لنینگراد و اودسا از یک طرف، پاریس و میلان از طرف دیگر و پراگ و وین در مرکز. موطن او، وطن بزرگ بنیامین، آدورنو، ارنست بلوخ، فروید و لوکاچ. یک دنیای درونی، جورج استاینر حاصل نسلی است که یأس، درد، شکست، دربدری و آوارگی را تجربه کرده است. و اینک صدای این نسل را برای نسل پس از خود فریاد می‌زند. متن نوشته زیر برگرفته از کتاب وجدان زندگیست که به ترجمه رامین جهان بگلو رسیده است.
جورج استاینر نویسنده، متفکر و فیلسوف اجتماعی در سال 1920 م در فرانسه به دنیا آمد. او در دورانی چشم به جهان گشود که جهان در گیرودار ظهور سایه‌ی شوم نازیسم در عرصه‌ی جهانی بود. او ددمنشی و سبعیت علیه یهودیت را تاب نیاورد و کشورش را به قصد آمریکا ترک گفت.
استاینر هرگز نتوانست دوره‌ی کودکی و زخم‌هایی که بر پیکرش باقیمانده بود از یاد ببرد، و همواره از روزهایی سخن می‌راند که جهانیان نیز نمی‌تواند آن را از یاد ببرند، روزگاری که هیتلر دنیا را می‌بلعید: آن موقع پاریس روزهای سختی را پشت سرمی‌گذاشت.
طرفداران دست راست افراطی حزب صلیب آتشین که با حزب لوپن کنونی قابل مقایسه است. در حالی که از سوی فرانکیست‌های جوان و سلطنت‌طلبان اسکورت می‌شدند به کوچه‌ی پمپ که کوچه محل زندگی ما بود سرازیر شدند. آن‌ها فریاد می‌زدند: «مرگ بر یهودیان» و دایه‌ی آلمانی من که از اهالی پتسدام بود و به همین دلیل هم به آلمانی مخصوصی حرف می‌زد، به دنبال من دوان دوان به مهد کودک آمده بود تا هر چه زودتر مرا به خانه برگرداند.
خوب یادم است که پاهایشان را به زمین می‌کوبیدند و فریاد میزدند: «ما هیتلر می‌خواهیم، بلوم نمی‌خواهیم».
همین که به خانه رسیدم مادرم پرده‌ها را کشید. پدرم که خیلی زود به خانه برگشته بود آرام به نظر می‌رسید. از مادرم خواستم پرده‌ها را کنار بزند تا حوادثی را که بیرون اتفاق می‌افتاد از پشت پنجره نگاه کنم.
سیل جمعیت در حال عبور از خیابان شیشه مغازه‌ها را می‌شکستند و شعار می‌دادند. همان موقع بود که پدرم به طرفم آمد و با صدای خیلی آرام گفت: «می‌بینی کوچولوی من، تاریخ یعنی همین». هیچ‌وقت این حرفش را فراموش نمی‌کنم. آن موقع منظور او را نفهمیدم، اما این حرف بی‌درنگ آرامم کرد.
بعدها، وقتی با دید تازه‌ای به جهان می‌نگریستم، به پدرم گفتم: «موافقم پاپا، تاریخ یعنی همین». بعد از آن موقع هر وقت حادثه‌ی مهمی اتفاق می‌افتد، می‌دانم اسمش تاریخ است. برای من که آن موقع بچه بودم این جمله یک امر مسلم و قطعی بود.
برای ما خوانندگان نوشته‌ها و گفته‌های جورج استاینر، شاید همه چیز از کتاب وجدان زندگی آغاز شده باشد، اما برای استاینر آغاز فرزانگی و فرهیختگی از یافتن کتابی با عنوان «ویستک» شروع شده است. اگر آن روز جد پدریش آن کتاب را نمی‌یافت، شاید ما هرگز در قرن بیستم و آغاز قرن بیست و یکم موفق به شناخت چنین مردی نمی‌شدیم.
جد پدری‌ام در داروخانه شهر فرانسه زبان لندبرگ، به طور اتفاقی به اثری از جورج بوشنر با نام «ویستک» برمی‌خورد. او با علم به شم نویسندگی‌ بوشنر در زمانی که هنوز کسی به ارزش این نوشته پی نبرده بود و در حالی که می‌دانست به یک شاهکار دست پیدا کرده است، اقدام به چاپ این نمایشنامه می‌کند. نجات این اثر از بوته فراموشی را من همچنان برای خانواده‌ام یک افتخار می‌دانم.
جورج استاینر همانگونه که جهانبگلو می‌گوید به هیچ وجه آن «هیولای سردی» نبود که اینجا و آنجا توصیفش کرده بودند. مردی که من شروع به شناختنش کرده بودم حساس و مهربان می‌نمود.
قدرت سرنوشت و کلامی با عظمت بی‌همتا، ویژگی‌های برجسته‌ای به او بخشیده بود که حکایت از شور و هیجان و خوش‌بیانی بهت‌آور او می‌کرد.
نگاه دقیق و موشکاف او که اندوهبار بود و گاه با جرقه‌ای شرارت‌آمیز می‌آمیخت، بی‌درنگ، غافلگیرم کرد و نیز لبخندی که تمامیت روح او در آن باز می‌تابید.
استاینر را همان‌طور که مطالعه‌ی کتاب فرهنگ ضد بشر او در اواخر دهه هفتاد به من القا کرده بود، انسانی یافتم با حافظه‌ای بی‌مانند و فرهنگی ژرف.
چون کتاب به دلایل گوناگون مخالف جریان زمانه بود، نویسنده‌اش را تا صف اول اندیشه معاصر جهانی فرا برد. جورج استاینر اگر چه یهودی است و از یهودی بودن، جز بر دوش کردن صلیب آوارگی و رنج بی‌امان، دستاورد دیگری به ارمغان نداشته است، امروز معتقد است که یک ضد صهیونیست است. وقتی که از یهود سخن گفته می‌شود آن را موجودی می‌داند همیشه حاضر به سفر، یعنی چمدان‌هایش همیشه آماده است. محدودیت‌هایی که دانشگاه‌ها از مدت‌ها قبل در مورد من اعمال می‌کنند و رفت و آمدهای من در دنیا اتفاقی نیستند، بلکه سرنوشت مرا نشان می‌دهند.
شاید زندگی فرزندانم با مشکل روبرو شود چرا که هیچ تضمینی برای پذیرفته شدن از طرف دیگران ندارند. این احساس وجود دارد که کشمکش میان اسراییل و جامعه مهاجرین یهود نان روزانه‌ام را تأمین می‌کند، چون من ضد صهیونیست هستم.
شاید خودخواهی باشد اگر بگویم که یهودی کسی است که وقتی یک کتاب می‌خواند مداد به دست دارد. البته این فقط یکی از اوصاف من است.
کسی است که حتی غلط‌های چاپی روزنامه را هم تصحیح می‌کند. یهودی یعنی چامسکی، دریدا، ویتگنشتاین و رومن یاکوبسن. برای یک یهودی این حقیقت که فرزندان او در دانشگاه باشند یک چیز عجیب و باور نکردنی بود.
استاینر به معنای واقعی کلمه، یک روشنفکر جهانی است که او را در زمره‌ی ناب‌ترین خردمندان شهروند جهانی قرار می‌دهد. بی‌تردید وی از کسانی است که فقدانش، روزگار کنونی را کم‌مایه‌تر و بی‌امیدتر می‌کند.
او در زندگانی خود نشان می‌دهد که انسان چگونه مثمرثمر باشد و از سختی‌های اندیشه‌های نابخردانه‌ی روزگار نه تنها دم نزند، بلکه به مصاف آن نیز برود. برای جامعه‌ی بشری حضور چنین مردانی که روشنفکری و روشن‌بینی را معنا می‌کنند، و در جهانی که دنیای سرمایه‌داری همه چیز را با خود فرو می‌برد، غنیمت بزرگی است.
او معتقد است که همواره انسان در تردید و دودلی بوده است. اگرانسان ساکن در اقلیم و سرزمین‌های دیگر، اطلاع می‌داشت که رهبرانشان در سرزمین‌های دیگر دست به چه اعمالی می‌زنند، هیچ‌گاه مجبور به تحمل این همه رنج و مصیبت نمی‌شد. در جنگ جهانی دوم از کمبریج، سرویس‌های مخفی انگلیس سه نفر را با چتر در اروپا فرود آوردند. اما آن‌ها زیر شکنجه‌های آلمانی‌ها حرف نزدند. در حالی که حق داشتند از دیگران انتقاد کنند، اما هیچ چیز نگفتند چه آدم‌های فروتنی در میان ما هستند!
من در چین به متفکرانی برخوردم که از شاگردان ژان پل سارتر بودند و در طی انقلاب فرهنگی چین در قفس حبس شده بودند.
در حالی که آنان از این «مرد بزرگ» که داشت به ولتر قرن بیستم تبدیل می‌شد کمک می‌خواستند، سارتر کنفرانس‌هایی ترتیب می‌داد تا توضیح بدهد که امریکایی‌ها درباره‌ی خشونت‌های این دوره از تاریخ دروغ می‌گفتند.
بنابراین فقط هایدگر وایلیاده و پل دومان گناهکار نیستند. تمام این چیزها یک حالت بیمارگونه است.
تجربه یافتن انسانی چون مارتین هایدگر فیلسوف آلمانی که او را افلاطون‌شناس برجسته دنیای امروز نیز می‌خواندند، و هستند فیلسوفانی که بر او اقتدا می‌کردند، خود بسان کیمیاگری می‌ماند که در پی کیمیایی است که نه می‌توان او را در محدوده اخلاق و انسانیت دانست و نه در محدوده ضدانسانی. آیا هایدگر در دادگاه وجدان بشری چگونه محاکمه خواهد شد؟ آیا می‌توان او را اغواکننده‌ی نازیسم در ایجاد داخائو و آشویتس و شوآ دانست؟ چگونه می‌توان آن کوه عظیم دانش بشری را که هایدگر بر آن تکیه زده بود با تئوریزه کردن خشونت و ایجاد کوره‌های آدم‌سوزی توجیه نمود. با این وجود استاینر معتقد است که پله‌های دانش بشری را به مدد فیلسوفی چون هایدگر طی کرده است.
خیلی دلم می‌خواست لئو استراوس را از نزدیک ببینم.
تصمیم گرفتم هرطور شده سر کلاسش بروم. بعدازظهر یکی از روزهای پائیز 1948 که هوا خیلی خوب بود، مرد ریشویی وارد کلاس شد، من پشت به دیوار نشستم ولی دانشجویان او که برای دوره دکترا آماده می‌شدند دور یک میز جمع شدند. اولین جمله‌ای که گفت این بود: «خانم‌ها و آقایان، هرگز در این کلاس نام (...) برده نخواهد شد». نفهمیدم اسم چه کسی را گفت.
بعد از پایان کلاس از یکی از دانشجویان نام فیلسوفی را که استراوس به آن اشاره کرده بود پرسیدم، با تحقیر دفترچه‌ام را گرفت و نوشت : مارتین هایدگر.
این جمله استراوس زندگی من را دگرگون کرد. بلافاصله راهی کتابخانه شدم تا در مورد هایدگر مطالعه کنم.
لئو استراوس یهودی بود و به طور حتم اجازه نمی‌داد که اسم مارتین هایدگر برده شود، هیچ احتیاجی هم به ویکتور فاریاس نداشت که به او بگوید این فیلسوف طرفدار نازیسم است.
کلاس درس استراوس برای من بسیار سنگین بود و دیگر سر کلاس او نرفتم. می‌دانستم که استراوس در تدریس افلاطون از آثار هایدگر کمک می‌گیرد، اما اسمی از او نمی‌برد.
شروع به خواندن آثار هایدگر کردم بدون آن که چیزی بفهمم، عجیب این که آثارش عطشی در من به وجود آوردند که هیچ‌وقت از بین نرفت.
آن چه که برای استاینر حیرت‌آور می‌نمود، آن است چه طور انسان‌ها می‌توانند تا بدین‌اندازه بی‌رحم و بی‌شفقت باشند و در جهانی که می‌توان سلیم‌النفس بود و خود را در حریری از عشق و جاودانگی پیچید، چنان سبعانه به کشتار آدم‌ها دل بستند که برای آدمی هولناک می‌نماید.
من نوشته‌ام که شوآ، قتل‌عام یهودیان اوج انتقام علیه بشریت است، کوشش موفقی است برای استقرار جهنم بر روی زمین و مسخ ارزش‌هایی متعالی خیر و شر.
نتیجه‌ی اجتناب‌ناپذیر نظریه‌های مرگ خدا، داستایوفسکی و نیچه می‌دانستند که فلسفه آن‌ها در این جهت رواج پیدا خواهد کرد. با تیلوری کردن زنجیره‌های مونتاژ کارخانه‌ها تصورات ما نیز به حقیقت پیوست.
به نظر من پیشگویی‌های ساده در کتاب 120 روز از سودوم درست از آب درآمدند، او در این کتاب از صنعتی کردن شکنجه‌ها گفته است، از قطعه قطعه کردن جسم بشر به عنوان یک ابزار تولید. از برنامه ساخت کارخانه‌های غول‌آسا با استفاده از جسم بشر به عنوان یک ابزار تولید. هیتلر می‌خواست که رایش نیز با او بمیرد، حتی وقتی که از او خواستند شش ماه مهلت را در اختیارشان بگذارد تا جلوی انهدام ارتش ورماخت را بگیرند.
اینجا عنصری وجود دارد که خارج از هرگونه استدلال‌های عقلی است، منطق آن متفاوت است و نتیجه شر مطلق، شر شیطانی. نابخردانه نیست، ضدعقلانی است البته اگر بشود این را گفت. این ما را به تفکر در فیزیک وامی‌دارد که در آن ماده و ضدماده، دنیا و نیستی مخالف یکدیگر هستند.
در تمام آثارم این سؤال را مطرح کرده‌ام که چطور می‌شود شوآ را عقلانی دانست؟ چطور می‌شود شب آهنگ شوبرت را گوش کرد، صبح شعر ریلکه خواند و ظهر شکنجه داد؟
برای این سؤال‌ها جوابی ندارم که بدهم. تحلیل‌های زیادی در این باره می‌توان کرد. اما پاسخ قطعی هرگز.
جورج استاینر به ما می‌گوید که هرگز نباید هنر را از اخلاق جدا دانست. چگونه انسانی می‌تواند عمیق‌ترین و ناب‌ترین نت‌های موسیقی را بسازد و بنوازد که روح آدمیان را نوازش‌گر باشد، اما خود به سوزاندن آدم‌ها معتقد گردد.
او نمی‌تواند پاسخ قطعی به این بدهد، اما می‌داند که این اعتقاد بسیار حیرت‌آور است:
کتاب خاطرات کازیمو واگنر که به تازگی منتشر شده است، سندی است بی‌نظیر که بررسی در کمتر از یک قرن امکان‌پذیر نیست.
در این خاطرات، انسانی که صبح آکوردهای پارسیفال و تریستان را خلق می‌کند. چیزی که برای من، عمیق‌ترین، ناب‌ترین و زیباترین تجربه‌ی بشری است. ظهر سر میز ناهار و یا هنگام صرف چای معتقد است که باید یهودیان را سوزاند.
اگر سؤال این است که بدانیم آیا این مردی که از آتلیه‌ی خود بیرون می‌آید، نواختن پیانو را رها کرده و سخن می‌گوید، مبتلا به شیزوفرنی است یا نه، من پاسخ می‌دهم که این سؤال احمقانه است. پاسخی برای این سؤال وجود ندارد.
آن چیز که من با آن مخالفم پاسخ ساده‌لوحانه‌ای است، مبتنی بر این که در پارسیفال یا تریستان، انسانی را باز می‌یابیم که قصد نابودی یهودیان را دارد. البته احمقانه نیز هست که بخواهیم منکر هر نوع ارتباطی شویم.
استاینر نمی‌تواند هایدگر و موزار را در دادگاه تاریخ بی‌گناه معرفی کند. اگر با او هم‌آوا بشویم معنای آن این خواهد بود که جهان با حس اخلاقی و مسوولیت‌آفرینی عظیمی مواجه خواهد شد. هیچکس نخواهد توانست در برابر اعمالش بی‌پاسخ بگذرد، از همین روست که او هنرمندان و نویسندگان، مخترعان و دانشمندان را محک می‌زند که تا چه اندازه تاب این ارزیابی و وارسی از آثارشان را خواهند داشت.
داستایفسکی در برادران کارامازوف نوشته است: «ما در برابر همه گناهکاریم، همه در مقابل همه و من بیش از دیگران». این عبارت، موضوع مسئولیت و مجرمیت را پیش می‌کشد و من از خودم می‌پرسم که ما در برابر مسئولیت کامل تا چه حد مسئولیم؟
بگذارید داستان جالبی را برایتان بگویم که پاسخ سؤال شما هم هست: زمستان 1957- 1958 بود که من توانستم گئورگ لوکاچ را در اقامتگاهش، که زیر نظر بود، ببینم. همراه خودم تعدادی نامه که طرفداران لوکاچ مخفیانه برایش نوشته بودند و نیز چند کتاب ممنوعه برای او بردم.
لوکاچ موافقت کرد که با من گفتگو کند که و این گفت و گوها بعدها از اهمیت خاصی برخوردار شد.
به نظر او، هنرمندان، نویسندگان و متفکران تا زمانی که از آثار آنان سوءاستفاده می‌شود مسئول هستند. نیچه و هولدرلین مسوولند، چون ورماخت و گشتاپو منتخبی از آثار آنان را میان سربازان پخش کرده بودند.

تمام سران اس .اس تا لحظه مرگشان به موسیقی واگنر گوش می‌کردند و واگنر تا پایان آن زمان مسئول بود.
استدلال اشتباهی است: هیچ اثری وجود ندارد که از آن سوءاستفاده نشود.
لوکاچ به من گفت اما هرگونه استفاده یا سوءاستفاده غیربشری حتا از یکی از نت‌های موزار غیرممکن است.
سعی کردم معنی این جمله را بفهمم. در راه بازگشت به پرینستون من به راجر سشنز موسیقیدان معروف امریکایی فکر می‌کردم که مدتی از مرگش می‌گذشت و نیز به کتاب او، زیباترین کتابی که تا آن زمان درباره تجربه موسیقیایی نوشته شده بود.
این انسان برجسته توانست در شانزده سالگی از دانشگاه هاروارد دکترا بگیرد. او آن روز پشت پیانو نشست و چهار تا از ملودی‌های اپرای فلوت سحرآمیز اثر موتسارت را نواخت.
بعد به طرف من برگشت و در حالی که می‌خندید گفت که این نت‌ها، تنها نت‌هایی هستند که حق را به لوکاچ می‌دهند. مدت‌هاست که دراین باره می‌اندیشم، اما کاملاً با نظر لوکاچ موافق نیستم.
هفته گذشته بود که یک جوان روسی ضمن صحبت با من گفت که قادر نیست موسیقی بتهوون گوش فرا دهد، زیرا در مراسمی که در زمان استالین برگزار می‌شده است، از موسیقی بتهوون استفاده می‌کردند. این که ما تا آخرالزمان مسوول اعمالمان هستیم، حقیقی‌ترین قیامتی است که با آن روبه‌رو شده‌ایم.
ما می‌توانیم با استاینر هم‌آوا شویم و یا می‌توانیم از هم‌آوایی با او اجتناب کنیم. اما نمی‌توانیم حس مسوولیت‌ او را در پاسداری از اخلاق و انسانیت منکر شویم.

سوتیتر 1 :
- استاینر به معنای واقعی کلمه، یک روشنفکر جهانی است که او را در زمره‌ی ناب‌ترین خردمندان شهروند جهانی قرار می‌دهد. بی‌تردید وی از کسانی است که فقدانش، روزگار کنونی را کم‌مایه‌تر و بی‌امیدتر می‌کند
سوتیتر 2 :
- استاینر معتقد است که پله‌های دانش بشری را به مدد فیلسوفی چون هایدگر طی کرده است
سوتیتر 2 :
در تمام آثارم این سؤال را مطرح کرده‌ام که چطور می‌شود شوآ را عقلانی دانست؟ چطور می‌شود شب آهنگ شوبرت را گوش کرد، صبح شعر ریلکه خواند و ظهر شکنجه داد
سوتیتر 3 :
این که ما تا آخرالزمان مسوول اعمالمان هستیم، حقیقی‌ترین قیامتی است که با آن روبه‌رو شده‌ایم
 



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید