انجمن کلیمیان تهران
   

مسافر

   


نشریه پرواز
  شهریور  138
8

 

هنگام سحر؛ قاصدك با خبرهايي تلخ آمد، كه دل با بي‌خبران همنشين شده و روزهاست كه دشتِ دست‌ها از محبت تهي و نور حقيقي در چشم‌ها آواره. آنگاه بود كه مسافر شمع وجودش روشن شد تا عقل و احساسش متحد شوند براي استوار شدن پاهايش، تا قصدِ سفر كند و مسافر شود، مسافري كه پر از التماسِ رسيدن است. آنگاه قلم اشك را برداشت تا بر سينه‌ي پنجره بنويسد آخرين كلام‌ را.
و اين گونه شروع كرد:«خداوندا اگر آينه‌ات را كدر كردم، ببخش، چون تو بهترين صيقل دهنده‌اي، اگر دريايي را طوفاني كردم از من نپذير، چون تو سرور آرامشي، اگر به ناگاه احساس گلي پر پر شد، شرم‌سارم، چون ايمان دارم كه تو خالق گل‌هاي با احساسی، آ‌نگاه كه نبخشيدي شكايت كردم و آنگاه كه بخشيدي ناسپاس شدم . سپس از بلبل‌ها خواستم، نت هاي غم را از خاطرشان پاك كنند.»
و آسمان لبخند زد و دريا ذکر گفت.
مسافر كليد كلبه‌اش را برداشت و به سوي درخت بهار نارنج، دوست قديمي‌اش رفت، دست هايش را گرفت، در چشم‌هايش زل زد و از او حلاليت خواست و به او گفت «اين كلبه را به تو مي‌سپارم تا اگر باز گشتي نبود، مأمني باشد براي راهيان نور.»

مسافر



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید