انجمن کلیمیان تهران
   

زیر پوست مرداب

   


نشریه پرواز
- شهریور  138
8

 

قورباغه، باز برایم از رویای شیرین ارباب شدنت می-گویی؟ دلم می خواهد باز برایم از روزی بگویی که مادربزرگت در حیاط برایت انار دانه می-کرد و قصة «عروس شدن خاله اشرف» را تعریف می کرد و تو غرق در خیال خودت بودی و یک کلمه از داستان مادربزرگ را نفهمیدی. یادت هست آن روزی که خانه را ترک کردی؟ چه جنجالی به پا شد! مادربزرگت از هوش رفت. پدر نفرینت کرد و مادرت قسم خورد تا آخر عمر با تو حرف نزند. کاش آن روز من هم بودم و از چشمانت صلابت اراده و بزرگی هدفت را می-دیدم. می دانی بعد از رفتنت پدر در مرداب چه کار کرد؟ تک تک دوستانت را بازخواست کرد. می خواست بداند چه کسی بذر رویای ارباب شدن را در ذهن تو کاشته. اما ذهن پدرت سراغ سنجاقک نرفت. از زیرکی سنجاقک خوشم آمد. هیچ کس متوجه نشد که او کتاب های «ارباب شدن در 10 روز» را به تو قرض داده بود. مادرت به سنجاقک شک کرده بود، فکر کنم از نگاه سنجاقک خوانده بود که او تو را از مرداب به شهر رسانده. راستش من شیفته شجاعت تو شدم. چطور جرأت کردی تنها به شهر بروی؟ اگر نوشته های کتاب خیالی و موهوم بود چه می کردی؟ چه طور خود را تا مقام اربابي رساندی؟ چشمان از حدقه بیرون زدة ارباب وقت را از یاد نمی برم، روز ملاقات با تو در زمان سخنرانی ات حتی یک پلک هم نزد. دهانش از فرط تعجب باز مانده بود و به زور نفس می-کشید. فردای آن روز در روزنامه ها به نقل قول از او خواندم که گفته بود قورباغه-ها حرف های خوب زیادی بلد هستند. من همان روزنامه را در مرداب برای همه خواندم. خبر ارباب شدنت را هم خودم زودتر از همه به ساکنین مرداب دادم. پدر و مادرت اول وانمود کردند برایشان هیچ اهمیتی ندارد که فرزند عاق شده شان در چه حال و روزی است اما دیدم مادرت بغض کرد و پدرت رویش را برگرداند تا کسی اشک هایش را نبیند. از فردای ارباب شدنت اخبار را هر روز دنبال می کنم. چه صلابتی در سخنرانی داری. با چه قدرتی از اهداف دراز مدتت حرف می زنی. اما سنجاقک می-گوید چندان شاد نیستی و دلت هوای مرداب را کرده. به خانواده ات پیغام داده بودی که می توانند بیایند شهر با تو زندگی کنند تا در کنار هم زندگی مرفه و شادتری داشته باشید اما آنها حتی به دعوت تو جواب هم ندادند. اخبار از موفقیت های اجتماعی روزانه ات خبر می داد ولی سنجاقک می گفت: «عاشق شدی». گویا روند عاشق شدنت هم مثل روابط عمومی ات زود به زود تغییر فاز می داد. سنجاقک می گفت: «شاد نیستی، در کنار هیچ کس راضی نیستی» اما عکس های خبری شاد نشانت می داد. داشتم به صداقت سنجاقک شک می کردم تا روزی که تو را روی همین سنگ در مرداب دیدم. نگاهت خالی بود، با نگاهت در عکس ها موقع خوش و بش کردن با بقیه اربابان و مدیران فرق داشت. سنجاقک می-گفت: «فیلت یاد هندوستان کرده» اما من نه می دانم فیل چه موجودی است و نه نظری در مورد هندوستان دارم. فقط از نگاه تو حدس زدم که هندوستان چیزی شبیه به پشه های مرداب است که آن زمان که روی سنگ مرداب نشسته بودی شکارشان می کردی و به نظر می آمد خیلی به دلت می نشیند. تو متوجه حضور من نبودی. منتظر بودی، شاید منتظر جواب. خواهر کوچک ترت یک ساعت بعد از مرداب بیرون آمد. بغلت کرد و گفت: «برو، گفتند نه، نمی-خواهیم دوباره ببینیمش.»
کتابت را که چاپ کرده بودی برای اولین بار خودم در مرداب برای ساکنین خواندم. کتاب را تقدیم کرده بودی به همة اهل مرداب. نوشته بودی گاهی قورباغه ها مجبورند برای رسیدن به رویاهایشان از خیلی چیزها صرف نظر کنند. نوشته بودی گاهی ارزش رسیدن به هدف بزرگی که در ذهن داری بیشتر از نعمت های بدیهی زندگی است که همه قورباغه های عادی از آن برخوردارند. برایت خوشحالم که ارباب بودن تا این حد برایت ارزشمند است.
ببخش زیاده گویی می کنم. راستش مدتی است عشق نویسنده شدن روحم را غلغلک می دهد. آخر می دانی، از وقتی که سنجاقک به من خواندن و نوشتن یاد داد روزانه یک کتاب می-خوانم و قصه یا شعری می نویسم. سنجاقک کتاب های خوبی به من قرض می دهد. یک روز پدرم کتاب «ماهی سیاه کوچولو» صمد بهرنگی را زیر بالشم پیدا کرد. نوشته ها را که نمی-توانست بخواند اما عکس هایش را با دقت نگاه کرد، می دانست که کتاب در بارة موجوداتی مثل خودمان است و فهمیده بود که ماهی قصه، آخر در جایی بزرگ تر از این مرداب خودمان گم و گور می شود! پدر چندان راضی نبود که من از سواد خواندنم در جهت خواندن کتاب های این چنینی استفاده می کنم. اما قورباغه، خودت که بهتر می دانی، گاهی ارزش یک هدف در ذهن ماهی ها چه قدر والا است. پدرم را دوست دارم، اما رویاهایم را بیشتر. با سنجاقک هم مشورت کردم، گفت: «می تواند کمک کند.» سنجاقک معتقد است اگر واقعا استعداد داشته باشم، نویسندة معروفی خواهم شد. قورباغه، تو هم کمکم می کنی؟
قورباغه چشم هایش را به ماهی قرمز کوچولو دوخته بود. تک تک سلول های مغزش حرف های ماهی قرمز کوچولو را شنیده و هضم کرده بود. در دلش اما غوغا بود، «به جمع تنهاترین ها نزدیک می شوی ماهیِ قرمز کوچولو!». اما هیچ به زبان نیاورد، یک دانه از آن لبخندهایی که در عکس های خبری نشان می داد و عاری از مشایعت عنصر وجدان بود تحویل ماهی قرمز کوچولو داد و گفت: «می-تونی رو کمک من حساب کنی...» اما زود چشم هایش را از ماهی پنهان کرد، آخر باز فیلش یاد هندوستان کرده بود...



 

 

 

Back Up 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید