انجمن کلیمیان تهران
   

فصل اول كتاب

   


نشریه پرواز-آذر
138
8

 

از دور دست تكان دادنشان را مي  بينم كه «مي  آيي؟ ما رفتيم.» نگاهي به تو مي  اندازم. هنوز دنبال لنگه كفشت هستي. نيم نگاهي به آن ها مي  اندازم، گويا واقعا رفتند، بدون اينكه منتظر ما بمانند. تو با عجله گوشه و كنار خانه را زير   و رو مي  كني. عصبي شده  اي. قطره  هاي عرق روي پيشاني  ات نشسته. براي خودم چاي مي-ريزم. با عصبانيت داد ميزني: «الان چه وقت چاي خوردن است؟!؟» هنوز نفهميدم چرا ديگران را مسئول كوتاهي  ها و فراموش  كاري  هايت مي  داني. من كه مسئول گم شدن لنگه كفش تو نيستم.
روي صندلي كنار پنجره مي-نشينم. چه هارموني بين برف بيرون پنجره و صداي Michael Bubble"" حس مي  كنم. وقتي با صداي لبريز از آرامشش مي  خواند:
"I wane go home"،‌ دنيايم از هميشه كوچكتر مي  شود. قلبم تندتر مي-زند. دلم هواي خانه مي  كند. خانه  اي كه هرگز برايش اين حجم دلتنگي را پيش بيني نمي-كردم.
صداي ج  به  جا كردن جعبه  هاي كفش در كمد را مي  شنوم. «هنوز لنگه كفشت را پيدا نكردي». زمزمه  ات را به سختي مي  شنوم. صداي غرولندهايت در ريتم آهنگ گم مي  شود. چشمانم را مي-بندم: فصل اول كتاب «خانه به دوشان» را با سرگذشت ما شروع خواهند كرد. حدس مي  زنم جايي در صفحه اول كتاب خواهند نوشت «تقديم به برخی خانواده-هاي يهودي ايران». فصل اول كتاب را اين  گونه شروع مي  كنند كه يكي از فداكارترين و مقاوم  ترين اقوام جهان در قرن بیست و یک یهودیان هستند. قومي كه فرزندان خانواده مهاجرت كرده بودند و والدين با فداكاري،‌ با آنكه بدون فرزندانشان تنها مي  شدند، اما به آنها اجازه داده بودند بروند و خودشان سرنوشتشان را در مملكتي دیگر بسازند. واژه  ی« فداكار» را مزه مزه كردم،‌ دلنشين نبود. شايد اگر كتاب منصف باشد «امید به آینده » را یکی ازدلایل این فداكاری معرفی كند. نمي  دانم...
با فرياد شاد  ی  ات مرا از دنيايم بيرون مي  اندازي، لنگه كفشت را پيدا كرده  اي اما نمي-داني دستكش قهوه  اي  ات را از پارسال كجا گذاشته  اي. جستجو براي پيدا كردن دستكشت را شروع مي  كني. از پنجره بچه ها را مي  بينم كه با آزردگي فرياد مي  زنند: «زود باشين ديگه... تا شما بياين همه برف-ها آب شده!». « برف»، «برف بازي»، «آدم برفي» و «دستكش» در برابر واژه  هاي اول كتاب رنگ مي  بازند. اشاره مي  كنم «چايم كه تمام شد، مي  آييم». چاي خوردن  هاي خانه چيز ديگري بود. وقتي همه با هم پشت پيشخوان آشپزخانه مي  نشستيم. هميشه هم فضا لبريز از شادي و صميميت نبود. اما كافي بود... خانه، كافي بود. بي اعتنايي به با هم بودن و ناديده گرفتن خانه دلم را سوزاند. حيف! لحظه-هاي با هم بودن را به سادگي گذرانديم. توجيهي برايش پيدا نكردم.
تو هنوز لَنگِ دستكش  هاي قهوه اي  ات هستي. چايم تمام شده. دستكش  هاي نارنجي  ام را برمي-دارم و مي  دهم به تو «من لازمش ندارم، امروز مال تو باشه». حاضر مي  شويم و به جمع بچه  ها مي-پيونديم. مي  خواهم امروزم را، ‌برف را، خاطراتم را و لحظاتم را بدون واسطه  اي مثل دستكش لمس كنم.



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید