انجمن کلیمیان تهران
   

داستان خط قرمز

   

 

نشریه پروازشماره 47 مرداد 1396

 

داستان کوتاه خط قرمز در سال 1394 در مسابقه‌ی داستان‌نویسی آموزش و پرورش منطقه 6 شرکت داده شد. نویسنده‌ی نوجوان آن –دلارام کاهن- که دانش‌آموز دبیرستان اتفاق است، توانست مقام اول را در بخش داستان‌نویسی کسب کند. نویسنده در این داستان فقر فرهنگی-اجتماعی و عواقب آن را در خانواده‌ای به رشته‌ی تحریر درآورده است.
پیش گفتار
این داستان گویی فراتر از خط قرمز است، اما واقعیتی است پنهان و غیرملموس که بعضی از خانواده‌ها را گرفتار می‌کند و جوانان آینده‌ی مملکت را که سرمایه‌ی اصلی هستند به نابودی می‌کشاند .
قصه‌ای است برگرفته از زندگی حقیقی دختری که در خانواده‌ای با فرهنگِ ارجح بودن پسر به دختر و مشکلات ناشی از این معضل می‌باشد و فقط اسامی آن‌ها تغییر یافته است .
به امید آن‌که با مبارزه با فقر فرهنگی در خانواده‌ها شاهد آن باشیم که پدران و مادران امروز با ارج نهادن به دخترانشان موجب شوند که پدران و مادران آینده نیز به دختران خود ببالند.

******
خانه در سکوت عمیقی فرو رفته بود. چشم‌های خشمگین پدر به لب‌های رنگ پریده و لرزان سعیده خیره شده بودند.
«من سارا رو می‌خوام »
همه خشکشان زده بود. برای چند لحظه هیچ صدایی شنیده نمی‌شد. یک دفعه در اتاق همهمه‌ای به پا شد. سعیده پیش‌بینی همه‌ی این اتفاقات را هم کرده بود .
اما کسانی را که مقصر گرفتاریش می‌دید، همان‌ها بودند.
همان پدر و مادرش که به خاطر حسرت داشتن یک پسر، آرزو و زندگی دخترشان را نابود کرده بودند. سعیده بی توجه به هیچ کدامشان به اتاقش رفت و تنهایی‌اش را با عکس سارا قسمت کرد.
******
- « دختره »
باز هم همان حرف تکراری . انگار هیچ‌کس انتظار نداشت برای بار پنجم این را بشنود. انگار محبوبه بی‌خودی نه ماه هدیه‌ی خداوند را در درون وجودش پرورانده بود. جواد اخمی کرد و از پرستار رو برگرداند.
قبل از به دنیا آمدن سعیده، جواد به محبوبه قول داده بود که اگر پسر بزاید، او را به زیارت خانه‌ی خدا می‌برد و محبوبه کلی ذوق کرده بود و می‌خواست جلوی شوهرش پس از به دنیا آوردن چهار دختر سربلند باشد. ولی حالا با زاییدن یک دختر کوچولو برای بار دیگر، تمام نقشه‌هایش نقش بر آب شده بود واحساسی جز سرافکندگی نداشت.
جواد همیشه به محبوبه برای این که پسر نمی‌زاید سرکوفت می‌زد. محبوبه و جواد از همان ابتدای تولدش تصمیم گرفتند آرزوی محال خود را در وجود این دختر به تحقق برسانند.
******
- آقای محترم اینکه دلیل موجهی نیست که چون می‌خواین اسم پدر خدابیامرزتون زنده بمونه، اسم دخترتونو «سعید»بزارین. بگردین یه اسم دخترونه پیدا کنین.
- ما می‌خوایم اسم بچه‌مون سعید باشه وگرنه هر چی می‌خوای بنویس.
- می‌خواید «سعیده» بنویسم؟
- بنویس آقا. بنویس. مهم اینه که ما «سعید» صداش می‌کنیم.
بالاخره این دختر کوچولو-سعیده- شد سعیدِ بابایی.
همه‌ی لباس‌هایش پسرانه و با سلیقه‌ی جواد انتخاب می‌شدند. دریغ از یک لباس دخترانه در کمدش. موهایش همیشه مدل پسرانه کوتاه می‌شد. اتاق اختصاصی‌اش پر بود از ماشین‌ها و هواپیماهای اسباب بازی.
برخلاف اتاق‌های خواهرانش، هیچ خبری از عروسک نبود. دیوارها پر بودند از پوسترهای فوتبالیست‌ها.
سعیده‌ی بی‌گناه هم‌چون لوح سفیدی که آماده‌ی نقاشی بود، شکل می‌گرفت که هیچ جوری هم پاک نمی‌شد.
- مامان دارم می‌رم کوچه فوتبال بازی کنم.
- سعید جان برو پسرم ولی مواظب باش شلوارتو مثل دیروز پاره نکنی. با محمد هم دعوا نکن.
سعیده به جای عروسک بازی با دخترهای فامیل و خواهرانش، با خشونت با پسرهای همسایه فوتبال بازی می‌کرد.
در دوران ابتدایی فقط در مدرسه به واسطه‌ی پوشیدن یونیفرم، ظاهری دخترانه داشت و بیرون از مدرسه ومهمانی‌ها با پیراهن مردانه و شلوار ظاهر می‌شد.
گذر زمان وضع را بدتر می‌کرد.
وقتی علایم ظاهری بلوغ در او نمایان شد، پدر ومادرش می‌خواستند از «سعید»یک «سعیده» بسازند. اما دیر بود. فایده‌ای نداشت. صدا زده شدن نام دخترانه‌اش برایش ناخوشایند بود ولی حالا پدر ومادرش در جمع او را «سعیده » صدا می‌زدند. او را از بازی با پسرهای همسایه منع می‌کردند. می‌خواستند حجاب داشته باشد ولی سعیده از دختر بودن خود متنفر بود. کم کم محبوبه مانتو و پیراهن‌های دخترانه درون کمدش اضافه کرد ولی او هیچ‌کدام را استفاده نمی‌کرد.
او خود را «سعید» می‌شناخت. تنها وارث نام پدر بزرگ.
سال‌ها او را «سعید» خطاب کردند. رفتارهای پسرانه‌اش را تشویق کردند. چطور می‌توانست احساسات خود را تغییر دهد!
«سعیده»دوست داشت با پسرهای همسایه وقت بگذراند و همیشه از جمع همکلاسی‌هایش دوری می‌کرد جز «سار».
«سار» از بچگی با او دوست صمیمی بود. شیرین‌ترین خاطره‌ها را با هم داشتند. سعیده برای سارا بی‌شباهت به یک خواهر نبود. حالا که آن‌ها هفده ساله بودند «سعیده» رفته رفته به سارا وابستگی شدید خاصی پیدا کرد.
سعیده خیلی با خود کلنجار می‌رفت که چگونه این موضوع را با سارا در میان بگذارد.
می‌ترسید. می‌ترسید بهترین دوستش را از دست بدهد یا مورد تمسخر او قرار بگیرد.
بالاخره صدای زمخت «سعیده»، سارا را شوک زده کرد.
- «سار». تو منو دوست داری؟
خنده‌ای کم رنگ روی لب‌های متعجب سارا پیدا شد.
- معلومه که دوست دارم. تو خیلی وقته بهترین دوست منی.
- منظورم فقط یک دوستی ساده نیست.
لبخند به روی لب‌های سارا خشکید.
- منظورت چیه؟ دیوونه. معلومه داری چی می‌گی؟
سارا با عصبانیت و به حالت قهر از سعیده جدا شد و زیر لب هرچه ناسزا بلد بود نثار او کرد.
آن روز روز سختی بود . هم برای «سار» و هم برای «سعیده».
سعیده از اینکه حرف دلش را زده بود خوشحال بود.
فردای آن روز سعیده اولین کاری که کرد گل رز قرمزی از باغچه ی حیاط خانه‌شان چید و به سمت خانه‌ی سارا به راه افتاد. سر کوچه سارا را دید که با خشم به او نگاه می‌کند.
- چیه؟ چی می‌خوای؟ برو گمشو. دور و برمن پیدات نشه. دیگه نمی‌خوام ببینمت.
- سارا اگه تنهام بذاری خودمو می‌کشم.
سارا بی توجه به او رفت و شاخه گل از دست سعیده به زمین افتاد.
او تصمیمش را گرفته بود. یا «سار» یا « مرگ».
بوی خون هوای اتاق را پر کرده بود.
نفس‌های سعیده به شمارش افتاده بودند و چشم‌های نیمه باز او به عکس خندان سارا در دستش خیره مانده بود.
صدای پای پرستاران در راهروی بیمارستان سعیده را از خواب بیدار کرد.
گیج بود. تنها چیزی که به خاطرش می‌آمد، قیافه‌ی محو مادرش بود که فریاد می‌زد واشک می‌ریخت. سوزش شدیدی در مچ دست چپش حس می‌کرد. وقتی فهمید که نقشه‌اش عملی نشده، آهی کشید و آرام شروع به گریستن کرد.
هنگام مرخص شدن از بیمارستان، در ماشین پدر، سکوت سنگینی حکم‌فرما بود.
قیافه‌ی جواد و محبوبه هم‌چنان متعجب و نگران بود.
ناگهان جواد سکوت را شکست و گفت :
- هیچ معلومه داری چه غلطی می‌کنی؟ تو چته؟ مگه چی برات کم گذاشتم؟
محبوبه که از جواد نگران‌تر بود گفت:
- آقا جواد آروم باش. بذار برسیم خونه حرف می‌زنیم.
سعیده سکوت کرده بود و با باندهای پیچیده شده به دور دستش بازی می‌کرد .
چقدر به نظرش تا خانه راه زیادی بود . می‌خواست حقیقت را فریاد بزند.
خانه در سکوت عمیقی فرو رفته بود.
چشم‌های خشمگین پدر به لب‌های رنگ‌پریده و لرزان سعیده خیره مانده بود.
- « من سارا رو می‌خوام »
 



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید