انجمن کلیمیان تهران
   

گودبای پارتی

   

 

نشریه پروازشماره 48 بهمن 1396

 


مثل همیشه تو سالن اجتماعات جمع شده بودیم...
از آخرین اجرا بچه‌ها کسی نه دکور و جمع کرده بود...
نه سالن و تمیز...
نمی‌دونم کی تارشو جا گذاشته بود این جا ولی حسابی داشت سر و صدا می کرد...
از دور اومد...
یه کیسه‌ی رنگی دستش بود...
سنگینی می‌کرد... دستشو خط انداخته بود...
بعد این همه سال تموم سوراخ و سنبه‌های این دستو از بر بودم دیگه...
هر کیو سر راهش می‌دید یه کارت از اون کیسه‌ی سنگین در می‌آورد و دستشو سبک می‌کرد تا رسید به خودم...
یکی از همون کارتا بهم داد
روش بزرگ نوشته بود
دعوت‌نامه
زیاد بهم دعوت‌نامه داده بود... این کنسرت... فلان نمایشگاه... اون رونمایی... جشن فلان... مهمونی بیسار...ولی چشماش شبیه هیچ کدوم از اون بارها نبود...
خندیدم و گفتم این بار دیگه کجا آقا من دیگه لباس ندارما...
لبخند زد و گفت بهترین لباستو بپوش... می‌خوام ثبتت کنم تو مغزم و برم... این آخرین دعوت‌نامه استا
بعدم دستشو کوبوند رو شونه‌مو رفت...
کارت لعنتی رو باز کردم
روش نوشته بود
گودبای پارتی...

قشنگ‌ترین لباسمو پوشیده بودم‌...
گفته می‌خواد ثبتم کنه...
لعنت به این خط چشم لعنتی
درست نمی‌شه...
بی‌خیال شم کاش... ولی یعنی چشمامو بی‌روح و سرخ ثبت کنه؟؟
خط کشیدم بالا چشمام...
همون‌طور که دوست داشت...
نازک و بدون دم...
اصلا من می‌تونستم این آخرین دعوت‌نامه رو قبول کنم؟؟
هر چند چشماش جوابو از من گرفته بود...
بهترین لباسمو پوشیدم و رفتم سمتش...
زنگ در لعنتی که یک عمر دوست‌داشتنی‌ترین بود رو زدم...
همون دری که یک عمر باز می‌شد رو به سیاره‌مون...
اسمشو گذاشته بودیم سیاره‌ی ب ۶۱۱...
یعنی مثلا طبقه‌ی بالایی شازده کوچولو اینا بودیم...
تو سیاره‌مون کلی کنار بچه‌ها فیلم ترسناک دیده بودیم...
کلی تا صبح آهنگ زده بودیم...
چه شبایی که تا صبح درگیر مافیا بودیم...
چه عصرایی که تولدمونو تو همین سیاره جشن گرفتیم...
چه ساعت‌هایی که بحث کرده بودیم سر این که کی قراره ظرف‌ها رو بشوره...
حالا سیاره ب ۶۱۱ می‌خواست کوچ کنه و بره تا برسه به هدفاش...
هه... هدفاش...
از اون در لعنتی گذشتم و بهش خیره شدم...
خب اون هیچ‌وقت برام تکراری یا عادی نشده بود...
ولی امشب نفس‌گیر بود...
خودش...
خونه‌اش‌...
حتی بچه‌هایی که یه عمر کنار هم زندگی کرده بودیم...
چرا هیچ‌کس حواسش نبود این مهمونیِ رفتنشه...
چرا راه نفس منو بستن؟؟
نگام کرد از اون نگاه‌های دلبرش...
همون‌طور که باهام دست می‌داد گفت
این آخریو هم دیر اومدیا...یادت باشه‌...
حتما باید می‌گفت آخریشه...؟؟ صدام گم شده بود... لعنتیو کجا جا گذاشته بودم... تو قهوه‌ای چشماش؟؟
یه چیزی میون خنده و نیشخند تحویلش دادم و گفتم دیگه ببخشید بعضیا زاده‌ی تغییر نیستن...دنبالشم نیستن... مثل من...
برعکس تو...
نگام کرد و گفت
اینجوری می‌خوای ثبتت کنم؟
گفته بودم بهتر از همه بلده منو؟؟
لالم کرد...
نه، باید خوب ثبتم می‌کرد...
باید خوب ثبتش می‌کردم...
کنارم کشید و گفت:
«امشب گودبای پارتیمه... می‌خوام از این سیاره کوچ کنم و برم یه سیاره‌ی دیگه...»
سیاره‌ای که روزاش آفتابی‌تر از این‌جاست...
شباش آروم‌ترین نقطه‌ی دنیاست...
ولی پاهام بسته است...
به لب‌های توام بسته است...
هم پام شو...
بزار از این سیاره بریم...
امشب مهمونیه خدافظی من با مجردیمه...
یا هم پام می‌شی...
یا می‌شم یه افلیج متحرک...
تو چشام زل زد و گفت:‌
«افلیج شم یا بشم ادامه‌ی دعوت‌نامه‌هات؟؟»
نسیم خنکی داشت می‌وزید...
 



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید