انجمن کلیمیان تهران
   

زندگی زیباست

   


 

زندگیوقتی که جسم غده مانندی را در سینه ام احساس کردم، زیاد نگران نشدم. مطمئن بودم که این هم عوارض بعد از زایمان است. چون به تازگی فرزند دیگری به دنیا آورده بودم و شش ماه از تولد نوزادم می گذشت. به هر حال اصلا فکر نکردم که ممکن است به بیماری سرطان دچار شده باشم.
من در انگلستان زندگی می کنم و در آن زمان قرار بود که به زودی به "آمریکا" بروم تا پدر و مادرم را ببینم. به همین خاطر آنقدر مشغله فکری داشتم که آن غده مشکوک در سینه ام را به فراموشی سپردم و راهی آمریکا شدم. وقتی که از سفر برگشتم متوجه شدم که غده بزرگتر شده و به این نتیجه رسیدم که باید به پزشک مراجعه کنم. دکتر پس از معاینه من گفت: نگران نباشید. تا دو هفته صبر کن اگر غده از بین نرفت، دوباره مراجعه کن.
دو هفته بعد، نزدیک عید "روش هشانا" (سال نو یهودیان در تقویم عبری) بود که من دوباره به خانم دکتر مراجعه کردم. نزدیک سال نو بود. پزشک گفت: اصلا نگران نباش. من مطمئنم که چیز مهمی نیست. اما چون دلم می خواهد برای تعطیلات سال نو خیالت راحت باشد، تو را به یک پزشک جراح معرفی می کنم تا کاملا معاینه ات کند و تو را از نگرانی در بیاورد.
بنابراین من نزد آن پزشک جراح رفتم که پس از معاینه مرا برای عکسبرداری و نمونه بردای از غده به بخشی از بیمارستان فرستاد. او هم در این بین تاکید می کرد که: "هیچ موضوع مهمی نیست و آزمایش ها فقط برای اطمینان بیشتر انجام می شود". آخر هیچ کس نمی توانست باور کند که یک زن جوان 27 ساله که به تازگی فرزندی به دنیا آورده دچار سرطان سینه شده باشد!
... پس من انتظار کشیدم تا جواب آزمایش ها مشخص شود.
چند روز قبل از "یوم کیپور" (روزه بزرگ برای بخشش گناهان) بود که ما دوباره به پزشک جراح مراجعه کردیم. حدود یکساعت و نیم در اتاق انتظار ماندیم. انتظار کشیدیم ... گویی انتظارمان ابدی بود و نمی خواست به سر برسد! تا این که بالاخره نوبت به ما رسید. پزشک به من نگاه کرد و گفت:
- سرطان است ...!
این حرف مانند صاعقه آسمانی از وجودم گذشت و مرا درجا خشک کرد. پس از مکثی به نسبت طولانی، پزشک گفت: نمی دانم شما در حال حاضر چه احساسی دارید؟ فکر می کنید که زنده می مانید یا تحملش را ندارید؟ من وحشت کرده بودم. ولی در جواب گفتم: نه، من نمی خواهم بمیرم. این کلمه "نه" را در ماه های بعد هم بارها و بارها تکرار کردم.
اما زندگی ما همچنان جریان داشت. آن روزی که پزشک خبر بیماری را به من گفت، قرار بود که پس از بازگشت از مطلب پزشک من طبق قرار به مدرسه بروم تا هم فرزندم و هم چند نفر از بچه های دوستان را از مدرسه بیاورم. من و شوهرم "شائول" از مطب پزشک که خارج شدیم مستقیم به مدرسه رفتیم. کمی دیر شده بود و بچه ها در اتاق ناظم مدرسه به انتظار نشسته بودند.
ناظم مدرسه هم آنجا بود. احساس کردم که باید موضوع را به او هم بگویم. دیر یا زود باید او هم از وضعیت من مطلع شود. وقتی که موضوع را به ناظم مدرسه گفتم، چهره اش تغییر کرد. موجی از محبت و دلسوزی به صورتش دوید. به من گفت: هر کاری لازم داشتید به ما بگویید تا کمکتان کنیم.
آن زن را زیاد نمی شناختم، چون دخترم اولین سالی بود که به آن مدرسه می رفت. اما حالا می دیدم که آن زن غرق توجه و عشق و محبت است. این اولین تجربه شیرین من پس از شنیدم خبر تلخ بیماری ام بود. ما بچه ها را یکی یکی به خانه شان رساندیم و آنها را به خانواده هایشان که همگی دوستان ما بودند و از هیچ چیز خبر نداشتند تحویل دادیم. پس از این بود که سرانجام من و شوهرم فرصتی یافتیم تا در مورد بیماری ام با هم صحبت کنیم.
لحظه پر احساسی بود. هم من و هم شوهرم حرف های زیادی برای گفتن به یکدیگر داشتیم اما دو حقیقت در ذهن من و او به طور مشترک موج می زد که: هیچ کار خد.اوند بی حکمت نیست. من نمی توانم به شما بقبولانم و ثابت کنم که تحمل رنج و درد در زندگی خوب است. حتی نمی توانم بگویم که رنج خوب است. اما سعی دارم که به شما نشان دهم که زندگی واقعا زیباست.
زندگی مثل قطعات یک بازی معمایی است. درست مثل یک پازل! ما قطعه های کوچک این پازل را کنار هم می چینیم و هر چه که قطعه های بیشتری کنار هم چیده می شوند تصویر زندگی واضح تر و کامل تر می شود. ما قبل از تکمیل این تصویر زندگی اصلا نمی توانیم حدس بزنیم که پس از کنار هم قرار دادن این قطعات چه شکلی درست می شود. در حین تکمیل این بازی هم گاهی اوقات دچار مشکل می شویم، ممکن است قطعه ای را پیدا کنیم که در کنار قطعات دیگر جور نمی شود. پس از چند بار امتحان هم ممکن است آن قطعه را کنار بگذاریم چون با هیچ یک از قطعات دیگر بازی جور نیست.
اما اشتباهی در کار نیست. بالاخره آن قطعه به ظاهر ناهمگون باید در قسمتی از بازی پازل قرار گیرد و سرانجام هم در آخر بازی جای آن پیدا خواهد شد. در بازی معمایی زندگی من همین طور است. بیشتر قطعات چنان به زیبایی در کنار یکدیگر جفت و جور می شوند که زندگی به شکل واضح و زیبایی پدیدار می شود.
... و حالا من نمی خواستم این بخش تلخ زندگی را از بازی خارج کنم. این حادثه هم جزیی از زندگی من بود و باید در کنار بقیه قطعه های زندگیم جور می شد.
از هنگامی که ازدواج کردم و برای زندگی به انگلستان آمدم، خانواده ام خیلی کم فرصت کردند که از آمریکا به دیدن من بیایند. اما درست یک ماه قبل خواهر کوچکم تصمیم گرفت که برای شش ماه از دانشگاه مرخصی بگیرد و برای استراحت و دیدن من به لندن بیاید. می دانستم که خد.اوند در سختی ها و مشکلات همیشه به بندگانش کمک می کند و راهی برای آسایش آنها فراهم می کند. خد.اوند تا جایی که ممکن است سختی ها را از زندگی ما دور می کند. من از این بابت مطمئنم.
خانواده شوهرم انسان های فوق العاده ای هستند؛ معمولا سالی دوبار برای تعطیلات به لندن و پیش ما می آیند. چند روزی یه یوم کیپور مانده بود که من خبر بیماری ام را شنیدم. پس بالطبع در آن ایام خانواده شوهرم نیز نزد ما بودند. پس من شانس بزرگی آورده بودم که در آن لحظات سخت تنها نبودم و افرادی از خانواده در اطرافمان بودند.
2 ساعت قبل از این که شمع های شب کیپور را روشن کنم، پزشک با من تماس گرفت و خبر دیگری به من داد. او که تا حالا گفته بود 99 درصد احتمال گسترش بیماری به قسمت های دیگر بدنم وجود دارد، حالا گفت که این اطمینانش به صددرصد رسیده و بیماری به قسمت های دیگر بدنم سرایت کرده است. اما من باز هم اجازه ندادم این خبر ناامیدم کند.
مدام فکر می کردم که خد.اوند در این سال نو به من کمک خواهد کرد. می دانستم در این روزها خد.اوند به ما نزدیکتر است و ما ارتباط خاصی با او داریم. بنابراین من فکر می کردم که سرنوشت زندگیم هنوز کاملا رقم نخورده است.
4 روز بعد "سوکُوت" (عید سایبان ها) فرا رسید. در این عید ما خانه های خود را ترک می کنیم و ساعات زیادی از شبانه روز را در آلاچیق های کوچکی که خود از چوب ساخته ایم، به سر می بریم. این خانه ی کوچک از ما کاملا محافظت نمی کند و از باد باران در امان نه نمی دارد، ولی فلسفه این عید هم همین موضوع است. عید "سوکوت" برای این است که بفهمیم خد.اوند حامی ما است، نه دنیای مادی. در این روزها که ایام شادی و خوشحالی بود دوستان و اقوام خوبمان با ما تماس گرفتند و نامه های زیادی را از طریق کامپیوتر و اینترنت برایمان فرستادند. در هر قاره ای عده ای دوست داشتیم که با ما تماس می گرفتند و عشق و محبت شان ما را لبریز کرد. این کار آنها مرا تسکین می داد.
چند ماه قبل درست پس از این که بچه ام به دنیا آمد، من که احتیاج به پرستار داشتم از طریق اینترنت یک آگهی استخدام برای مردم فرستادم تا یک پرستار بچه پیدا کنم. با هر کسی هم که فکر می کردم در این زمینه می تواند به من کمک کند تماس گرفتم و تقاضای یاری کردم، ولی هیچ کس پیدا نشد. امیدم را کاملا از دست دادم و دیگر از استخدام پرستار بچه صرفنظر کردم.
اما حالا که بیمار شده بودم دوباره به فکر یافتن یک پرستار افتادم. این بار شوهرم "شائول" برای دوستان و آشنایان یک پیام فرستاد تا پرستاری برای ما پیدا کنند. من احتیاج به پرستاری داشتم که هم از نظر روحی به بچه هایم کمک کند و هم بتواند کارهای آنها را انجام بدهد.این بار اما خیلی زود جواب گرفتیم. یکی از دوستان از "تورنتو" (کانادا) تماس گرفت و گفت: یک پرستار خیلی خوب برایتان پیدا کرده ام. درست مثل "مری پاپینز" است.
پرستار جدید ما، دختری جوان بود که در رشته ی تغذیه تحصیل کرده و بسیار خلاق و خوش ذوق بود. او دختری مومن و با ایمان بود و وقتی پیغام کمک ما را دریافت کرد، تصمیم گرفت به کمکمان بشتابد، چون فکر می کرد کمک به انسان های دیگر، خود بزرگترین عبادت است. او خیلی زود با بچه هایم ارتباط برقرار کرد و همه خانواده به او علاقمند شدند. این هم باز نمودی از قدرت ماوراءالطبیعه بود!
تا این زمان قطعات معمای زندگی به خوبی یکبار هم قرار می گرفت. اما خب بعضی وقت ها یکی از قطعه های این پازل ممکن است با بقیه جور در نیاید. اما برای این ناهماهنگی هم دلیل و حکمتی وجود دارد. اگر یکبار به موقع به ایستگاه قطار نمی رسیم، اگر نامه ای در راه گم می شود و به مقصد نمی رسد، همه اینها از حکمت ا.لهی سرچشمه می گیرد. حتی اگر ما دلیل این امور را ندانیم، باید بدانیم که حتما حکمت و صلاحی در کار بوده است.
ما انسان ها تا وقتی که بدانیم تحمل رنج در زندگیمان به نتیجه و ثمری می رسد، تمام آن رنج ها را تحمل می کنیم تا به هدف برسیم. "نیچه" فیلسوف آلمانی می گوید: "انسان تا وقتی که در امری علت و چرا را بداند، تمام "چه" ها را حل خواهد کرد". یعنی ما آدم ها برای رسیدن به نتیجه مطلوب تلاش می کنیم. مثلا اگر فعالیت و ورزش می کنیم برای رسیدن به تناسب اندام است، آنقدر ورزش می کنیم تا ماهیچه هایمان به حد انفجار می رسند. اما سختی ها را برای رسیدن به هدف تحمل می کنیم. رژیم گرفته ایم و به بستنی خوشمزه ای که به ما تعارف می کنند نه می گوییم. از این کار عذاب می کشیم ولی می دانیم ارزشش را دارد. پس وقتی چراها را بدانیم بر چه ها غلبه می کنیم!
این رنج و عذاب ها را ما خودمان در زندگی انتخاب می کنیم. اما در رنج هایی که ما در زندگی انتخابشان نکرده ایم و به سراغمان می آیند چه می توان گفت؟ وقتی که رنج و عذاب از خارج می آید و بر زندگیمان سایه می اندازد چه؟
جوابی که من برای این سوال یافته ام، چیزی نیست جز آزمایش خد.اوند برای امتحان بندگانش. خد.اوند گاهی اوقات برای آزمایش ما سختی هایی را در زندگیمان می فرستد و منتظر است تا واکنش و برخورد ما را ببیند.
برای همین است که من تا حالا با روحیه ای قوی به شیمی درمانی پرداخته ام. وقتی به بیمارستان می روم، گاهی اوقات شش مرتبه طول می کشد تا بتوانند برای تزریق دارو رگ مرا پیدا کنند. من می دانم که این شش بار لازم بوده و حتما حکمتی حتی برای انجام چنین کاری وجود داشته است! همه چیز تعیین شده از روی حساب است. همه چیز در اختیار خد.اوند است و قدمی بدون نظارت و اختیار صورت نمی گیرد و هر چه که در این دنیای مادی با قدرت خد.ا صورت می گیرد، زیباست. اما اگر خد.اوند زندگی ما را همیشه دارد به زیبایی شکل می دهد، پس آنچه که گاهی اوقات باعث "نازیبایی و زشتی" زندگی می شود، چیست؟ جواب من این است: نگرانی. "نگرانی" یک "میزان سنج" روحی است. این دستگاه در مسیر معنوی زندگی خصوصی ما به کار می افتد. وقتی می گویم "زندگی خصوصی" برای این است که "نگرانی" در وجود همه انسان ها یک جور عمل نمی کند. انسان ها با یکدیگر فرق دارند و هیچ کس با دیگری قابل قیاس نیست. بعضی از انسان ها ممکن است به طور ذاتی بیشتر از بقیه احساس نگرانی کنند و بعضی ها کمتر. اما این بدان معنا نیست که آنهایی که کمتر نگران می شوند، از نظر قوت روحی در سطح بالاتری قرار دارند. ولی به هر حال شما در زندگی خود با میزان نگرانی تان می توانید بفهمید که در چه حال و روحیه ای به سر می برید.
وقتی که ما نگران آینده خود هستیم و از آینده بیمناک هستیم، در مرحله ای هستیم که اختیار خد.اوند در زندگی را از یاد برده ایم. در این صورت است که ما این واقعیت را فراموش کرده ایم که وقوع هیچ چیز در دنیا تصادفی نیست. همه را خد.اوند تعیین کرده و تحت اراده اوست که به واقعیت می رسد و در نتیجه فراموش کرده ایم که هر عملی حکمتی دارد.
پس این نگرانی است که دشمن زندگی ماست، نه "رنج"! من برای تقویت روحیه خود دو کار انجام می دهم.
اول این که : فهرستی از تمام نگرانی هایی که به واقعیت منجر نشده اند تهیه می کنم. چیزهایی که همیشه از به وقوع پیوستن آنها نگران بودم و آخر هم به واقعیت نپیوستند و بنابراین نگرانی های بی جهت بودند و فقط باعث تلخی و اتلاف وقت زندگیم شدند.
دوم این که : روزی چند مرتبه سعی می کنم ارتباط مخصوصم را با خد.ا حفظ کنم و بر تردیدها و ترس هایم غلبه کنم.
نماز خواندن بخشی از این رابطه مخصوص با خد.اوند است. دعا کردن به انسان نیرو می دهد. اما آیا خد.اوند جواب دعاهایمان را آن طور که می خواهیم به ما می دهد؟ نمی دانم و هرگز هم نمی توانم بفهمم اما اعتقاد دارم که اگر خد.ا را به یاد داشته باشیم و از او کمک بخواهیم، نتیجه این که حادث می شود زیباتر و پذیرفتنی تر است.
خد.ا را شکر که تا به الان، حالم خوب بوده است. سرطان بیماری مضحکی است. وقتی آدم سرما می خورد، با یک سرماخوردگی کم اهمیت نمی تواند از رختخواب بیرون بیاید. ولی وقتی سرطان می گیرد می تواند همه کارهایش را تقریبا مثل روزهای عادی انجام دهد!
اما در عین حال سرطان بیماری جدی و خطرناکی است. گاهی اوقات بچه ها حالم را درک می کنند و می گویند:
- حال مامان خوب نیست.
اما من سعی می کنم که اجازه ندهم زندگیم با دیگران فرقی داشته باشد. آنچه از دست ما برمی آید دعا کردن است ولی ما نمی دانیم که در آینده چه چیزی پیش خواهد آمد. ما فقط دعا می کنیم که آینده مان خوب و روشن و زیبا باشد. اما چه کسی می داند که فردا چه خواهد شد؟
من این طوری با بچه هایم در مورد بیماری ام کنار می آیم. به آنها نگفته ام که سرطان ممکن است باعث مرگ شود. گرچه خودشان بعضی از همسایه ها را دیده اند که بر اثر سرطان جان سپرده اند. هر چه باشد خد.ا را شکر که من هنوز بالای سرشان هستم. خوشحالم که بچه هایم هنوز مادر دارند.
وقتی که به خاطر موضوعات کوچک از خد.اوند شکرگزاری می کنم، می دانم که خد.ا در شرایط سخت هم با من است. از خد.ا به خاطر خوراک، پوشاک و حتی قدرت دست ها و پاهایم تشکر می کنم ... و وقتی که به بیمارستان می روم، گرچه بیمارستان آخرین مکان در این دنیاست که آرزوی رفتن به آن را دارم، ولی باز هم خد.ا را شکر می کنم. می دانم که خد.ا در شرایط سخت هم با من است.
سعی می کنم توجهم را به نکات مثبت زندگی جلب کنم. نمی خواهم بدی ها و نکات منفی را ببینم. وقتی که برای انجام شیمی درمانی آماده می شوم و پرستار با ورودش به من لبخند می زند، سعی می کنم از دیدن لبخند او خوشحال شوم. با خودم فکر می کنم که خد.ا را شکر که پرستار خوشرویی نصیبم شده. اگر یک پرستار اخمو وارد اتاق می شد، اوقات مرا هم تلخ می کرد.
پس به خودمان بستگی دارد که زندگی را چگونه و از چه دیدی نگاه کنیم. زندگی را نگران کننده و هولناک ببینیم و یا زیبا و پر برکت و پر از حکمت!
به نظر من زندگی انسان ها مثل سوار شدن بر قطار است. قطاری که همه بلیت درجه ی یک آن را داریم، ولی گاهی اوقات بعضی از ما از بلیت درجه یک خود استفاده نمی کنیم و در عوض سوار کوپه ی درجه سه می شویم. اما چرا این گونه است؟ اگر همه ی ما بلیت درجه یک داریم، پس چرا بعضی ها از بلیت درجه سه استفاده می کنیم؟
شرایط اطراف ما نیستند که زندگیمان را دچار مشکل می کنند. ذهنیت ما و تصور ما از زندگی است که ما را ناراحت و آزرده می کند. اغلب اوقات دردهای جسمانی و ناراحتی های روحی قابل درمان هستند، ولی این نگرانی و ضعف روحیه ی خودمان است که باعث غم و اندوه ما می شود.
رشد بیماری من برای مدتی متوقف شد، ولی الان دوباره بیماری ام عود کرده است. آسان نیست؛ نگرانی هست. ترس هست. ولی من برای غالب شدن بر ترس و نگرانی مبارزه می کنم. سرطان بلیت درجه سه نیست. سرطان یک کتاب راهنماست برای این که نشان دهد بلیت درجه یک چه امکانات و مزایایی دارد!
بیماری ام دید مرا نسبت به زندگی تغییر داده است. من بیدار شده ام و کم کم دارم هوشیارتر هم می شوم.
زندگی هدایای زیادی برای تقدیم کردن به ما دارد. بیایید اجازه نداهیم که نگرانی، ما را از موهبت ها و برکات زندگی دور کند. بیایید از بلیت درجه سه قطار استفاده نکنیم حالا که همه می توانیم بلیت درجه یک داشته باشیم، چرا درجه سه؟ مهم نیست که شرایط زندگیمان چگونه است، زندگی واقعا زیباست، اما فقط به خودمان بستگی دارد که چگونه از آن کمال لذت را ببریم.
یادآوری : نویسنده ی این ماجرا از طریق شبکه ی اینترنت از همه ی انسان های روی کره ی زمین خواسته که برای سلامتی اش دعا کنند.



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید