انجمن کلیمیان تهران
   

هديه‏اي براي جشن حنوكا

   

حميده مسجدي
دی  1384

 

صورت نوزاد متولد شده سفيد و گرد بود. او پسري بود آرام با موهاي مشكي مخملي و چشم‏هاي درشت و سبزي كه با ديدگان خيره‏اش به اطرافيان مي‏نگريست و توجه به همه خانواده بلكه غريبه‏ها را نيز جلب مي‏كرد. گوشواره‏اي گوشتي در كنار گوشش بود. با ورود اين نوزاد پسر هفت شبانه روز شادي و جشن در خانه ما برقرار بود. خداوند پس از سه فرزند دختر او را به ما داده بود. هر كس نامي را براي او پيشنهاد مي‏كرد. تا عاقبت تورات قديمي موروثي خانوادگي نام يازده پشت قبلي را به نام او رقم زد. مادر عزيزم ديگر كمتر فرصت پرداختن به درس و مشق ما را داشت و تمام وقتش به خانه‏داري و بچه‏داري و شب بيداري مي‏گذشت پس از آن سال به كلاس سوم ابتدايي رفته بودم . ماه مهر رو به اتمام بود و برگ‏هاي درختان از سبز به زرد و قرمز و طلايي تغيير رنگ مي‏دادند. هواي دلچسب پاييزي آبان ماه، تغيير فصل با رشد جسماني و شروع بلوغ برايم همراه بود. در مدرسه خانم معلم از روي مطالب كلاس فارسي درس مي‏داد و ما را تشويق مي‏كرد. تصاوير كتاب را نقاشي و با خط زيبا و ريز و درشت كتاب‏نويسي كنيم. در اين شرايط فرصت و وقت مادرم كم و كمتر مي‏شد و مشغله كاري زندگي آنقدرها مجال كمك به ما را نداشت. با شروع آذرماه هوا كم كم سردتر شد. از دبستان كه با همكلاس‏هايم به خانه مي‏آمديم تمام برگ‏هاي زرد و خشك درختان چنار مسير راهمان را زير پا لگد مي‏كرديم. اگر برگي جا مي‏ماند دوباره برمي‏گشتم و آن را له مي‏كردم صداي خشك و قرچ شكستن آن حال مرا جا مي‏آورد. سرم رو به آسمان و اطراف بود كه آيا برگي ديگر در راه است يا نه.
آن روز به درب خانه كه رسيدم همسايه‏ها را ديدم كه با مادرم راجع به جشن حنوكا كه فردا در كنيساي عراقي‏ها برگزار مي‏شد حرف مي‏زدند و قرار گذاشتند كه همگي خانواده‏ها براي جشن به كنيسا برويم. ساكت بودم سرماي هوا آن روز مثل اين بود كه برف باريده، همه چيز حال مرا خراب مي‏كرد به محض رسيدن به خانه براي ياد گرفتن دروس خود روي كتاب‏هايم افتادم. نفهميدم چه موقع به خواب رفتم. ديدم مادرم بالاي سرم نشسته است. برادرم در دستش بود مرا صدا زد و گفت بيدار شو. پرسيد چي شده چرا ناهار نخورده خوابيدي؟ يك خبر خوب دارم مطمئن‏ام شنيدنش ترا خوشحال مي‏كند فردا جشن است، جشن حنوكا، جشن روشنايي‏ها در مدرسه اتفاق كنيساي عراقي‏ها جشن است مي‏‏خواهم همه شما را ببرم، تو مي‏آيي؟ چي مي‏خوري؟ چي مي‏پوشي؟ چه‏ات است. جواب ندادم خودم را توي بغل مادرم انداختم و زار زار گريه كردم. گفتم دست‏هايم يخ كرده و درد مي‏كند و سردم است. سرد. معلم حساب مرا به خاطر جدول ضرب جريمه كرد. هر كار مي‏كنم آن را از حفظ نمي‏شوم. مادرم دستي بر روي سرم كشيد. بچه را به كناري گذاشت و مرا در آغوش گرفت، صورتم را بوسيد و نوازش كرد و گفت: حالا توي بغل من گرم مي‏شوي، همه چيز درست مي‏شود. اگر سردت است مي‏خواهي براي فردا در جشن حنوكا ژاكت نو بپوشي؟ خودم آن را برايت مي‏بافم طوري كه آن را دوست داشته باشي. با تعجب و خوشحال سرم را بالا گرفتم و گفتم: البته. صورت مادرم با تبسمي كه زيباتر از آن خنده‏اي هرگز نديدم باز شد و گفت حالا بيا و غذا بخور، همين حالا شروع مي‏كنم به شرطي كه قول بدهي جدول ضرب را امشب بنويسي و بخواني تا كاملا ياد بگيري. منهم قول مي‏دهم فردا با ژاكت نو به جشن بروي، از فرط خوشحالي، لذت نوازش و بوسه‏هاي مادر و ژاكت تازه درد دست‏هايم را فراموش كردم. غذايم را كه خوردم روي زمين نشستم و دفتر و قلم را به كار گرفتم. در نهايت تعجب ديدم مادرم ژاكت بافتني قرمز را كه براي خودش بافته بود و استفاده مي‏كرد شكافت. خواهرم را نزد منير خانم همسايه‏مان فرستاد و به او گفت: مي‏خواهم يك ژاكت قشنگ با گل‏هاي برجسته درشت براي دختر عزيزم ببافم. او من و خواهر و برادرم را دور خود جمع كرد. با شكافته شدن ژاكت مادرم نخ‏ها به حركت در آمدند و به دور دست‏هاي منير خانم پيچيده شدند. مادر نخ‏هاي كاموا را دور هم كلاف كرد و آن را گرد و گردتر ساخت، 9 گلوله كامواي بزرگ شد. بلافاصله ميل‏هاي بافتني دانه‏هاي رج ژاكت را يكي يكي در خود گرفتند. ميل‏ها در همديگر مي پيچيدند و نخ‏ها به دور انگشتان مادرم گره و باز مي‏شدند. يك نگاهم به جدول‏نويسي بود نگاه ديگرم به دانه رج‏ها، ديگر دستم درد نمي‏كرد. تند تند مي‏نوشتم با حركت ميل‏هاي بافتني منهم عددها را پشت سر همديگر به رديف خوش خط‏تر از هر زمان مي‏نوشتم. چندين بار گلوله كاموا قل خورد رفت ته اطاق دويدم آن را آوردم به مادرم گفتم مادر كي تمام مي‏شه مادر گفت خيلي زود. ساعت 7 شب بود. شب كه شد پدرم به خانه آمدند مادرم سفره را انداخت و شام آورد. پس از آن هر كسي به كاري مشغول بود، پدرم خسته بود و مشغول مطالعه روزنامه عصر، ميل‏ها در دست‏هاي نازنين مادر مي‏رقصيدند و حركت آنها آن قدر منظم و حساب شده و با مهارت بود كه گاهي اوقات شمارش دانه‏هاي كاموا برايم جا مي‏افتاد. به خودم گفتم امشب جدول ضرب كه تمام شد همراه مادر مي‏نشينم تا از تنهايي خسته نشود. نيمه‏هاي شب بود كه مادرم مرا بيدار كرد و گفت برو روي تخت بخواب دير وقت است. او مرا نگه داشت و نيمه جلو بافت شده را روي تنم اندازه گرفت و گفت شب بخير، از زور خستگي و خواب آلودگي نمي‏توانستم بايستم. گفتم مادر كي تمام مي‏شه. مادر گفت خيلي زود برو بخواب. هيجان به خصوصي توي قلبم بود، فكر جشن فردا، نگاه كردن به نور شمع‏هاي درخشان منوراي حنوكا و تيله‏هاي رنگي، فرفره‏هاي رنگي كه به ما مي‏دادند صداي موزيك و سرود. نور، شيريني و شكلات جذابيت يك مهماني و رقص و تصور يك جشن تمام عيار به اتفاق دوستان يهودي‏ام يا همسايگان و مراسمي كه همه ساله برگزار مي‏شد اتفاقي بهتر از آن بود كه مي‏توانستم تصور كنم.
روز بعد مادرم قبل از رفتن به دبستان صورتم را بوسيد و گفت امروز روز خوبي است من و خواهرم به قصد مدرسه روانه شديم. بعدازظهر ساعت 2 كه به خانه رسيدم مادر هنوز مشغول بافتن بود. ژاكت يقه و آستين‏اش هنوز بافته نشده بود. ولي قسمت‏هاي پشت و دو طرف جلو آماده بود. گل‏هاي قشنگي روي آن به صورت برجسته نقش بسته بود. همسايه‏مان منير خانم نزد مادر نشسته بود و با دلسردي مي‏گفت ديشب تا حالا خودت را براي چه به عذاب انداختي؟ اين ژاكت دو روز ديگر هم تمام نمي‏شه ولش كن. مادرم گفت قول به دخترم دادم،‌ امروز 2 ساعت ديگر جشن شروع مي‏شه. مادر با بي‏حوصلگي فرصت كوتاهي مي‏خواست تا كار را تمام كند و من دلم شور مي‏زد كم كم ساعت شروع جشن نزديك و نزديك‏تر مي‏شد. ژاكت بافته شده هنوز تمام نشده بود. همسايه‏ها جمع شدند و با همديگر رفتند و به اصرار مادر دو خواهر ديگرم با آنان همراه شدند. من و مادر مانديم. دل نگران خيره به دست‏هاي مادر نگاه مي‏كردم و ساعت حدود 7 بود كه دگمه‏هاي ژاكت دوخته شد. چه ژاكت قرمز قشنگي. يك ژاكت نو و گرم، آستين‏هاي آن سر دستش برگشته بود. يقه آن مدل روز ب ب بود و دگمه‏هاي طلايي لباس مادرم روي آن خودنمايي مي‏كرد. جيب‏ها براي حفاظت دست از سرما بافته شده بود و در نهايت ژاكت مورد استفاده مادرم تبديل به نخ كاموا و سپس ژاكتي نو و قشنگ براي من تبديل شده بود. مادرم صورتم را بوسيد و گفت آن را بپوش روي تنت ببينم. بي‏قرار بودم روي پاهايم بند نمي‏شدم گفتم مادر متشكرم خيلي دوستتان دارم، دير است برويم. مادرم در حالي كه از شب زنده‏داري و كار طاقت فرسا خسته بود گفت تو برو با بچه ها برگرد من مي‏مانم شام درست كنم و در حالي كه از اضطراب حضور در جشن حنوكا قرار نداشتم دوان دوان خود را از خيابان سزاوار به خيابان آناتول فرانس، كنيساي عراقي‏ها رساندم در نهايت تعجب وقتي كه وارد شدم كه جشن رو به پايان بود، دوستانم با ديدن من خوشحال شدند و دسته‏جمعي به طرفم آمدند و پرسيدند تا حالا كجا بودي نمي‏داني چه جايزه‏هايي گرفتيم. تئاتر بود، سرود خوانديم و شيريني دادند، جايت خالي راستي چرا اين قدر دير آمدي؟ در حالي كه بغض گلويم را مي‏فشرد و سرودها و آواهاي يهودي را بازخواني مي‏كردم و در دلم به رقص درآمده بودم. ژاكت گلبافته شده با دگمه‏هاي طلايي روي تنم را به آنها نشان دادم و گفتم براي اين ژاكت، مادرم قول داد و آن را ديشب تا چند دقيقه پيش برايم بافت تا بپوشم براستي قشنگ است!!!
دوستانم با تعجب پرسيدند به همين زودي با غرور فراوان فريادگونه گفتم بله به همين زودي!
اين جشن حنوكا براي من بهترين حنوكا بود. آن شب با همكلاس‏هايم شب خوبي را گذرانديم، هنوز يادها و چهره‏هاي آنان، ژاكت بافته شده به رنگ قرمز با گل‏هاي برجسته به دست مادرم، يك يادگار و هديه فراموش نشدني
است.



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید