|
پیدا شدن جام نقره
یوسف درکیسه ی بنیامین |
|
بگفت
آنچه یوسف بدو گفته بود |
|
بماندند یعقوبیان از ورود |
|
بگفتند با ناظر اینسان جواب |
|
چرا
می کنی دزد ما را خطاب |
|
غلامانت حاشا که دزدی کنیم |
|
طلا
یا که نقره بدزدی بریم |
|
همان
نقد ها کز جولان ما |
|
شدی
یافت در شهر کنعان ما |
|
ز
کنعان پس آورده بودیم ما |
|
چنین
کار کی می نمودیم ما |
|
بنزد
هر آن کس که یابی تو جام |
|
بمیرد
و ماها شویمت غلام |
|
چنین
گفت ناظر به اوشان جواب |
|
که
قانون والی بود با حساب |
|
زنزد
هر آن کس شود یافت جام |
|
همان
بود خواهد به والی غلام |
|
برای
غلامی بگیرد همان |
|
که
آزاد باشند آن دیگران |
|
فرود
آوریدند از روی مال |
|
بتعجیل بکشود هر کس جوال |
|
تجسس
نمود اول از مهترین |
|
درآخر
شدی نوبت کهترین |
|
برای
تجسس چو بشتافتند |
|
ز عدل
بنیامین ورا یافتند |
|
نمودند اخوان او جامه چاک |
|
از آن
کار بر سر نمودند خاک |
|
نهادند پس بارها بر الاغ |
|
سوی
شهر رفتند جمله تفاق |
|
یهودا
و اخوانش آن دیگران |
|
بگشتند در نزد یوسف روان |
|
که
یوسف هنوز اندر آنجا بدی |
|
به
اوشان چنین در تکلم شدی |
|
بفرمود یوسف به اخوان خویش |
|
چرا
برگرفتید دزدی به پیش |
|
مگر
می ندانید چون من کسی |
|
بخواهم زدن فال هر دم بسی |
|
یهودا
به یوسف چنین عرض کرد |
|
که
گشتیم نزدت کنون روی زرد |
|
چگوئیم وچون خود شماریم پاک |
|
ز
خجلت بسر برفشانیم خاک |
|
گناهان ما کرده ظاهر خدا |
|
چگونه
برآریم نزدت صدا |
|
کنون
آنگه شد نزد او یافت جام |
|
بهمراه ماها شویمت غلام |
|
چنین
گفت یوسف که حاشا بمن |
|
که
سازم قبول از شما این سخن |
|
کسی
را که نزدش شده یافت جام |
|
بود
بسی به تنها مرا او غلام |
|
دیگر
ها همه سوی کنعان روید |
|
روانه
بنزد پدرتان شوید |
|
از آن
پس یهودا برآورد جوش |
|
بیوسف
چنین گفت در زیر گوش |
|
نگردد
غضبناک آقای من |
|
که
اندک بگویم به گوشت سخن |
|
منم
چون غلام نگون گشته بخت |
|
توئی
همچون فرعون با تاج وتخت |
|
تو
پرسیدی آنگه ز ما چاکران |
|
شما
را پدر کیست اندر جهان |
|
شما
را برادر بود غیر از این |
|
بتو
عرض کردیم ماها چنین |
|
پدر
هست مارا یکی پیرمرد |
|
که
دیده به دنیا بسی گرم وسرد |
|
یکی
پور کهتر کنون نزد اوست |
|
پدرمان به او مهربان است و دوست |
|
که
درابتدا دو برادر بدند |
|
که هر
دو ز یک باب و مادر بدند |
|
بمرده
برادر وهم مادرش |
|
به
تنها بماند است او دربرش |
|
تو
فرمودی آنگه بما این سخن |
|
بیارید اورا به نزدیک من |
|
چو
بینم مراو را دراینجا بچشم |
|
نماند
مرا با شما قهر وخشم |
|
بگفتیم پس ما غلامان ترا |
|
نخواهد شد او از پدرمان جدا |
|
که
بسته است جان پدرمان به او |
|
جدا
گر نمائیم پورش از او |
|
از او
چون جدا گردد آن پور خورد |
|
بخواهد پدر از جدائیش مرد |
|
دوباره تو با ما بگفتی چنین |
|
چو
ناید بهمراه تان کهترین |
|
نخواهید دیدن دگر روی من |
|
شنیدیم ما چاکران آن سخن |
|
چو
رفتیم از اینجا بنزد پدر |
|
بگفتیم احوال را سربسر |
|
چو
بشنید از ما پدر داستان |
|
نگشتی
به آن کار همداستان |
|
پس
آنگه چو شد غله ی ما تمام |
|
پدرمان بما داد اینسان پیام |
|
که
برگشته در نزد والی روید |
|
که
آذوقه اندک دوباره خرید |
|
بگفتیم آنگاه ما با پدر |
|
نخواهیم رفتن ز کنعان بدر |
|
مگر
که فرستی بهمراه مان |
|
بنیامین که گردیم آنگه روان |
|
اگر
او نباشد به همراه ما |
|
بود
بسته در خدمتش راه ما |
|
غلامت
که اوهست ما را پدر |
|
بگفت
از زنم مانده این یک پسر |
|
دو
فرزند زائیده بود مادرش |
|
ز
پیشم برون رفت برادرش |
|
چو
برگشتنش نزد من دیر شد |
|
بگفتم
به تحقیق نخجیر شد |
|
ندیدم
از آن بعد او را دیگر |
|
بمانده است از بهر من این پسر |
|
اگر
این را به بیرون برید از برم |
|
رسد
گر زیانی براین پسرم |
|
مرا
با چنین ریش و موی سفید |
|
بخواهید غمگین بگورم کشید |
|
رویم
ارکنون ما بنزد پدر |
|
نباشد
بهمراه ما این پسر |
|
چو
جانش بود بسته بر جان این |
|
گر او
را نه بیند بمیرد یقین |
|
غلامانت موی سفید پدر |
|
کشیمی بگور از غم این پسر |
|
غلامت
بتحقیق ضامن شدم |
|
که تا
این پسر را از او بستدم |
|
بگفتم
گر اورا نیارم به تو |
|
همه
عمر تقصیر کارم به تو |
|
گر او
را دراین ره زیانی رسد |
|
شوم
من مقصر به تو تا ابد |
|
کنون
از تو دارم تمنا چنان |
|
بمانم
غلامت بجای جوان |
|
روانه
شود با دگرها پسر |
|
چرا
که نه بیند گر او را پدر |
|
برون
گردد از کالبد جان او |
|
چگونه
به بینیم نقصان او |
|
بلائی
که بر جان او می رسد |
|
چه
سان می توان دید آن روز بد |