انجمن کلیمیان تهران
   

عشق زلیخا به یوسف

   

 

شاعر :هادی نامدار
بهار 
1306

فروختن یوسف به پوطیفر

کنون باز گویم از آن کاروان

 

که بردند یوسف به مصر اندران

هر آن کس که می دید یوسف براه

 

نمی کرد جز روی او را نگاه

زدروازه  شهر تا آن سرای

 

که آن کاروان را همی بود جای

زبس جمع گشت از تماشاچیان

 

گذر تنگ گردید بر ره روان

همه محو بودند بر آن پسر

 

درخشان بودی روی او چون قمر

گروهی بیوسف نظاره کنان

 

برفتند همراه آن کاروان

چو شد کاروان داخل اندر سرای

 

زانبوه مردم نه بد جای پای

برآن کاروان باشی قافله

 

نماندی دیگر طاقت و حوصله

ندا  کرد آنگه بدان خاص و عام

 

که فردا فروشم به زر این غلام

بمصر اندرون آن خبر فاش شد

 

ز یوسف بهر جای گنگاش شد

شنیدند پس جمله ی مصریان

 

غلامی فروشند از عبریان

جوانی پسندیده ی نور سی

 

که مثلش بدنیا ندیده کسی

جمالش ز شمس قمر بهتر است

 

به عقل و خرد از همه مهتر است

خجل گل زچهر دلارای او

 

خجل سرو بستان ز بالای او

بدانسان پسر کس ندارد بیاد

 

تو گوئی ز پیغمبر استش نژاد

به نطق و تکلم چه جولان دهد

 

سخن گفتنش مرده را جان دهد

بمصر از بزرگان بهر جا بدند

 

به نادیده مشتاق یوسف شدند

دگر روز چون خور برآمد ز کوه

 

برفتند مردم گروه ها گروه

ز هر سوی خریدار بنهاد روی

 

ببردند یوسف سر چار سوی

ببازار بردند آن خوب چهر

 

همه مردمان را بر او بود مهر

درخشان جمال ز مه بهترش

 

بدی کاروا نباشی اندر برش

یکی گفت برگو غلامت بچند

 

بگفتا بصد پاره زر میخرند

و لیکن نه بفروشمش این چنین

 

بهای یکی ناخنش نیست این

بگفت او منش تا دو صد میخرم

 

یکی گفت من تا سه صد میخرم

یکی دیگر آمد  بگفتا هزار

 

اگر می دهی زر نمایم شمار

چو دیدند آنگونه مه پیکری

 

فزون مینمود این از آن دیگری

پس آنگه رسیدند تا صد هزار

 

یکی شد خریدار سی صد هزار

از آن بعد پو طیفر شیر گیر

 

که فرعون را بود اول وزیر

بگفتا که من این زمان با سرور

 

پسر را ز تو میخرم یک کرور

چو یوسف بهایش بدانجا رسید

 

دیگرها شدندی همه ناامید

کف اندر کف مشتری در  نهاد

 

به پوطیفر آنگاه او را بداد

چو پوطیفر او را خرید آن زمان

 

ببردش بخانه بسی شادمان

خدا را بیوسف ببودی نظر

 

که در نزد آقاش شد جلوه گر

چو یک چند درنزد آقاش بود

 

ورا ناظر خانه ی خود نمود

بکاری که یوسف به پرداختی

 

خدا کامیابش همی ساختی

از آنگه که پوطیفر او را خرید

 

بهر روز میگشت گنجش مزید

چه دیدی که باشد خدا یار او

 

بدل گشت خوشنود از کار او

بشهر و بصحرا هر آنچه که داشت

 

بیوسف همه کار خود واگذاشت

جمیع اموراتش اورا سپرد

 

بغیر از همان آب و نانیکه خورد

به نزدیک آقایش آن نامور

 

بهر روز مهرش شدی بیشتر

بچهره چه ماه و خوش اخلاق بود

 

بزیبائی اندر جهان طاق بود

هر آن کس که می دید آن نوجوان

 

بدل می شدندی بر او مهربان

                   



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید