|
|
رحمن دلرحیم
پاییز 97
کمکم
سالن یکی از بانکهای ملی تهران خلوت میشد کارمندهای بانک خسته و خمیازهکشان
دفاتر و اوراق را میبستند و روی هم میگذاشتند. گویا آن روز مقدور نبود که بانک
مثل سایر روزها با سکوت و آرامش همیشگی تعطیل شود. یک حالت فوقالعاده و
مضطرب-کنندهای فضای بانک را احاطه کرده بود و وضع ظاهری بانک وقوع حادثه شومی را
گواهی میداد. ساعت دیواری بانک که حدود 4 بعدازظهر را نشان میداد به آرامی چند
ضربه نواخت، که ناگهان مردی به ظاهر آراسته که عینک دودی بزرگی به چشم داشت در حالی
که یک دست خود را در جیب شلوارش کرده بود و چیزی را محکم در میان انگشتانش میفشرد
وارد بانک شد، با قیافه آراسته و عصبانی یک راست به سراغ متصدی صندوق که داشت اوراق
را جمع میکرد و برای رفتن آماده میشد رفت و با او به گفتگو پرداخت. کم کم صدای
متصدی صندوق و آن مرد اوج میگرفت و از صورت داد و بیداد هم خارج میشد و به حواله
دادن مشتهای گره کرده میکشید. |
|