استاد
رحمن دلرحیم
تابستان 99
این داستان را سه سال پیش نوشته بودم
ولی یادم رفته بود بیاورم دیروز توی کاغذهای باطله منزل پیدایش کردم تقدیم
حضور خوانندگان محترم مجله محبوب بینا میکنم.
***
چه
میخواستم بگویم برای آدم که هوش و حواس نمیماند ... آها یادم آمد، جریان این است
که ارادتمند دو سه سالی است که حافظهام را از دست دادهام. (بیشتر اوقات به دنبال
خودم میگردم). صبح پنجشنبه بود راهی کنیسا (مسجد) برای نماز شحریت (صبح) شدم، وقتی
از منزل خارج شدم سر از پارک دانشجو (چهارراه ولیعصر) درآوردم (چون اغلب بنا به
دستور دکتر پیادهروی میکردم) و یا عیال مربوطه مرا میفرستاد که 30 عدد نان بخرم
یادم رفته بود که بایستی ده عدد نان بخرم با خودم گفتم که بیست عدد نان میخرم بهتر
از آن است که کم بخرم وقتی به منزل آمدم وزیر جنگ (عیال مربوطه) اعلام جنگ داد که
چرا بیست تا خریدی من کی به تو گفتم که 20 تا نان بخری؟ و ....
یا دوشنبه قبل در نماز صبح (شحریت) تفیلین (مهر نماز) دست را بسته بودم ولی تفیلین
سر یادم رفته بود که با تذکر دوستان تفیلین سر را هم گذاشتم و یا چند روز قبل
بچهها مرا بردنم به جشن عروسی یکی از اقوام، دیدم مهمانها به کفشهایم نگاه
میکنند و میخندند بعد متوجه شدم که یکی از کفشهایم را عوضی پوشیدهام.
از آن تاریخ به بعد تصمیم گرفتم که هر طور شده دوایی گیر بیاورم و خودم را از دست
فراموشی نجات دهم . چهار سال تمام این تصمیم را داشتم. هر روز صبح که از خانه بیرون
میرفتم با خودم میگفتم امروز پیش دکتر
میروم و نسخه فراموشی را میگیرم ولی شب که به خانه
میآمدم یادم میآمد که یادم رفته به دکتر مراجعه کنم.
آخرین چاره را در این دیدم که هر وقت یادم آمد، به رفقا و آشنایان بگویم که یادم
بیاورند که به دکتر مراجعه کنم و بالاخره هم با این که نصف رفقا یادشان رفته بود
چندتایشان یادم آوردند، رفتم پیش دکتر یکی دو ساعت توی اطاق انتظار نشستم، نوبت من
که شد وارد اطاق معاینه شدم (دکتر که اسمش یادم نیست) پرسید چه مرضی داری؟ یک خورده
من من کردم چون دردم یادم رفته بود. دکتر گفت رو درواسی نکن نمیخواد خجالت بکشی.
لباست را دربیار ببینم لباسهایم را بیرون آوردم دکتر گفت اووو...وه مرض اگزما
گرفتی از شما چه پنهان تازه یادم آمد که مدتی است چنین مرضی داشتهام و یادم رفته
پیش دکتر بروم. بالاخره آن روز دکتر نسخهاش را نوشت ولی من هر چه فکر کردم یادم
نیامد که چرا پیش دکتر رفته بودم. حق ویزیت را دادم و از مطب دکتر بیرون آمدم. دو
سه روز بعد یادم آمد که یادم رفته نسخه را از دکتر بگیرم به خاطر سپردم که فردا صبح
بروم و نسخه را از دکتر بگیرم ولی درد این بود که اسم و آدرس دکتر را فراموش کرده
بودم. شش ماه از این مقدمه گذشت (شاید هم یک سال گذشت) تاریخ دقیقش یادم نیست. آخر
آدم که ضبط صوت نیست که همه چیز را بتواند به حافظهاش بسپارد. چند وقت پیش دست
کردم توی جیبم دیدم یک پاکت پستی دستم آمد بیرونش آوردم دیدم تاریخش مال نه ماه پیش
است یادم آمد که یک نامه فوری است که برای یکی از دوستانم نوشتهام ولی یادم رفته
نامه را پست کنم. این نامه هم مرا به یاد این انداخت که حافظهام ضعیف است. باز
تصمیم گرفتم به دکتر مراجعه کنم. اتفاقا نام و آدرس دکتر حافظه یادم آمد برای این
که دیگر یادم نرود کاغذ و قلم را درآوردم و آن را یادداشت کردم. بلافاصله یک تاکسی
صدا زدم و سوار شدم، گفت: کجا برم؟ هر چه فکر کردم یادم نیامد توی جیبهایم را گشتم
و آدرس را پیدا کردم و آن را به راننده دادم و گفتم: برو به این آدرس راننده تاکسی
کمی آن را زیر و رو کرد و گفت: آقا متأسفانه من هم مثل شما بیسوادم، کاغذ را از او
گرفتم و پیاده شدم (بعداً از خودم پرسیدم که چرا عین آدرس را برایش نخواندهام).
تاکسی بعدی را سوار شدم و آدرس را برایش خواندم تاکسی راه افتاد و مرا به مطب دکتر
مورد نظر برد. از تاکسی پیاده شدم و رفتم توی مطب. اتفاقاً آقای دکتر سرش شلوغ بود
سه ساعت و خوردهای طول کشید تا نوبت به من رسید دکتر گفت: دوباره چته مگه نسخه
اولی تأثیر نکرد؟ گفتم آقای دکتر من دفعه اوله که پیش شما آمدم. دکتر گفت مگه تو
همون نیستی که دیروز آمدی پیش من و نسخه گرفتی؟ گفتم واسه چی نسخه گرفتم؟ دکتر گفت
واسه ضعف حافظه، تازه یادم آمد که دیروز هم پیش همین دکتر رفتهام و برایم نسخه
نوشته، جیبهایم را گشتم و عین نسخه دکتر را پیدا کردم با خجالت از مطبش بیرون آمدم
که بروم و دوای نسخه را بگیرم. دیدم یک نفر مرا صدا میزند برگشتم دیدم راننده
تاکسی که میگوید: «بیمعرفت سه ساعته واسه پنج تومن منو اینجا کاشتی.»
|