لیورا سعید
کارشناس ارشد روانشناسی
زمستان 99
می
دانم برگ دیگری از تاریخ ورق خورد و به فصل جدیدی رسیدی؛ فصلی سخت، مهم و بزرگ. مثل
فصلی از یک کتاب درسی که دانشجو باید بخواند و یاد بگیرد و امتحان بدهد، اما از آن
فصل دشوار گریزان است و دلش می خواهد آن را زودتر تمام کند و به فصل دیگری برود؛ تو
هم از این درس گریزانی. یک سال است که حالت خوب نیست دلت خوش نیست، بیماری، ترس،
دوری و مرگ آشفته و افسرده ات کرده است و تسکینی برایت نیست.
می دانم دلت تنگ شده برای سفر کردن، رفتن به دوردست ها، ماندن در دل طبیعت با فراغت
و بدون دغدغه، اما مدتهاست آبشارها و جنگل ها تو را نمی خوانند. هر چه هست فاصله
هست؛ قلبت قرنطینه شده، محبتت در قفس است و دستانت زندانی اند.
فرزند دلبندم می خواهی مثل قبل در مدرسه و بین همکلاسی ها باشی، روی نیمکت کلاس
بنشینی، درس بخوانی و به صحبت های معلمانت گوش بدهی، سر به سر بقیه بگذاری، زنگ
تفریح با بچه ها بدوی و بخندی و بازی کنی. جوان عزیزم دلت ضعف می رود برای دوستی
های جدید در دانشگاه، دویدن در راهروهای دانشکده به دنبال نمره گرفتن از استاد و
ساعت آخر پیچاندن درس و به سینما و کافی شاپ رفتن. نوجوانم می دانم دوست داری باز
هم لباس بخری و به مهمانی بروی، دوستان و رفقایت را ببوسی و در آغوش بگیری و ساعتی
را با فراغت در کنارشان گپ بزنی، بلند بخندی و برقصی.
پدرم، خوب می دانم که چقدر مقاومت کردی که برای کودکت گوشی موبایل تهیه نکنی تا به
سنی برسد که بتواند عاقلانه از آن استفاده کند، اما حالا وقت و انرژی ات را صرف
گشتن و تهیه بهترین مدل و مارک گوشی در بازار کردی تا بچه ات بهتر درس هایش را یاد
بگیرد. آه مادر عزیزم، خوب می فهمم چه زجری می کشی وقتی می بینی بچه ی کلاس اولی ات
نمی داند مدرسه کجاست، معلم کیست، همکلاسی چه شکلی است، قانون های کلاس چیست و تو
باید بتوانی حروف الفبا، آواها و صداکشی ها را به جای معلم به او بفهمانی و او
مانند دیرآموزان نگاهت کند و با التماس بخواهد برای جست و خیز و شیطنت از جا بلند
شود.
این که نمی توانی مثل قدیم کار کنی و پول دربیاوری، آزار دهنده است، می دانم طاقت
فرساست خانه بنشینی و دم نزنی، شاکی نشوی، غرغر نکنی. مشتریان، مراجعان، مسافران و
.... به تدریج کم شدند و تو داری امیدت را از دست می دهی. شادی هایت را سرکوب کردی
و به جشن ننشستی تا مبادا تک سرفه ای تو را دچار عذاب وجدان کند. لذت عبادت دست
جمعی از تو گرفته شده و به تنهایی با خالقت راز می گویی.
چه فصل سخت و بد قلقی را باید بخوانی و امتحان بدهی! کاش استاد می گفت این فصل را
برای امتحان حذف می کنم و تو با ذوق کودکانه گویی جایزه ای گرفته باشی، خودکار قرمز
را به دست می گرفتی و روی این فصل ضربدر می زدی و تا آخر ترم نگاه هم به آن نمی
انداختی حتی برای مطالعه.
فراق دوست سخت است، می دانم دلت برایش تنگ است و می خواهی مثل قدیم بغلش کنی و از
نگاهش سیر شوی، اما دل مبتلایت را افسار زدی تا هوس دیدار به سرش نزند، مجبور شدی
به قاب و دستگاه شیشه ای رضایت بدهی و به صدا گاهی هم به تصویرش دل خوش کنی بدون
بویش، بدون روحش ... دوست عزیزم داری غم عزیزانت را می خوری، مرگ و فقدان شان را می
بینی اما تسلایی برای دل پریشانت نیست، دستی برای شانه های لرزانت نیست، نگاهی که
آرامشش را در چشمانت بریزد نیست، یعنی نباید باشد.
و تو در تنهایی خودت چیزی به جز زمان حال، ماندن و بودن در زمان حال و پذیرش آن در
اختیار نداری.
این زمان حال که می گفتند بالاخره رسید کلمه ی قشنگی که کتاب ها می گفتند، اساتید
اشاره می کردند،
آدم های بزرگ حرفش را می زدند و تو فکر می کردی می دانی چیست، آمد. آن وقت ها تو
دلت می خواست در حال زندگی کنی اما بلد نبودی و تلاش می کردی اما نمی شد. حالا
انتخابی به جز زمان اکنون نداری. می بینی هیچ کاری از دستت بر نمی آید، نه راه پیش
رفتن داری، نه می توانی به عقب برگردی. گذشته ات، نوع ارتباطاتت، شیوه ی زندگی
کردنت، آمد و شدهایت به تاریخ پیوست و فکر کردن به آن سودی برایت ندارد، از آینده
هم هیچ امید و انتظاری نداری چون آمد و خودش را نشان داد.
حالا فقط حالا مانده چه بخواهی چه نخواهی! باید او را بپذیری و با آن کنار بیایی.
نکند تحملش کنی چون به تو سخت می گیرد. بهتر است قبولش کنی و با آن سازگار شوی چون
همیشه هست. اگر قبولش کنی می بینی هم دشواری و تلخی دارد هم آرامش و رهایی، این
گونه واقعیت را پذیرفته ای؛ که پذیرش واقعیت همان درمان و تسلی است.
خسته ای از واژگان غریب همچون فاصله، بهداشت، ویروس، استرس، ماسک، خطر، ایمنی، درد،
واکسن که روزمره ات را پر کرده اند. اجازه نده این واژه ها بر حال تو مسلط شوند و
قربانی شان بشوی. تاثیر نپذیر اما با آگاهی ادامه بده. کلید سلامت روان، داشتن
آگاهی و تماس با اینجا و اکنون است. سخت است چون در تربیت، این گونه به تو نگفته
اند و از تو نخواسته اند.
پذیرش آنچه پیش آمده و در حال وقوع است هم به تو آرامش می دهد هم به تو می فهماند
این خودت هستی که مسئولیت حال و زندگی ات را داری. این همان مسیر دشوار و ناهمواری
است که باید طی کنی. رنج کشیدن دارد،
می دانم اما رنج معناداری است. درست است که گرفتار غم و هراس جمعی هستی و دردهای
مشترک با بقیه داری اما احساسات و افکارت را باید به تنهایی به دوش بکشی و این به
نگاه و برخورد تو بستگی دارد که وقایع را چگونه
می بینی، چه معنایی به آنها می دهی و چطور به آنها واکنش نشان می دهی؟
این مرحله ی مهمی از رشد توست شاید مهم ترین درس زندگی ات را داری فرا می گیری آن
هم به تنهایی؛ همان فصل دشوار کتاب درسی که استاد نخواست حذفش کند تا تو مجبور شوی
بخوانی و امتحان بدهی و بزرگ شوی.
|