انجمن کلیمیان تهران
   

دلنوشته

   

 

سحر بروخیم

تابستان 1400

 

مدت‌هاست تصمیم گرفته‌ام هر گاه از کسی رنجیدم یا دلم را شکست،
به یاد روزی باشم که ممکن است هرگز در زندگی‌ام نباشد.
نه كه باشد ولى با من نه، به ياد روزى كه ممكن است ديگر زنده نباشد.
به ياد روزى كه خاطره خوبى‌هايش در ذهنم جان مي‌گيرند.
به ياد روزى كه بدى‌هايى كه در حقش كردم پتكى مي‌شوند و بر سرم فرو مي‌ريزند.
به ياد روزى كه ديگر نيست و ندارمش كه عذرخواهى كنم يا از دلش در بياورم.
آن روز را مرور می‌کنم آنقدر که نبودنش را باور می‌کنم، بعد در ﺫهنم برایش غمگین می‌شوم و یک عزاداری قلبى و بعد آرزو می‌کنم: کاﺵ بود و از او می‌گذشتم.
بعد به خود می‌گویم حالا او هست، پس ببخش و فراموﺵ کن...
تا هست مهربان باش،
تا هست دوستش بدار و علاقه‌ات را ابراز كن،
تا هست ببخش و از وجودش لذت ببر،
آنگاه مي‌بخشمش.
از بخششم شاد می‌شوم و از بودن او شادتر ...
كمى سخت است،
بغض دارد،
گريه دارد،
اما غير ممكن نيست.
در نهايت به آرامش مي‌رسم و او را از اول دوست دارم،
و اين دوست داشتن جانم را به جانش تا ابد گره مي‌زند...
مراقب روزهايى كه ممكن است بى او سر كنيم باشيم،
گاهى خيلى زود دير مي‌شود...
 


 

 





 


 



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید