مرجان تيزابگر
نشریه متانا مرداد 1388
تمام جغرافیای قلبم را میشناسم. کوههای بلندش را، درههای عمیقش را، جنگلهای
فشرده و تو در تویش را و دریاهای ژرف و آبیاش را...
اگر نقشه کشی بلد بودم بیشک بهترین نقشهای را میکشیدم از این سرزمینی که درون من
است. نقطه به نقطهاش را بی هیچ اشتباه!
کوههای بلند مهربانیاش را میشناسم، درههای سیاهش را، رودهای عشقی که به هر سو
روان است و جنگلهای فشرده شک را که از انبوه درختان سر به فلک کشیده پرسشهای
بیپایان بوجود آمده است.
همه را میشناسم... همه را میبینم... هر اتفاقی که میافتد آگاهم...
اما خیلی بد است که آدم زمین قلبش را وجب به وجب بشناسد اما نتواند جلوی زمین لرزه
را بگیرد!... میبینم که ابرهای بارانزا میآیند، میبارند و میروند. سیلابها را
میبینم که بر زمین دلم جاری میشوند... اما راهی نمیشناسم که راه بر سیلابها
ببندم. وقتی برف عشق میبارد میدانم که همه جا یخ خواهد زد، منجمد خواهد شد و راه
را بر پویایی و رودبارهای کوچک خواهد بست...
اما... در بارش این برف، در روان شدن سیلاب، در لرزش زمین ناچارم ناچار!
این اتفاقها که میافتد خارج از گستره توانایی من است... آگاهی من آمدنشان را پیش
بینی میکند اما جلوی رخ دادنشان را نمیگیرد... این آگاهی تنها رنجم میدهد.
چرا که میدانم... میدانم که چهها در سرزمین دلم خواهند کرد و من در برابرشان جز
"نگریستن" چارهای ندارم!
در جستجوی توانی هستم که "پیش آمد"ها را به چنگ آرد. که ابر وباران را در درونم به
فرمان آرد... نگذارد که سیلاب هر کجا را که خواست با خود ببرد و زمین لرزه هر دم که
خواست بناهای روشن قلبم را فرو ریزد...
در جستجوی آن "نیرو" هستم، آن "توان"، آن "قدرتی" که باز میدارد و جلوی ویرانی را
میگیرد. چیزی فراتر از بینش... فراتر از دانستن، فراتر از آگاهی...
جغرافیای قلبم را خوب میشناسم... پیر و بلد این راهم!...
سپری میخواهم که در برم گیرد و سرزمین قلبم را از گزند "آمدنیهای ناگهان" در امان
دارد. سرچشمهای که رویین تنم کند.
این "نیرو" را، این "توان" را، این "سپر" را، این "سرچشمه" را نمیشناسم!
هنوز پس از این همه سال که از فوران آگاهی میگذرد میبینم که بسیار "ناتوانم!"
بسیار بیشتر از بینشی که دارم... بسیار دردناکتر از "آگاهی"ای که بدان میبالم...
با چشمان جغرافیا دانم ناتواناییم را روشن میبینم. اما درمانش را نمیشناسم. از چه
جنس است؟ از کدام سو میآید؟ چگونه میآید؟ میآید؟
|