شيوا آقابالا
نشریه متانا مهر 1388
روزي مرد جواني در ميانهي شهري ايستاد و ادعا کرد زيباترين قلب دنيا را دارد.
جمعيت زيادي دور او را گرفته و به قلب سالم و بدون خدشهي او نگاه ميکردند و همه
تصديق ميکردند که قلب او به راستي زيباترين و بينقص ترين قلبي است که تاکنون ديده
اند.
مرد جوان در کمال افتخار و با صدايي بلندتر از جمعيت به تعريف از قلب خود ميپرداخت
که ناگهان پيرمردي جلوتر از جمعيت آمده خطاب به مرد جوان گفت: «اما قلب تو به
زيبايي قلب من نيست.» سکوتي برقرار شد و مرد جوان به همراه جمعيت به قلب پيرمرد
نگاه کردند، قلب او با قدرت تمام ميتپيد اما پر از زخم بود.
قسمت هايي از قلب او برداشته شده و تکههايي جايگزين آن شده بود اما آنها به درستي
جاهاي خالي را پر نکرده بودند و گوشههايي دندانه دندانه در قلب او ديده ميشد. در
بعضي نقاط قلب پيرمرد شيارهاي عميقي وجود داشت که هيچ تکهاي آنها را پرنکرده بود.
مردم با نگاهي خيره به او مينگريستند و با خود فکر ميکردند که اين پيرمرد چطور
ادعا
ميکند، قلب زيباتري دارد.
مرد جوان به قلب پيرمرد اشاره کرده خنديد و گفت: «سر شوخي داري؟ قلبت را با قلب من
مقايسه کن! قلب تو تنها مشتي زخم و خراش و بريدگي است» پيرمرد گفت: «درست است، قلب
تو سالم به نظر ميرسد. اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نخواهم کرد... تو نخواهي
دانست که هر زخمي يادگار مهر کسي است که من بخشي از قلبم را جدا کردهام و به او
بخشيدهام، گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است که به جاي آن تکهي
بخشيده شده، قرار دادهام. اما چون اين دو عين هم نبودهاند، گوشههايي دندانه
دندانه بر قلبم دارم، آنها برايم بسيار عزيزند، چرا که يادآور عشقي زيبا هستند.
بعضي وقت ها بخشي از قلبم را به کساني بخشيدهام اما آنها چيزي از قلب خود به من
ندادهاند! اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآورند اما باز يادآور يک
دلدادگي اند و من همه در اين اميدم که آنها روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با
قطعه اي که من در انتظارش بودهام، پر کنند. پس حال ميبيني که زيبايي واقعي
چيست...!» مرد جوان چند لحظه بي هيچ سخني او را نظاره کرد، در حاليکه اشک از
گونههايش سرازير بود، سمت پيرمرد رفته از قلب جوان و سالم خود قطعهاي بيرون آورد
و با دستاني لرزان، به پيرمرد تقديم کرد. پيرمرد آنرا گرفت و در قلبش جاي داد و او
نيز بخشي از قلب پير و زخمي خود را در جاي زخم قلب مرد جوان قرار داد، مرد جوان به
قلبش نگريست، سالم نبود، اما او و جمعيت همگي اذعان داشتند که از هميشه زيباتر بود.
|