الهام مودب
نشریه متانا آذر 1389
زیر باران، گوشه حیاط نشسته بود.دوست نداشت چکمه سوراخش را که آب در آن می رفت
بپوشد.با خودش کلنجار می رفت که برای سال نو چه هدیه ای برای مادرش بخرد اما بعد
منصرف شد چون اگر هم چیزی به ذهنش می رسید، پول خریدنش را نداشت.
سال نو، بدون پدر چه قدر سخت بود. دلش می خواست او زنده بود و سال نو با هم بودند.
بابی از خانه بیرون زد. مادر تا دیروقت کار می کرد و هنوز نیامده بود. بابی داشت
ویترین مغازه ها را با حسرت تماشا می کرد که یک سکه ده سنتی روی زمین پیدا کرد،
خوشحال شد. گویی گنجی یافته بود اما هر چه در خیابان ها گشت، نتوانست با ده سنت،
هدیه ای پیدا کند. ناگهان چشمش به گل فروشی افتاد. مشتریان زیادی آن جا بودند. نوبت
او که شد، گل فروش پرسید: پسرم چه می خواهی؟
پسر گفت: می توانم با این ده سنت فقط یک شاخه گل برای مادرم بخرم؟
گل فروش دست بر شانه بابی گذاشت و گفت: بگذار ببینم چه کار می توانم بکنم. بعد رفت
و 21 شاخه گل رز قرمز زیبا که با روبان نقره ای تزيین شده بود را داخل جعبه ای سفید
گذاشت و گفت: این 21 شاخه را ده سنت حراج کردم، می خری؟ بابی در حالی که از خوشحالی
اشک در چشمانش جمع شده بود خندید و گفت: متشکرم. بعد پول را داد و در حالی که به
طرف خانه می دوید، فریاد زد: سال نو مبارک.
همسر گل فروش از او پرسید: جریان چه بود؟
گل فروش گفت: امروز صبح به دلم افتاد، دسته گلی آماده کنم و کنار بگذارم. می دانی
وقتی 21 ساله بودم مردی به من کمک کرده بود، برای مادرم هدیه سال نو بخرم.
|