|
|
توي كابين پيش خلبان نشسته بود و با كنجكاوي عقربه ها و درجات هواپيما را نگاه
ميكرد، انگار اصلاً براش مهم نبود كه قرار است تا نيم ساعت ديگه از زمين و آسمون
آتيش بباره! آخه حق داشت عادت كرده بود! شايد سومين يا چهارمين ماموريتي بود كه در
اون شركت كرده بود! موج سردي از دريچهي مسلسل چيها مياومد و همه رو كلافه كرده
بود. «جِف» كه تيربارچي سقف بود خيلي نق ميزد و مدام آرزو ميكرد تا سر و كلهي
مسراشميت1هاي آلماني زودتر پيدا بشه تا شايد با درگير شدن با اونا سوز سرما يادش
بره! ولي بر خلاف اون خلبان بمب انداز، نظر ديگهاي داشت چون جاشون تو كابين اصلي
گرم و نرم بود! من هم بعضي وقتهابا ضامن مسلسلم ور می-رفتم و قطار فشنگ رُ صاف و
صوف می کردم تا یه وقت گير نكنه، آخر همين گير كردن سلاحم باعث شده بود دو تا
مسراشميت بيشتر توي لوفت2 وافه بمونه! گرماي مطبوع پتوي برقي كمكم داشت مستم
ميكرد كه يه دفعه مثل هميشه با صداي غرش مسلسل پشت سريم از جا پريدم، درسته ديگه
وقت شكاره! تو همین هین و بین خلبان داد زد و گفت: «تا هدف سه دقيقه مونده طاقت
بيارين!» ولي اين تازه شروع كار بود. از لابهلايِ ابرها چشمم دنبال ديدن صليب
شكسته ميگشت تا حسابي سوراخ سوراخش كنم ولي بازم مثل هميشه زياد منتظر نموندم! فقط
يك لحظه صداي كر كنندهي تير بارم اومد و رَدِ اصابت گلولهها روي جنگندهي آلماني
لعنتي! از دستم رفت! يه دفعه ديدم «جف» زمين خورد! شانس آورد تير بهش نخورده بود!
كشوندمش كناري و بهش گفتم «درِ جعبه ی مهمات رو باز كن. زدن مسراشميت به تو
نيومده!» جنگنده آلماني مزاحم هم كه مثل مگس دور و برمون ميچرخيد هر از چند گاهي
چند بار ماشه رو ميكشيد و جاي چند تا سوراخ روي بدنهي B-173 بيچارهمون مي گذاشت
و باز هم مثل هميشه يه دفعه يه چيزي هوري ريخت پايين. بمب انداز كه كارشو خوب انجام
داده بود دست شو به نشونهي موفقيت بالا گرفت! آره! حالا نوبت هيتلر بود تا با
بمب هاي ما حال كنه! |
|