|
|
از دور دست تكان دادنشان را مي بينم كه «مي آيي؟ ما رفتيم.» نگاهي به تو مي اندازم.
هنوز دنبال لنگه كفشت هستي. نيم نگاهي به آن ها مي اندازم، گويا واقعا رفتند، بدون
اينكه منتظر ما بمانند. تو با عجله گوشه و كنار خانه را زير و رو مي كني. عصبي
شده اي. قطره هاي عرق روي پيشاني ات نشسته. براي خودم چاي مي-ريزم. با عصبانيت داد
ميزني: «الان چه وقت چاي خوردن است؟!؟» هنوز نفهميدم چرا ديگران را مسئول كوتاهي ها
و فراموش كاري هايت مي داني. من كه مسئول گم شدن لنگه كفش تو نيستم. |
|