باران سرخ بارد، تا ابر دیدگانم
حسرت به دامنم ریخت ظلم زمانه و سوخت
خود در فصول باران، چتر پناه بودم
مرگ بنفشه ها را دیدم به شام پاییز
بالا بلند یلدا از طاق شب گذر کرد
در لحظه ای برهنه، اسرار برملا شد:
«منت خدای» گفتم، «عَز وجلَ» گرچه
برگُردهگاه احساس روییده دشنه-ی دوست
در حلقه ی حریفان یک یار جانی ام نیست
رهپوی تندپایم در کار مهر ورزی
درد آشنا خدا را، دریاب حال مارا
باری در این گذرگاه، یک غمگسار هم جان، |
|
درد جگر گزا را پنهان نمی توانم
از تارو پود اعصاب، تا مغز استخوانم
در آفتاب مرداد، تا کیست سایبانم
دریافتم که من نیز، خود در خم خزانم
نشکفت غنچه ی صبح ، در باغ آسمانم
جبر جلیل دارد در رأی خود عنانم
در گرد باد دریا دَرید بادبانم
برسینه داغ ِ زخمِ، شمشیر دشمنانم
شعر است و باده ی تلخ هم صحبت شبانم
در راه کینه توزی لنگ است کاروانم
زین درد دیرپا رفت بر باد دودمانم
یک هم وثاق انسان، اینست آرمانم |