|
|
همیشه وقتی عکس های قدیمی توی آلبومو نگاه میکرد، یک لبخند کم رنگ روی لبش میماسید،
یاد دوستاش، اونهائی که روزهای خوب و بدباهاشون بود و فکر میکرد این ساعتها و
لحظهها همیشگیاند، یا اینکه از شوخیهاشون میرنجید و با محبتهاشون کینه دلش رو
میشست، یاد اینکه درد دلهاشون ساعتها فکرشو مشغول میکرد و تا راه حل درست چیه، یا
خودش هیچ وقت با کسی درد دل نمیکرد، شاید نمیخواست بقیه رو ناراحت کنه، وقتی به اون
روزها فکر میکرد یاد صحنهی تئاتر میافتاد که بازیگرها وقتی روی سن هستن چقدر با پشت
سن فرق دارن، انگار اونها مثل بازیگر بودن، بازیگرهای قهاری که دیگه نیستن . |
|