نشریه پرواز مهر 95 شماره 44
پیش تر مجموعه داستان هایی که هارون یشایایی درباره ی
زندگی و اخلاقیات یهودیان محله در دهه های 1320 شمسی قبل از کوچیدن کلیمیان از محله
ی عودلاجان به نقاط دیگر شهر تهران نوشته اند، در مجلات و روزنامه های عمومی و بعضی
از آن ها در نشریات جامعه ی کلیمی ایران بعد از انقلاب اسلامی منتشر شده است.
بسیاری از نویسندگان یهودی اروپا و امریکا این گونه روایات مردم نگارانه را که به
باورهای دینی و سنتی یهودیان هر کشور مربوط می شود را نوشته اند. معروف ترین آن ها
”شالوم علیخم“ نویسنده ی سرشناس روسی در اواخر قرن نوزدهم میلادی است که یکی از
کتاب های او به نام «خیاط جادو شده» به فارسی ترجمه و منتشر شده است. هم چنین
«فرانس کافک» در کتاب نامه هایی به پدرم که به زبان فارسی به همین نام ترجمه شده با
چنین برداشتی به زندگی یهودیان آلمان در دهههای اول قرن بیستم میلادی پرداخته و با
نگاهی نقادانه و مردم شناسی به تحلیل موقعیت یهودیان آلمان و اتریش در آن زمان
اشاره کرده است.
حیاط
خانه ی ما چند پله از سطح کوچه پایین تر بود. سرداب ها و آب انبار خانه، دست شویی و
آشپزخانه کف حیاط در یک سطح قرار داشت و روی آن ها در هر چهار طرف، اتاق های محل
سکونت ساخته شده بود. این خانه نسبت به دیگر خانه های محل بزرگ تر و دل بازتر بود.
حوض دایره شکل با سنگ های تراشیدهی ضخیم و چند شمشاد بلند پیر در حاشیه ی آن، فضای
خانه را خودمانی کرده بود. اتاق های خانه همیشه پر از جمعیت بود و هر خانواده
معمولاً در یک اتاق سکونت داشت. صاحبخانه نیز مثل بقیه در یکی از همین اتاق ها کمی
بزرگ تر با تعداد کثیر بچه هایش زندگی می کرد. شلوغی خانه از یک طرف و گرفتاری
مردها که صبح زود برای تامین مخارج خانواده های پر اولادشان بیرون می رفتند و کار
شبانه روزی مادرها که وظیفه ی کمرشکن اداره ی خانه را بر عهده داشتند از طرف دیگر،
جای برخورد و گفت و گو بین اهالی خانه باقی نمی گذاشت.
ساکنین خانه آن قدر گرفتار بودند، که به کار هم کاری نداشته باشند، فقط بچه ها
همیشه با هم بودند. صبح ها با هم به مدرسه میرفتند و بعدازظهر برمی گشتند و با
سایر بچه های کوچه به مردمآزاری می گذراندند. بارها اتفاق می افتاد که بچه ها با
هم اختلاف پیدا می کردند و به پدر و مادرهای خود شکایت میکردند، ولی کم تر پیش می
آمد که والدین مداخله بکنند.
زندگی با شتاب تب آلودی سپری می شد، تنها در روزهای اعیاد مذهبی بود که خانه و
ساکنین آن فرصت پیدا می کردند زندگی را با گذران شتاب آلودش متوقف سازند و طعم
شیرین آن را بچشند؛ این فرصت طلایی سالی دو سه بار بیش تر ممکن نبود. مهم ترین این
فرصت ها تدارک و برگزاری مراسم پسح بود.
به مناسبت برگزاری مراسم پسح با آن که چیزی در خانه عوض نمی شد همه چیز تازه می شد،
زن ها با پشتکار باورنکردنی حتی آجرهای کنار اجاق های پخت و پز را می ساییدند تا
برای پسح تمیز و به اصطلاح ”موعدی“ باشد. آجیل و مصا و میوه و دیگر نیازهای پسح یک
هفته مانده به شب پسح تهیه شده بود. فعالیت عمده از صبح روز شب پسح، قبل از طلوع
آفتاب آغاز می شد که آن را ”آدینه ی موعد“ می گویند.
مردها صبح، قبل از طلوع آفتاب، دیگ بزرگی را کنار حیاط روی آجرها می گذاشتند. از آب
انبار خانه آب می آورند و دیگ را پر کرده و آن را با آتش هیزم های فراوان جوشان می
کردند و ظروفی را که قبلاً در مسگری محله سفید کرده بودند در دیگ جوشان فرو می
بردند تا ”هاقلا“ شود.
در این مراسم با آن که همه ی اهل خانه حضور داشتند ولی مردها فعال تر به نظر می
رسیدند. معمولاً در موقع هاقلا بین مردها دلخوری هایی در مورد گفتن ”براخا“ پیش می
آمد ولی بیش تر مواقع همان جا برطرف می شد. اما در یکی از روزهای آدینه ی موعد، این
بگو مگوهای همیشگی دامنه ی جدی تری پیدا کرد. بین میرزا حبیب که در اداره ی پست
خانه کارمند زحمت کشی بود و زن صاحب خانه، اختلافی پیش آمد و به درازا کشید.
میرزا حبیب برای آدینه ی موعد مرخصی گرفته بود و نظارت بر مراسم هاقلا را حق خود می
دانست و به همه امر و نهی می کرد.
زن صاحب خانه که به هرحال کدبانوی خانه بود، به آسانی زیر بار فرمان های پی درپی
میرزا حبیب نمی رفت، بهانه گرفت که:«من کار دارم و ظرف های من را زودتر از دیگران
هاقلا کنید.» میرزا حبیب قبول نمی کرد و از ظرف های دم دست شروع کرده بود، هر طور
بود ظرف های صاحب خانه زودتر از دیگران حاضر شد، ولی میرزا حبیب این را توهینی به
خود تلقی کرد و نیمه کاره همه چیز را رها کرد و لباسش را پوشید و از خانه بیرون
رفت. با رفتن میرزا حبیب فضای خانه نابسامان و بلاتکلیف باقی ماند، معلوم بود این
بار کار به آسانی دفعات گذشته نیست. همه در این فکر بودند که امشب چه خواهد شد...؟
و دستهجمعی کار میرزا حبیب را به پایان رساندند.
می دانیم که مهم ترین قسمت مراسم در شب اول پسح انجام میگرفت. «سِدِر» یعنی سفره ی
مخصوص پسح، در اتاق صاحب خانه که از همه ی اتاق ها بزرگ تر بود گسترده می شد. مردها
بالای سفره، زن ها زیردست آن ها و بچه ها پایین اتاق کنار هم مینشستند، با برخوردی
که صبح بین میرزا حبیب و زن صاحبخانه اتفاق افتاده بود، بعید به نظر می رسید میرزا
حبیب سر سفره در اتاق صاحب خانه حاضر شود. همه منتظر شب بودند.
یکی از آخرین تدارکات برای شب پسح، درست کردن «حَلِق» است. در کوچه های کلیمی نشین
محله ی تهران، از بعدازظهر روز آدینه ی موعد، صدای تاپ تاپ هاون های سنگی و طنین
زنگدار هاون های مفرغی و برنجی که حَلِق در آن ها کوبیده می شد، چون شیپور آغاز
مراسم پسح را به گوش اهالی می رساند و معمول بر این بود که در خانه یک نفر برای
بقیه حلق درست می کرد. در خانه ی ما نیز صاحب خانه این وظیفه را به عهده داشت و سر
سفرهی سِدِر هر کس، با خودش شام خانواده را می آورد، ولی همه از حَلِق صاحب خانه
استفاده می کردند.
بعدازظهر آن روز طبق معمول زن صاحب خانه هاون سنگی بزرگ را میان حیاط کنار باغچه
گذاشته و دارچین، زنجبیل و میخک و سایر ادویه ها را با بادام و پسته می کوبید و
مقدمات ساختن حَلِق را فراهم می کرد. تقربیاً همه چیز به صورت عادی میگذشت. صدای
یکنواخت برخورد دسته ی سنگی هاون صاحب خانه با محتویات داخل هاون برای همه آشنا بود
و گوش را نوازش می داد که ناگهان از گوشه ی دیگر حیاط صدای دینگ دینگ هاون مرغی
کوچک میرزا حبیب شنیده شد. همه با کنجکاوی سرها را از اتاق بیرون آوردند. میرزا
حبیب خودش مشغول کوبیدن حَلِق شده بود، یعنی این که خانواده میرزا حبیب امشب از
حَلِق صاحب خانه استفاده نخواهد کرد.
از این کار بوی دعوا می آمد و ساکنین خانه در انتظار بودند تا چه پیش آید. زن صاحب
خانه سعی کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد و دیگران هم مداخله ای نکردند. ولی چند
دقیقه ای که گذشت زن صاحب خانه با اوقات تلخی به میرزا حیب گفت: «تا دنیا دنیا بوده
توی این خانه ما حلق پِسَح را درست میکردیم...!» میرزا حبیب که منتظر بهانه بود
فریاد زد: «ما نمی خواهیم منت کسی به سرمان باشد، خودمان حَلِق درست می کنیم.»
زن صاحب خانه چادرش را دور کمرش بست و پشت چشمی نازک کرد و زیر لب گفت: «هر وقت
خودتان خانه خریدید، همان جا حلق هم درست کنید.»
همه در حیاط جمع شده بودند و منتظر نتیجه ی کار بودند. میرزا حبیب که زخم زبان زن
صاحب خانه برایش گران تمام شده بود، در حالی که به کار خودش مشغول بود، گفت: «این
خانه ها برای کسی نمی ماند، خانه خانه ی آخرت است و آن جا یک وجب هم به کسی زیادتر
نمی دهند...»
زن صاحب خانه که قیافه را باخته بود، شروع به داد و فریاد کرد: «چرا شب موعد نفوس
بد می زنی؟ مگر خودت عزیز و نازنین نداری؟»
میرزا حبیب برافروخته شده بود و دشنام ها مثل سیل از زبانش جاری بود که زن صاحب
خانه مشتی خاک از کف باغچه برداشت و به طرف میرزا حبیب رفت و آن را در هاون حَلِق
میرزا حبیب ریخت.
دیگران سعی کردند میانه را بگیرند، بزرگ تری در خانه نبود، میرزا حبیب چون شیری که
زنجیر پاره کرده باشد به خشم آمده بود و با این که از لحاظ جثه آدم ضعیفی بود ولی
ناگهان همه را کنار زد و به طرف هاون سنگی زن همسایه دوید و در یک چشم به هم زدن آن
را وارونه کرده و آن چه در هاون بود در کف باغچه ریخت، حالا دیگر بچه ها هم مداخله
کرده و جنگ مغلوبه شده بود. داد و فریادها بالا گرفته بود، همه نگران و سراسیمه
بودند که پدر بزرگ مثل یک فرشته آسمانی سر رسید و وقتی وضع را آشفته دید با صدای پر
طنینش فریاد زد:« چه مرگتان است، شب موعدی ...! مثل سگ و گربه به جان هم افتادهاید
...؟»
صدای پدربزرگ که بین همه ی اهالی محل از احترام خاصی برخوردار بود همه را ساکت کرد.
پدربزرگ که اهالی محل او را ”آقا رحیم“ صدا می کردند، پدربزرگ بچه های صاحب خانه
بود و هیچ کس تاکنون روی حرف او حرفی نزده بود. همه به او احترام می گذاشتند و در
کنیسا با این که آقا رحیم از همه زودتر میرفت، ولی اگر اتفاقی می افتاد تا آقا
رحیم نمی آمد تفیلای روزانه را شروع نمی کردند.
در این گیر و دار آقا رحیم شیشه سرکه ای را که با خود آورده بود گوشه حیاط گذاشت و
دستمال پیچازی پر از سبزی های شب پسح را کنار پاشوره قرار داد و خودش روی سنگ لب
حوض وسط حیاط نشست. همه ساکت بودند، آقا رحیم که گویا همه چیز را می دانست از کسی
چیزی نپرسید. نگاهی به حلق های وسط باغچه و هاون پر خاک میرزا حبیب انداخت و سرش را
تکان داد و طبق معمول داستانی با خمیرمایه ی مذهبی نقل کرد و مثل این که از قبل همه
چیز را میداند شروع به نصیحت کردن زن صاحب خانه و میرزا حبیب کرد.
زن صاحب خانه گریه کنان به اتاقش رفت و در آستانه ی در رو به آقا رحیم گفت: «از صبح
تا به حال مثل پیرزن ها توی خانه نشسته و پیله کرده است که شب موعدمان را به هم
بزند.»
میرزا حبیب حرفی نزد و رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود. آقا رحیم به کسی اجازه صحبت
نداد و تقریباً با فریاد فرمان داد که:
« من امشب هَگادا را این جا می خوانم و خودم هم حَلِق میآورم ...!. اگر کسی سر
سفره نیاید مَحیلایش نمی کنم.» این را گفت و از خانه بیرون رفت.
سر شب مثل هر سال صاحب خانه سفره ی قلمکار بزرگش را روی قالی های اتاق پهن کرده
بود. پدر بزرگ زودتر از همه آمد و بالای سفره روی تشکچه نشست و دیگران هم یکی یکی
آمدند. آقا رحیم مشغول کامل کردن حَلِق بود و زنش کناری نشسته سبزی ها را مرتب می
کرد.
همه دور سفره جمع شدند. آقا رحیم کتاب هَگادا را به دست گرفت تا مراسم را شروع کند.
زن صاحب خانه کنار سفره نشسته بود و میرزا حبیب، بالاتر با اخم های درهم، گویی نقوش
سفره ی قلمکار را به خاطر می سپرد.
آقا رحیم که متوجه سکوت سنگین کنار سفره بود، گفت: «مراسم امشب برای این است که
کدورت ها از بین برود نه اینکه مثل غریبه ها کنار هم بشینیم. اوقات تلخی را کنار
بگذارید، خدا را خوش نمی آید.»
زن صاحب خانه که بیشتر از دیگرانبا پدربزرگ رودربایستی داشت روسری اش را محکم کرد و
مثل این که همه چیز تمام شده است به سفره نزدیک شد و گفت: « آقا رحیم چه کدورتی...؟
سر سفره پِسَح، ما کدورتی نداریم...!»
همه ی چشم ها متوجه میرزا حبیب بود که ببینند چه می گوید؟ میرزا حبیب که نمی خواست
بیش تر از این مسئولیت دعوا را به گردن بگیرد، رو به حاضران گفت: «طاووس خانم خواهر
من هستن، ما با هم زندگی کرده ایم، از این اوقات تلخی ها پیش میآید... آقا رحیم
....! شما مراسم هَگادا را شروع کنید، من سَرِ طاووس خانم را می بوسم.»
همه ی اهالی خانه نفس راحتی کشیدند و آن شب گذشت ولی بعدها همیشه تا آن جا که من به
یاد دارم روابط میرزا حبیب و طاووس خانم مثل قبل نشد و تا آخر آن ها با هم سر سنگین
بودند به نظر می رسید دعوا هنوز تمام نشده است.
تیر ماه 1381
|