انجمن کلیمیان تهران
   

تابستانی در گذشته

   

 

نشریه پروازشماره 47 مرداد 1396

 

با آمدن شهریور، من دلتنگ آخرین روزهای سکونت در شهر زادگاهم می‌شوم. دلم می‌خواهد از خانه‌ی کودکی‌ام بگویم در شهری کوچک و مرزی و زیبا. خانه‌ای که توی باغچه‌اش درختان نارنج و لیمو داشت و اطراف آن‌ها بوته‌های گل لاله‌عباسی و همیشه‌بهار، خانه‌ای با روزهای روشن و سایه‌های مرموز درختان، با شب‌های شفاف جادویی و آسمانی پر از استعاره، با لحظه‌های انباشته از موهبت‌های کودکی و نوازش‌های مادرانه، با دلهره‌های درونی و غصه‌های فراموش نشدنی مثل مرگ پدر و عمو. اما با سخاوت‌های عیان، با جشن و سرورهای زودگذر که در ذهن من تا همیشه ماندگار شده‌اند.
دوست دارم از تابستان‌هایش بنویسم. با روزهای گرم و بادهای داغ که به »باد سام« معروف بودند. مادربزرگ به حصیرهای آویزان مقابل پنجره‌ها آب و گلاب می‌پاشید و نسیمی که به صورتمان می‌خورد پر از ذره‌های خیس و بوی گل محمدی بود. خواب بعد از نهار برای همه اجباری بود (بدبختی بزرگ برای ما بچه‌ها). مادر اگر صدایی می‌شنید با مگس‌کُش به پایمان محکم می‌کوبید و اجازه نمی‌داد که از اتاق خارج شویم.
از پدرم بگویم که مانند اجدادش مغازه‌ی پارچه‌فروشی داشت و غروب‌ها با پاکت‌های پر از میوه به خانه می‌آمد. تابستان‌ها بعد از غروب آفتاب و با خنک شدن هوا، مادربزرگ حیاط را آب‌پاشی می‌کرد و قالیچه‌اش را گوشه‌ی همیشگی حیاط پهن می‌کرد و بساط سماور و چای را می‌چید. این قالیچه همیشه تا اواسط آبان ماه در آن گوشه‌ی حیاط پهن می‌شد. شنبه‌ها صبح که مغازه‌ی پدر تعطیل بود، ما بچه‌ها با پدر و عموها همراه می‌شدیم و به خارج از شهر می‌رفتیم. روزهایی شیرین و فراموش نشدنی. هیچ‌کس در آن زمان به رفتن و مردن آدم‌ها فکر نمی‌کرد. ما خود را مصون از گزند زمان و زخم سرنوشت می پنداشتیم. اما ناگهان در یک شب تابستانی، مرگ حضور خودش را در خانه‌ی ما اعلام کرد. نمی‌توانستیم باور کنیم که یک صبح، پدر از خواب بیدار نشود. انگار به آخر دنیا رسیده بودیم. به زمانی مرموز انباشته از درد، لبریز از سکوت و تاریکی. پدر رفت و ما نمی‌دانستیم چه روزی از هفته و چه فصلی از سال است. اما زندگی ادامه پیدا کرد و کم کم خانه جان گرفت با این که بعد از فوت پدر خیلی چیزها در زندگی ما تغییر کرد اما فضای خانه همان بود فقط بدون حضور او، بدون نگاه گرمش و دستان پر برکت و مهربانش. می خواستم از شهریور بنویسم، از شهریور 59، از روزهای آغازین جنگ. در آن ایام، ماه‌ها بود که هواپیماهای عراقی روزی چند بار در آسمان شهر کوچکم پرواز می‌کردند. اوایل هیچ‌کس حضور آن‌ها را جدی نمی‌گرفت تا شهریور ماه 59. روزهای پایانی شهریور، مادر معمولاً خانه را برای ایام موعد آماده می‌کرد، اما در آن شهریور همه‌چیز متفاوت بود. بوی ناامنی و جنگ می‌آمد. اواخر شهریور بود که عمویم هراسان به خانه‌ی ما آمد و از مادر و مادربزرگ خواست سریع آماده شوند تا از شهر خارج شویم. عمو می‌گفت: »خیابان‌ها خلوت و بازار تقریباً تعطیل شده است. می‌گویند ارتش عراق در حال محاصره‌ی شهر است، جای ماندن نیست.« عمو گفت باید برویم. مادربزرگ چنگ به گونه زد که »خانه خراب شدیم« و واقعاً خانه خراب شدیم. شاید باغچه‌ی کوچک خانه با درختان نارنج و لیمو خوابی شیرین بود. زندگی ما با تلنگری فروریخت. دوران کودکی و نوجوانی ما، آن روز چون تصویری خیالی آرام آرام ناپدید شد. همان روز همراه خانواده‌ی عموهایم مجبور به ترک خانه و شهرمان شدیم. مینی‌بوسی جلوی خانه منتظر بود. مادر هراسان در حال جمع کردن وسایلی مختصر بود. عمو می‌گفت: »زن داداش جا نداریم، در ضمن ما به زودی برمی‌گردیم، وقت نیست، عجله کن!« من با خواهرها و برادرم حیران و متعجب ایستاده بودیم. خواهر بزرگم سعی داشت به پدربزرگ و مادربزرگ در سوار شدن به مینی‌بوس کمک کند. وقتی مینی‌بوس حرکت کرد همراه با آن بوی شیرین کودکی، مزه‌های لذیذ قدیمی، موهبت‌های ساده‌ی گذشته، یادگارهای پدر وقتی عکس‌های پدر و عمو، همه و همه جا ماندند و مثل خطوطی فرّار در فضا، از پهنه‌ی زندگی ما دور و دورتر شدند.
عمو تصمیم گرفته بود که به همدان برویم. او معتقد بود می‌توانیم چند روزی آن جا بمانیم و به تفریح و زیارت برویم تا آب‌ها از آسیاب بیفتد و بعد به خانه بازگردیم. بزرگترها هر روز اخبار را دنبال می‌کردند تا شاید خبر خوش زمان بازگشت به خانه را بشنوند اما افسوس.... جنگ به شکل جدی آغاز شده بود و هواپیماهای عراقی فرودگاه مهرآباد تهران را بمباران کرده بودند. شهر من نیز تسخیر شده بود و این به معنی آواره شدن و از دست رفتن خانه و کاشانه‌مان بود. فهمیدیم که آن روزهای خوب رفتند. تا مدت‌ها فکر و ذهن ما فقط گذشته را مرور می‌کرد. گذشته‌ای نه چندان دور و مملو از خاطرات تلخ و شیرین. ختم‌ها، مرگ آرام پدر، عروسی‌ها، جشن‌ها، درختان نخل، سنجد و لیمو، عشق‌ها، تق تق شیرین کفش‌های مادربزرگ روی سنگ فرش حیاط، مرور روزهای خوب گم شده و خاطرات دور پراکنده.
آن سال در ایام روش‌هشانا و کیپور و سوکا، تنها دلخوشی ما، با هم بودنمان بود. همه‌ی ما در شوک و بهت و حیرت بودیم. ما ناخواسته و به اجبار مجبور به مهاجرت به تهران شدیم و در این مهاجرت اجباری و بدون پشتوانه، روی دیگری از زندگی را تجربه کردیم. این مهاجرت، زندگی ما را به طور کلی دگرگون کرد.تهران برای من و بچه‌های فامیل، شهری بزرگ که از آن خاطرات خیلی شیرین داشتیم. تا قبل از جنگ، آمدن به تهران، به معنای تفریح و خرید و دید و بازدید‌های دلچسب و شیرین بود. اما این بار متفاوت بود. مادر می‌گفت تهران برای من مثل زندان است و در حالی که اشک‌هایش را پاک می‌کرد می‌گفت: »هرجا که آدم به اجبار ناچار به زندگی کردن در آن باشد، زندان است. هرجا که ریشه نداشته باشی، وابستگی عاطفی نداشته باشی، احساس مشترک نداشته باشی، زندان است«. اما ما مجبور به ماندن شدیم و شرایط سیاسی و اجتماعی، شهر دوم ما را برایمان انتخاب کرد. و این گونه بود که دلتنگی برای خانه، سهم همیشگی ما شد و مرور خاطرات جزیی از زندگی ما. خاطراتی که روزی خاطره نبودند بلکه زندگی بودند.
و اما امروز... امروز سعی می‌کنم فقط روزهای خوش را به یاد بیاورم. سعی دارم قدر زمان را داشته باشم چون این فرصت‌های متعالی لحظه‌هایی زودگذر هستند. سعی دارم با یاد روزهای خوش و تکرار آن‌ها، ته مانده‌ی روزهای آینده را رنگین کنم.
 



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید