نشریه پرواز شماره 50 مرداد 1397
توی
بچگیام از خیلیها میشنیدم خدا بزرگه...
از صندوقدار مغازهی بابابزرگ که مامانش مریض بود و آقا صدراییِ بقالِ سرکوچه بگیر
تا وقتایی که مامانم از خواهرم کتاب سفیدِ دینی رو میپرسید و اونم همیشه جملهی
خدا بزرگ و توانا رو اول همهی جواباش به مامانم میگفت!
منم همیشه از مامانم میپرسیدم:
-مامااان؟!...خدا بزرگه؟!!
-آره.
-خوب یعنی چهقدر بزرگ؟
-خیلی بزرگ.
-یعنی الآن که من روی این سرِ فرش وایسادم اگه خدا بود اون یکی پاش به گل اون سرِ
فرش میرسید؟!! یا مثلا خدا رو توی اون کاغذِ که از کاغذ آچارای1 بابا یه خورده
بزرگتره بکشم خوبه؟!!
حتی یادمه اول دبستان که بودم، یه بار بغل دستیم تراش خوشگلم رو ازم دزدید و منم رو
یه کاغذ از لبه هاش شروع کردم خدا رو کشیدن و گذاشتم روی میزش که مثلا بهش بفهمونم
خدا بزرگه!!!
ولی الآن که خیلی از اون روزا گذشته بیشتر و بیشتر دارم از تعبیر بچگیام از بزرگی
فاصله میگیرم...
هنوزم واسم سواله...
واقعا بزرگی یعنی چی؟!
اینکه میگن خدا بزرگه یا قلب یه نفر بزرگه یعنی چی؟!
منِ بچگیام جواب میده: «مگه قلب هرکس اندازهی مشتش نیست؟!»
منِ الآنم میگه : «اگه بخوام خیلی ساده شخصی که قلبش بزرگه رو تعریف کنم؛ میتونم
بگم شخصی قلبش بزرگه که مهربون باشه، محبت کنه و عشق بورزه.»
به نظر شما تعریفم تکراری و کلی نبود؟!
مهربونی... محبت... عشق...
تا حالا به عمق کلمهها فکر کردید؟
به اینکه بعضی از کلمهها واقعا یعنی چی؟؟
چی میشه که یه کلمه توی زندگی ما جریان پیدا میکنه؛ هر چهقدرم خواسته یا
ناخواسته، کم یا زیاد ولی ما نمیفهمیم و همیشه تعریف یه خطی لغتهای ته کتاب
ادبیات رو حفظ میکنیم و تکرارشون میکنیم؟!!!
باشه...پس منم به عادت بچگیامون از ته یه کتاب2 شروع میکنم به نوشتن..!
»اگر من به زبان فرشتگان با شما گفتگو کنم اما در قلبم عشقی به شما نداشته باشم،
فقط ناقوسی پر سر و صدا یا ِسنجی بودهام که به شدت به هم کوبیده میشود. اگر قدرت
پیامبران را داشته باشم و از تمام رموز و دانشها آگاهی داشته باشم یا حتی اگر
ایمانی داشته باشم که با آن بتوانم کوهها را جابهجا کنم، اما فاقد عشق باشم در
واقع «هیچ هستم » . اگرتمام آنچه را دارم ببخشم و جسمم را در آتش بسوزانم، اما
عاشق نباشم، در قبال این کارها هیچ چیز نصیبم نخواهد شد. »
قدرت پیامبران... ایمان... جابهجایی کوهها... عشق... هیچ...؟!
هیچ هستم؟!!
هیچ بودن یعنی چی؟
ایمان داشتنی که به عاشق نبودن و عاشق نبودنی که به هیچ بودن ختم بشه یعنی چی؟
ما کجای زندگیمون هستیم؟!
عاشقِ با ایمان یا با ایمانِ عاشق یا با ایمانی که عاشق نیست یا همون هیچ؟!!!
ما توی کدوم نقطه از هیچی وایسادیم؟
توی کدوم نقطه از عشق؟...توی کدوم نقطه از ایمان؟...توی کدوم نقطه از بچگی بزرگ
شدمون؟!!
کاش بفهمیم خدا بزرگه...خیلی بزرگ... .
اونقدری که پاهاش به سر و ته قلبهای مشت شدهی منهای الآن میرسه؛ اگر عاشق
باشیم!
اونقدری که هر وقت هرکس یه تیکه از دلت رو دزدید میتونی خدایی رو از لب به لب
خاطرههات بکشی؛ اگه امید داشته باشی!
یه جا از همون آخرای کتاب بیام عقبتر نوشته:
« اکنون میدانم که ایمان، امید و عشق در تمام دورانها ثابت و پایدارند. این سه
مفهوم برای همهی نسلها با ارزشند اما قویترین آنها عشق است.«
امید... ایمان... عشق... .
امید داشتن خوبه...حتی به یه چیز پوچ، به یه چیز دور؛ مثل جوونیه آقا صدراییِ بقال،
مثل جوابای تکراریه امتحان دینی خواهرم...
امید داشتن یعنی مهم بودن... به فکر بودن... عشق ورزیدن... .
عاشق بودن هم خوبه... حتی عاشق یه چیز بد بودن، یه بیحرمتی؛ مثل جنگیدن واسه
تیکههای دزدیدهی دلت، مثل قشنگ نگه داشتن خاطرههای تموم شده... .
عشق حتی خودش رو هم نادیده میگیره!
کاش واقعا عاشق باشیم...
عاشق بودن جواب همهی پیریهاست... جواب همهی بیستهای کارنامه... جواب همهی
دزدیها و خاطرهها... .
جواب همهی همهها...!!
عاشق باشیم؛
چون عشق وجود داره، ما هم وجود داریم و عشق اثباتی در وجود خداست... .
عاشق باشیم؛
عاشقِ عاشق بودن
چون خدا عشق مطلق است... .
1- سایز A4
2- عشق ورای ایمان اثر پائولو کوئلیو (Paulo Coelho )
|