نشریه پرواز شماره 51 آبان 1397
الناز حریریان
قرار
گذاشته بودیم
یه شب در میون بریم
اون جایی که بهش میگفتیم ته دنیا
با هم قدم بزنیم...
اسمشو گذاشته بودیم ته دنیا
چون هر وقت دنیامون به آخر میرسید سر و کلمون اونجا پیدا میشد...
بامو دوست داشتیم
خیلی زیاد دوست داشتیم
شبایی که واسه پیادهروی میرفتیم
اگه حوصلمون میگرفت
با هم بستنی لیس میزدیم
یه بار اونجا جشنواره بود
از اون مغازهها
یه گوشوارهی یشمی خریده بود که عاشقش شده بودم
گاهی تو میدون صندلیها
یکی گیتار میزدو
ما با چشمامون با هم میرقصیدیم...
یه وقتایی با اتوبوس میرفتیم بالا
هیچی نمیگفتیم و برمیگشتیم
یه وقتایی رو جدولاش راه میرفتیم...
یه بار مسابقهی تیراندازی گذاشتیم...
حتی یه بارم دست همو گرفتیمو سر پایینی دِ بدو تا پایین دویدیم...
قرار ما بدون کم و کاست سر جاش بود...
تو برف و تگرگ با اون پتو مسافرتیامون...
تو سرما
تو گرما
گاهی حتی بعد مهمونیها
حتی شبای پنجشنبه که تو ترافیکا غر میزدیم که اصلا چه کاریه؟
بریم همین پارک سر کوچه...
تا یه شب تو مهمونیه دوستم، گوشام تیز شد که اسم آخر دنیامو دارن میگن...
دختری که جلوم نشسته بود چشماش برق میزد...
میگفت رفته بام و اولین بارش بوده و چشماش برق میزد...
میگفت بهترین خاطرهی زندگیش شده و چشماش برق میزد...
میگفت رفته بالای اون صندلیه و از اونجا زیر پاشو دیده و ترسیده و جیغ کشیده و با
ترس اومده پایین و چشماش برق میزد...
میگفت و میگفت...
رفتم جلوی آینه...
به آخر دنیامون فکر کردم
اسمشو تکرار کردم...
چشمام برق نزد...
هی گفتم هی گفتم
میدونستم ته دلم اونجارو دوست دارم
ولی دیگه چشمام برق
|