|
|
شهین کمالی اردیبشهت 1380
پشت در مدرسه چادرش را مرتب می کند و تا جایی که می
تواند صورتش را در چادرش پنهان میکند و وارد حیاط مدرسه میشود. سرایدار با تندی می
پرسد: "کجا ، خانم؟" و او می گوید: "با مدیر مدرسه کار دارم!"سرایدار با اشاره سر
اجازه ورود می دهد . زنگ تفریح است، از یکی از دانش آموزان سراغ دفتر مدرسه را می
گیرد و او با شیطنت از پاسخ دادن سرباز می زند و با دوستش در حالی که می خندند از
او دور می شوند به در راهرو می رسد مستخدمه روی صندلی کنار در نشسته است با ادب هر
چه تمامتر با مستخدمه سلام و احوالپرسی میکند و آدرس دفتر را می پرسد و او با دست
اشاره میکند . اکنون پشت در دفتر ایستاده است باز چادرش را مرتب میکند ، رنگش کاملا
پریده است، ضربان قلبش شدت پیدا کرده است. جملاتی را در ذهن آماده می کند همان طور
که چادرش را آماده کرده است . "سلام صبح بخیر، من مادر فاطمه ایزدی...." نه این
بهتر است "سلام خسته نباشید با خانم مدیر..." به در نگاه می کند شاید کسی از دفتر
بیرون بیاید تا او بتواند داخل دفتر را ببیند . دانش آموزی در را باز میکند و او می
تواند ببیند چقدر شلوغ است، کاش زنگ تفریح نبود ، معلم ها همه نشسته اند، نکند
نتواند خوب حرف بزند و به او بخندند با خود می گوید "آهسته حرف می زنم که آنها
نشنوند."
|
|