خواهرم نذر کرده بود اگر فرزند پسرش از بیماری حصبه جان سالم به در ببرد مراسم
تفیلین بندان(سنت تکلیف پسران یهودی در 13 سالگی) او را در زیارت گاه استر مردخای
به جای آورد.
از سلامت خواهر زاده ام و اجرای نذر پدر و مادرش نصیب ما یک سفر زیارتی به همدان
بود که تبدیل به خاطره ای فراموش نشدنی در زندگی من شد.
خواهرم و شوهرش انصافاً سنگ تمام گذاشته بودند، چند نفری صبح زود از گاراژ مسافری
که در خیابان برق (امیرکبیر) نزدیک پامنار در اتوبوسی به قدر کافی! فرسوده و
نامطمئن عازم همدان شدیم به کول کشیدن باروبنه سفر از خانه ما تقریباً در جنوبی
ترین قسمت محله عودلاجان تا خیابان برق همه را آماده یک استراحت طولانی در اتوبوس
کرده بود که من وقتی چشم هایم را باز کردم خودم را در بیابان دیدم و کم کم خیال های
دور و دراز جوانی ام با سرعت به چندان زیاد اتوبوس در دشت ها و کوه های اطراف در هم
آمیخت و مرا از روی صندلی های ناراحت اتوبوس بر بال ابرهای اطراف بلندی های الوند
کشاند و تحمل راه طولانی سفر را برایم شیرین کرد.
تنگ غروب بود که به همدان رسیدیم و پرسان پرسان خانه ای را که شوهر خواهرم از تهران
سراغ کرده بود پیدا کردیم و به سرعت در اطاقی جا گرفتیم . آقا رحیم شوهر خواهرم
همراه مرد صاحبخانه به کنیسای مقبره استر مردخای رفتند تا همه چیز را برای صبح زود
فردا آماده نمایند و مراسم آبرومندانه برگزار شود.
صبح قبل از طلوع آفتاب خودمان را آماده کردیم ، سروروی را شسته با لباس های نو که
برای کنیسا تدارک شده بود همراه خواهر زاده ام که انگار لباس دامادی پوشیده است
دسته جمعی وارد صحن کنیسا شدیم اهل کنیسا با هلهله و شادی از ما استقبال کردند و
مراسم به خوبی و خوشی برگزار شد.
به خانه که بازگشتیم مخصوصاً بچه ها چنان به سرعت لباس های تازه خود را در آورند که
انگار برای جنگ می خواهند زره بپوشند و با پوشیدن لباسهای خود در گرد کوچه های
همدان ناپدید شدند.
شب همه گشنه و تشنه به خانه بازگشتند و سر سفره غذا بحث رفتن و ماندن آغاز شد یکی
گفت اگر کاری نداریم صبح زود فردا به تهران برویم، آقا رحیم که خود را قافله سالار
این جمع می دانست با عصبانیت گفت: اگر ناراحت هستید همین حالا می توانیم برویم
مادرم برای اینکه غائله را ختم کند گفت: مگر آمده بودیم آتش ببریم که فردا صبح
برویم تابستان است و مدرسه بچه ها تعطیل و آقا رحیم ما هم زحمت کشیده اند، یکی دو
روز می مانیم تا خستگی سفر از تن در برود ، کسی چیزی نگفت و بچه ها از خوشحالی در
پوست نمیگنجیدند. من هم بدم نیامد با این که بعد از گرفتن دیپلم به زحمت کاری پیدا
کرده بودم می خواستم چند روزی در همدان بمانم و بالاخره این که قرار شد فردا صبح
بعد از صبحانه به عباس آباد برویم و شب به امید فردا بچه ها در گوشه اطاق قلمبه شده
، خوابیدند وبزرگترها کنار هم دراز کشیدند و من در رویاهای خودم غوطه ور بودم.
صبح همه دور سفراشرافی جمع شده بودیم علاوه بر آنچه آقا رحیم و خواهرم تدارک دیده
بودند صبحانه که گویا دادوستد کسبی هم با آقا رحیم داشت صبحانه ای لذیذ از غذاهای
ایرانی مخصوص کلیمیان همدان فراهم کرده بود که بچه ها به یک چشم بر هم زدن آن را
بلعیدند و برای بازی به کوچه رفتند.اطاق ساکت شد خواهرم شاید برای این که به اهمیت
مراسم بیافزاید با این که واقعاً همان طور که او می گفت بوده باشد با آب و تاب
فراوان تعریف کرد که دیشب پیرمردی را در خواب دیده که با چهره نوارنی دست در دست
پسرش به خانه آمده و مدتی نشست و بعد رفته است آقا رحیم با خوشحالی زایدالوصفی خواب
را تعبیر کرد که: حتماً الیاهوهناوی یا مردخای به خوابت آمده بودند، خیر است برکت
به خانه ما خواهد آمد گفته اند که مادرم محرم انبیا است.
وقتی همه از خواب خواهرم و تعبیر آن خوشحال شدند، من هم خواستم رویای دیشبم را
تعریف کنم سبک و سنگین می کردم که از کجا شروع کنم که آقا رحیم همه را به سکوت دعوت
کرد، سعی کردم کلماتم را طوری انتخاب کنم که نشان دهم من تنها آدم درس خوانده این
جمع هستم گفتم: دیشب کاخ بسیار زیبا و مجللی را در خواب دیدم، هیچ کس در ساختمان
های بزرگ و تالارهای مجلل آن نبود همه چیز آرام و ساکت به نظر می رسید تنها زنی
پریشان از اطاقی به اطاق دیگر میدوید و انگار دنبال کسی میگشت دویدنش مثل پرواز
کردن بود ، رنگ پریده با حریری سفید بر تن چون پرنده ای تنها که در قفس زیبا گرفتار
باشد به این سو و آن سو می رفت من دلم می خواست به او کمک کنم و هر چه سعی کردم
تنوانستم از جایم بلند شوم و با همین تقلا از خواب پریدم.
خواهرم گفت حتماً استر بوده است، گفتم نمی دانم شاید و به سرعت رو به مادرم کردم و
پرسیدم تو فکر می کنی استر چگونه زنی بوده است؟ مادرم بدون معطلی مثل این که
سالهاست جواب این سئوال را می داند گفت: مثل بقیه زنهای ایسرائیل مثل خواهرم استر.
با این تشبه تکانی خوردم، انگار زن دیشبی خاله ام استر بو او زنی بود لاغر اندام و
مهتاب چهره با چشم های سیاهی که در چشم خانه هایش همیشه دو دو میزد به فقر توان
فرسای خانواده و بیماری شوهرش عادت کرده بود که گویا برای تحلیل چنین رنجی به دنیا
آمده است . کمتر حرف می زد روزها در تدارک زندگی سه فرزندش بود و شب ها به وصله
پینه لباس بچه ها یا به انجام سفارشات دیگران میرداخت تا لقمه نانی فراهم کند، من
همیشه در این فکر بودم که خدا یا این زن چه وقت می خوابد...؟ تنها شب های شبات که
همه دور هم جمع می شدند آرامشی داشت و به مراسمی که اجرا می شد گوش می کرد و جان و
تن بر زمین می گذاشت من به شدت مظلومیت خاله ام را حس می کردم در گیرودار این
مقایسه بودم و فکر میکرم باید چیزی بگویم رو به مادرم کردم و گفتم: نباید این طور
باشد وقتی آدم های "احشوروش" استر را میان آن همه انتخاب کرده اند لابد استر دختر
خوشگلی بوده و گرنه انتخابش نمی کردند.
خواهرم با عجله وارد بحث شد که "قسمت" و ادمه داد همیشه آن طور که تو فکر می کنی
نیست قسمت آدم هر چه باشد همان می شود سرنوشت آدم دست خودش نیست.
با تعرض در جواب خواهرم گفتم:
این چه قسمتی است که سهم یک استر نشستن در کاخ پادشاهی است و سهم یک استر دیگر دست
و پنجه نرم کردن با فقر و بدبختی.
مادرم مثل همیشه حرف آخر را زد که تو چه می دانی در دل استر در کاخ سلطنتی چه گذشته
است، هر کس گرفتاری های خودش را دارد مگر مقیلا را نخوانده ای هر زن اسرائیل که
بدبختی اش زیاد می شود می گویند سرگذشت من یک مقیلا استريال یعنی استر هم همین
سرگذشت را داشته است با توضیحات فراوان و کمی اوقات تلخی سعی کردم سرنوشت استر را
در وقایع پوریم به نحوی ازسرگذشت خاله ام استر جدا سازم.
ولی مادرم فرقی بین استر در مقیلا و خواهرش استر نمی دید و مرتب تکرار می کرد هر
طور بشود بالاخره ....استر استر است.
استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک
مستقیم) بلامانع است. .Using the materials of this site with
mentioning the reference is free
این صفحه بطور
هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق میکند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما
اطلاع دهید