راحل
دخترم از خارج با من تماس گرفت که عمو مراد چند روزی نزد ما بوده و دیروز راهی
ایران عزیز شده. سارا عیال مربوطه به من گفت پاشو به عمو مراد تلفن بزن ببین امده و
اوضاع دخترت چطوره؟ من هم تلفن را برداشتم و شماره عمو مراد را گرفتم هر چه الو الو
کردم به جز خش خش چیزی نشنیدم فکر کردم یا شماره تلفن اشتباهی گرفتم یا این که تلفن
خرابه ولی پس از چند لحظه صدای شخصی را از آن طرف شنیدم که گفت : سلام ... سلام
رحیم جون حالت چطوره ! ...
شستم خبردار شد که بله تلفن اتصالی کرده خواستم گوشی را سرجایش بگذارم و دوباره به
عمو مراد تلفن کنم ولی حیفم آمد ... میشنیدم که میگفتند : خوب چکار میکنی؟ آقا
رحیم گفت راستی تکلیف سیاوش را روشن کردم . سیاوش کیه؟ ... آها آهان فهمیدم راستی
چطور میخوای بکشیش؟!!! با شنیدن کلمه «کشتن» دقت من زیادتر شد به طوری که اصلاً
موضوع تلفن به عمو مراد از یادم رفته بود. از اون طرف هم زنم مرتب نق میزد میگفت
چی شده؟ چرا لالمونی گرفتی من با اشاره با انگشت او را به سکوت دعوت کردم تا
بالاخره از خر شیطون پایین اومد و ساکت شد. بله آنها پشت تلفن گفتگویشان را ادامه
میدادند آقا رحیم گفت: اول خواستم با چاقو یا تبر یا دشنه کارشو بسازم ولی دیدم
اینها دیگه قدیمی شده خلاصه رفیق جون تصمیم گرفتم با هفت تیر بکشمش.
ببینم آقا رحیم چه جوری؟ میخواستم سه تا دونه گلوله حرومش کنم.
- افرین راسی راسی که این سیاوش عجب ماجرای جالبی داره !!...
به هر کی بگی از هوش خارقالعاده تو دهنش باز میمونه.
بله شستم خبر شد که قتلی و مَتلی در کار هست. کاغذ و قلمی که در نزدیکیام روی میز
بود برداشتم و کلمههای رحیم (قاتل) و سیاوش (مقتول) را نوشتم و زیر آن اضافه کردم
(قتل با سه گلوله) و منتظر شدم که نام خانوادگی «رحیم» در این گفتگو گفته بشه تا
لااقل بتونم قاتل رو به پلیس معرفی کنم که خوشبختانه آنها را به گفتگوهایشان ادامه
میدادند: راستی رحیم جون تبریک میگم چند روز پیش اسم تو رو تو لیست قبولیهای
کنکور تو روزنامه خواندم.
نه بابا!! من که تو کنکور شرکت نکرده بودم. پس این چیه نوشته بودی رحیم دلرحیم که
؟!! خوب بهزاد جون این چه حرفیه مگه یک دونه رحیم دلرحیم تو این کشور هست؟ هزار تا
این طور اسم و فامیلی داریم، هر کی ریش داره که بابای من نیست که !.....
خوب رحیم جون کاری نداری؟ خد.احافظنه قربون تو خداحافظ شب
بخیر.
تلفن اونها قطع شد به دنبال اونها من هم گوشی را گذاشتم سرجاش و به فکر فرو رفتم از
یک طرف به خاطر این که میخواستم جان یک انسان را نجات بدم خوشحال بودم تو فکر بودم
که با چه نقشهای دست این رحیم قاتل را بگیرم و تو دست پلیس بذارم که دو مرتبه عیال
غرغروی مربوطه داد و فریادکنان گفت: چی شد مرد؟ معلوم میشه چه خبره؟ چرا ماتت زده
و تو فکری قضیه از اول تا آخر برایش تعریف کردم و گفتم میخوام برم اداره پلیس با
کمک پلیس قاتل رو دستگیر کنم. زنم با عصبانیت گفت: دیوونه شدی مرد، بشین سرجات، مگه
میخوای تو رو هم بگیرند هیچی، هیچی زندانیت کنند !!.... برای این که اخمهایش را
باز کنه گفتم: چه چیزی از یک کارگاه کم دارم، و چند مثال از شجاعت دوران جوانیم
برایش اشاره کردم از جمله با شوخی گفتم: شجاعت از این بیشتر که 40 سال آزگار با تو
زندگی میکنم .... تو این گفتگو بودیم که پسرم آقا یورام وارد اتاق شد گفت مامان
مگه چه خبره؟ چی شده؟ مادرش جواب داد: هیچی بابات تب شدید داره داره حرفهای
نامربوط میزنه.
خلاصه دردسرتان ندهم تصمیم خودم را گرفته بودم و به فکر فرو رفتم که با چه نقشهای
آدرس قاتل را پیدا کنم. یک مرتبه به فکر اومد !! رفتم دفترچه تلفن را آوردم و دنبال
اسم رحیم دلرحیم گشتم تا بالاخره آدرس و شماره تلفن اونو پیدا کردم. فردا صبح آن
روز پس از خوردن صبحانه مختصر لباسم را پوشیدم و قبل از رفتن به اداره پلیس (چون
معلم بودم) به مدرسه اطلاع دادم که من امروز به علت یک کار ضروری خانوادگی از آمدن
معذورم. از آن جایی که انسانیتم گل کرده بود با خودم گفتم که ارزش جون یک انسان
بیشتر از اونه که بچهها دو سه ساعت بدون معلم باشند. بعد یک راست رفتم اداره پلیس
و اونها را از جریان باخبر کردم. اونها هم چند مامور مسلح به دنبال من به خیابان
گرگان که خانه رحیم قاتل در آن بود فرستادند. وقتی در زدم مردی آمد در را باز کرد
حدس زدم که خود قاتله، مامور رو به یارو کرد و گفت منزل آقای رحیم دلرحیم همین
جاست؟ بله خود من هستم!! .... و بلافاصله با اشاره مامور قاتل رو دستبند زدند و پنج
نفری به اداره بازجویی و بازپرسی رفتیم. در بین راه هر چه رحیم ناله میکرد که بابا
با من چکار دارید؟ منو کجا میبرید؟ به حرفش گوش ندادیم موقع بازجویی از او پرسیدند
که چه کسی را میخواهی بکشی گفت: والله به پیر به پیغمبر من کسی را نمیخوام بکشم
!!!... چرا تهمت بیخود میزنید؟!!! بعد بازپرس به من اشاره کرد و از رحیم پرسید: پس
این آقا چی میگن؟ نمیدونم چی میگن ... بعد رو به من کرد و گفت آقا چی شده؟ من که
از کارهای شما سر در نمیآرم و من با ژست مخصوصی گفتم: آقا رحیم خودتو به کوچه علی
چپ نزن !!!... من خودم صدای تو و آقا بهزاد دوستت را شنیدم که میخواهید یک نفر به
نام سیاوش را بکشید.
کی به دوستم من همچین حرفی زدم ؟!! آقا چرا تهمت بیخود میزنی؟
چه تهمتی دیشب وقتی داشتم به عموی بچهها که از خارج اومده بود تلفن میزدم که تلفن
اتصالی کرد بعد صدای تو و دوستت را شنیدم که با هم صحبت میکردید تو گفتی میخواهی
شخصی به نام سیاوش را با سه گلوله به قتل برسونی حرف من به اینجا که رسید رحیم شروع
کرد به قاه قاه خندیدن و ما چند نفر با تعجب به او نگاه میکردیم و حرفهایش را این
طور ادامه داد:
جناب بازپرس من علاوه بر شغل دبیری یک نویسنده هستم اغلب برای بعضی از مجلات از
جمله برای مجله بینا ارگان رسمی انجمن کلیمیان تهران، مقالات گوناگون چه مذهبی و چه
اجتماعی و چه فکاهی مینویسم این دفعه دارم یک داستان پلیسی مینویسم که دیشب دوستم
آقا بهزاد به من تلفن زد ضمنا او از من پرسید که چه طوری تصمیم داری سیاوش (یکی از
قهرمانهای داستان پلیسی جدیدم) را بکشی؟ من هم به او گفتم با هفت تیر او را
میکشم. آقای بازپرس اگر باور نمیکنید از دوستم آقا بهزاد بپرسید و یا از
مدیرمسئول مجله بینا دکتر همایون سامهیح یا از خانم فرانک عراقی سردبیر مجله بینا
بپرسید این هم شماره تلفن آنها.
آقا منو میگین از شرمندگی و خجالت میخواستم یک قطره آب بشم و به زمین فرو برم.
جاتون خالی اگر اونجا بودید من رو میدیدید حتما هوس لبو میکردید. آخه صورت من از
خجالت مثل لبو سرخ شده بود !!! .
استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک
مستقیم) بلامانع است. .Using the materials of this site with
mentioning the reference is free
این صفحه بطور
هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق میکند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما
اطلاع دهید