سالها پیش بود یادم هست
که جوانی مذهبی بودم
چست و چالاک، بیغم و مسرور
سر تعظیم به عرش میسودم
کارم از صبح تا شب این بود
شکرکردن، به درد خندیدن
شادمان از دریچهای رنگین
زندگی را بهشت خود دیدن
یاد آن روزها به خیر که غم
زود از خانهی دلم میرفت
تا که میشد فضای دل ابری
میدمید آفتاب و غم میرفت
معنی زندگانیم این بود
یک بهار قشنگ تا آخر
غافل از این که فصل پاییزش
آتشی بود زیر خاکستر
این چنین در مسیر دورانها
شاد و سرمست در گذر بودم
از عبور سریع ثانیهها
وای بر من، که بی خبر بودم
لحظهای پیش، پیرمردی را
خسته در عمق آینه دیدم
آه، آن پیرمرد من بودم
زندگی را چه دیر فهمیدم
رحمن دلرحیم
استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک
مستقیم) بلامانع است. .Using the materials of this site with
mentioning the reference is free
این صفحه بطور
هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق میکند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما
اطلاع دهید