اثر:آیزاک باشویس سینگر
داستانی
از آیزاک باشویس سینگر (91-1903) داستان نویس و نمایش نامه نویس آمریکایی یهودی
لهستانی الاصل که اخیراً مجموعه داستانهایی از او به نام "یک مهمانی یک رقص" ترجمه
خانم مژده دقیقی به وسیله انتشار نیلوفر به بازار کتاب آمده و مورد استقبال فراوان
قرار گرفته است . داستان خائن به قوم یهود ازمجموعه داستانهای این کتاب انتخاب شده
و خواندن این کتاب را به خوانندگان عزیز توصیه می نمائیم.
اکثر داستان ها و نمایشنامه های سینگر درباره زندگی یهودیان در لهستان اوایل قرن20
است و تا آخرین سالهای زندگی بیشتر کتاب هایش را به زبان "یدیش" زبان یهودیان غرب
اروپا مخلوطی از زبان عبری و روسی و آلمانی می نوشت.
چه کیفی داشت که روی بالکن بایستی و سرتاسر خیابان کروخمالنا را (آن قسمتش را که
یهودی نشین بود) ببینی،از گنوینا تا سیپلا و حتی دورتر، تا خیابان آیرون که خط
تراموا داشت! یک روز و حتی یک ساعت، هم نبود که اتفاقی نیفتد . یک لحظه دزدی را می
گرفتند و لحظه بعد ایتخا مایر دائم الخمر-شوهر استر فروشنده قنادی –به سرش می زد و
توی جوی آب می رقصید. یک نفر حالش بد می شد و آمبولانس خبر می کردند . خانه ای آتش
می گرفت و آتش نشان ها با کلاه های برنجی و چکمه های لاستیکی بلند، سوار بر اسب
چهار نعل به آن سمت می تاختند در آن بعد ازظهر تابستان، با ردای بلند، و کلاه مخملی
که موهای قرمزم را می پوشاند، با دو تا پاگوشی ژولیده توی بالکن ایستاده، بودم و
انتظار اتفاق دیگری را می کشیدم . در همین حال مغازه های آن طرف خیابان، و مشتری
هایش را تماشا می کردم و میدان را که پُر بود از جیب بر ها، دختر های ولنگار، و
دستفروشی هایی که بساط بخت آزمایی داشتند . شماره ای را از کیسه در می آوردید، و
اگر بخت یارتان بود، شاید سه تا مداد رنگی برنده می شدید، با یک دلقک مقوایی که
وقتی نخش را می کشیدید دست و پایش را تکان می داد، یک مرد چینی با موی دُم اسبی از
خیابان می گذشت . در یک چشم به هم زدن، خیابان پُر از آدم شد . یک بار دیگر سرو کله
مرد سبزه رویی پیدا شد با عمامه سرخ رنگ که منگوله ای از آن آویزان بود، عبایی شبیه
به شال دعا روی دوش انداخته، و پای بی جوراب سندل پوشیده بود . بعدها فهمیدم که
یهودی ایرانی بوده، از اهالی شهر شوش – همان پایتخت باستانی که شاه احشورش، ملکه
استر، و هامان خبیث در آن زندگی می کردند.
همه اهالی خیابان مرا می شناختند چون پسر حاخام بودم . آدم روی بالکن که می ایستد،
از هیچ کس نمی ترسد . انگار ژنرال باشد . وقتی یکی از دشمن هایم رد می شد، می
توانستم روی کلاهش تف بیندازم و تنها کاری که از او بر می آمد این بود که مشتی
برایم تکان بدهد و ناسزا بگوید . حتی پلیس ها از آن بالا چندان ابهتی نداشتند .
زنبور ها و پروانه ها، مگس هایی با شکم های بنفش روی نرده بالکن مینشستند . سعی می
کردم آنها را بگیرم یا فقط می ایستادم و با شگفتی تماشایشان می کردم . چطور تا
خیابان گروخمالنا پرواز می کردند . و از آن رنگ های خیره کننده را از کجا می آورند
؟ سعی کرده بودم مقاله ای درباره داروین را در یک روزنامه ییدیش بخوانم، ولی چیزی
از آن دستگیرم نشده بود .
ناگهان باز هم غوغایی به پا شد. دو مامورپلیس مرد کوچک اندامی را می آوردند، و چند
زن با جیغ و فریاد دنبال او می دویدند . در کمال تعجب دیدیم که از در حیاط ما داخل
شدند باورم نمی شد: پلیس ها این مرد کوچک اندام را به خانه ما آوردند . به دادگاه
پدرم .شموئل اسمتنا همراهش بود . یک وکیل غیر رسمی که هم رفیق دزد ها بود هم با
پلیس ها زد و بند داشت . شموئل روسی بلد بود و اغلب نقش مترجم را بین یهودی های
خیابان و مقامات دولتی ایفا می کرد . خیلی زود فهمیدم که چه اتفاقی افتاده، مرد
کوچک اندام، کوپل میتزنر فروشنده لباس های دست دوم، چهار تا زن داشت . یکی از آنها
در خیابان کروخمالنا زندگی می کرد، یکی در خیابان اسموتسا، یکی در خیابان پراگا، و
یکی هم در خیابان ولا کلی طول کشید تا پدرم از قضیه سر در آورد. مامور ارشد پلیس که
نشانی طلایی به کلاهش بود گفت که کوپل میتزنر قانونا طبق دفاتر اداره ثبت احوال، با
این زن ها ازدواج نکرده، بلکه فقط طبق شریعت یهود شوهر آنها محسوب می شود. دولت نمی
توانست او را محکوم کند چون این زن ها فقط قباله ازدواج یهودی داشتند، نه سند
ازدواج روسی کوپل میتزنر مدتی بود که آنها زنش نیستند و معشوقه اش هستند از طرف
دیگر، مقامات رسمی نمی توانستند اجازه بدهند که او این قانون را زیر پا بگذارد و
قسر در برود برای همین به دستور ریئس پلیس متهم را به پیش حاخام آورده بودند خیلی
عجب بود که من که یک پسر بچه بیشتر نبودم، سریع تر از پدرم در این مساله پیچیده سر
درآوردم .پدرم سرش توی کتاب های تلمود و تفاسیرش بود که کوپل و زن هایش و کل آن
جماعت عجیب و غریب از مرد و زن به خانه ما ریختند . بعضی هایشان می خندیدند، و
سایرین کوپل را سرزنش می کردند . پدرم- مردی ریزنقش و نحیف با ردای دراز و شب کلاه
مخمل، و پیشانی بلند و چشم های آبی و ریش قرمز – با اکراه کاغذ و قلم را روی میز
خطابه گذاشت . یک سر میز نشست و از دیگران هم خواست که بنشینند . چند نفر روی صندلی
ها نشستند و بقیه روی نیمکت درازی کنار دیوار که تا سقف پوشیده از کتاب بود . صندوق
طومار های مقدس بین پنجره ها درون قاب طلا کاری شده قرار داشت، و روی آن دو شیر
الواح ده فرمان را با زبان های لوله شده خود نگه داشته بودند.
همه حرفها را کلمه به کلمه گوش می کردم و در چهره همه آدم ها دقیق می شدم.کوپل
میتزنر هم قد و قواره شاگرد مدرسه ها و یک مشت پوست و استخوان بود، صورت لاغری
داشت، و دماغی دراز، یک سیب آدم نوک تیز روی چانه ظریفش، ریش تٌنٌک کوچکی به رنگ
کاه دیده می شد . کت چهارخانه ای به تن داشت و پیراهنی که یقه اش با یک دکمه برنجی
طلایی و براق بسته می شد .لب نداشت، دهانش فقط یک شکاف بود لبخند موذیانه ای بر
چهره اش نقش بسته بود و سعی می کرد با آن صدای نازکش بلندتر از دیگران جیغ بکشد .
وانمود می کرد کل ماجرا شوخی یا اشتباهی بیش نیست.وقتی پدرم بالاخره فهمید که کوپل
چه کار کرده پرسید :
چطور جرئت کردی مرتکب چنین گناهی بشوی؟ نمی دانی که حاخام گرشوم برای تعداد زوجات
مجازات تحریم را مقرر کرده؟ کوپل میتزبر با انگشت سبابه به همه اشاره کرد که ساکت
باشند بعد گفت :جناب حاخام، اولاً که من با میل خودم با اینها ازدواج نکردم مرا گول
زدند. صد بار بهشان گفتم که زن دارم ولی خودشان را مثل زالو به من چسباندند. همین
که کارم به تیمارستان خیابان بونی فراته نکشیده ثابت می کند که اعصابم از فولاد است
ثانیاً من که قرار نیست از جدم یعقوب مومن تر باشم اگر یعقوب می توانست چهار تا زن
بگیرد من مجازم ده تا زن بگیرم، شاید هم هزار تا مثل حضرت سلیمان از قضا، این را هم
می دانم که حکم حاخام گرشوم برای هزار سال بوده و نهصد سال از آن هزار سال گذشته
فقط صد سالش مانده گناهش هم به گردن من جناب حاخام شما را که عوض من در آتش جهنم
نمی سوزانند . صدای خنده به آسمان رفت.چند تا از مرد های جوان دست زدند .پدرم دستی
به ریشش کشید و گفت ما نمی دانیم صد سال دیگر چه اتفاقی می افتد فعلا حکم حاخام
گرشوم معتبر است و کسی که آن را نقض کند خائن به قوم یهود است.
جناب حاخام من که دزدی نکرده ام سر کسی هم کلاه نگذاشتم . حاسید های پولدار سالی
دوبار ورشکست می شوند و روزهای تعطیل هم می روند پیش حاخامشان و سر سفره او می
نشینند من وقتی چیزی می خرم، پولش را نقد می دهم . دیناری به کسی بدهکار نیستم .من
نان چهار تا دختر یهودی و نه تا بچه گلم را می دهم .
زن های کوپل سعی می کردند حرف های او را قطع کنند ولی پلیس مانعشان می شد .شموئل
اسمتنا حرف های کوپل را به روسی ترجمه می کرد با این که روسی نمی فهمیدم ، به نظرم
می آمد حرفهای کوپل را درز می گیرد- ایما و اشاره می کرد، چشمک می زد، و انگار نمی
خواست روس ها همه دفاعیات کوپل را بفهمند شموئل اسمتنا قد بلند و چاق بود و گردن
سرخی داشت. کتی که از جنس مخمل کبریتی با دگمه های طلایی پوشیده بود و زنجیر ساعتی
که روی جلیقه اش خود نمایی می کرد از یک رویلی های نقره درست شده بود .رویه پوتین
هایش مثل روغن جلا برق می زد . من حواسم به زن های کوپل بود .آن که مال خیابان
کروخمالنا بود کوتاه قد بود و پهن، مثل قابلمه خوراک شبات، و دماغ کوفته و پستان
های خیلی بزرگ داشت ظاهراً از بقیه مسن تر بود. موهای کلاه کیسش آشفته و مثل پر
کلاغ سیاه بود . گریه می کرد و اشک هایش را با پیش بندش پاک می کرد . با انگشت
کلفتش که ناخنش شکسته بود کوپل را نشان می داد، و او را جنایتکار، خوک، قاتل و هرزه
می خواند، و تهدید می کرد که دنده هایش را خرد می کند.
یکی از زن ها کم سن و سال و شبیه دختر بچه ها بود . کلاه حصیری با نوار سبز به سر
داشت و کیفی با چفت برنجی به دست گرفته بود. گونه های سرخش آدم را یاد زن های
خیابانی می انداخت که به انتظار مشتری جلو در خانه می ایستادند .شنیدم که گفت :دروغ
می گوید، حقه باز تر از او در تمام دنیا پیدا نمی شود . کلی به من وعده و وعید داده
بود . در تمام ورشو، چنین آدم متقلب و چاخانی را پیدا نمی کنید . اگر همین الان
طلاقم ندهد، باید توی زندان بپوسد . من شش تا برادر دارم که تک تکشان می تواند دخلش
را بیاورند. وقتی این حرفهای تند را بر زبان می آورد، چشم هایش می خندید و گونه
هایش چال می افتاد به نظرم زن دلربایی آمد . کیفش را باز کرد و یک ورق کاغذ بیرون
آورد و جلو صورت پدرم گفت این هم قباله ازدواج من .
زن سوم قد کوتاه و موبور بود از آن که کلاه حصیری به سر داشت بزرگتر بود، ولی از آن
زن خیابان کروخمالنا خیلی جوان تر نشان می داد . گفت که آشپز بیمارستان یهودی هاست،
همان جا به کوپل میتزبر آشنا شده بود . به این زن گفته بود اسمش موریس کلتز است
برای مراجعه سردرد شدیدش به بیمارستان مراجعه کرده بود و دکتر فرانکل به او گفته
بود که برای معاینه کامل باید دو روز بستری شود این زن به پدرم گفت : حالا می فهمم
چرا سرش درد می کرد اگر من هم همین دسته گل او را به آب داده بودم سرم از درد می
ترکید و روزی ده بار عقل از کله ام می پرید.
زن چهارم مو قرمز بود، صورتش پر از کک و مک، و چشم هایش مثل زمزد سبز بود داندان
طلایی گوشه دهانش برق می زد مادرش که کلاه بی لبه ای پوشیده از منجوق و روبان به سر
داشت، نشسته بود روی نیمکت و هر بار که اسم دخترش را می آوردند هوار می کشید .
دخترش سعی می کرد با نمک بویا او را به هوش بیاورد در یوم کیپور . کسانی را که نه
توانایی روزه گرفتن دارند و نه حاضرند روزه شان را بشکنند با این نمک به هوش می
آوردند شنیدم که دختر گفت : مادر، گریه و شیون فایده ندارد توی هچل افتاده ایم و
باید راه چاره پیدا کنیم.
پیرزن جیغ جیغ کنان گفت:خدایی هم هست، خدایی هم هست . صبرش زیاد است، ولی سخت کیفر
می دهد سر افکندگی و بی آبرویی ما را می بیند و قضاوت می کند . ای ملعون، ای
زناکار، ای حیوان!
سرش افتاد عقب، انگار داشت غش می کرد . دختر به طرف آشپزخانه دوید و با حوله خیسی
برگشت . شقیقه های پیرزن را با آن مالید.مادر، به هوش بیا. مادر مادر مادر ! پیرزن
یکهو به هوش آمد و باز شروع کرد به فریاد کشیدن آی مردم به دادم برسید دارم می
میرم.
دختر قرصی را لای لثه های بی دندان پیر زن فرو کرد. بیا این را بخور.
بعد از مدتی، پلیس ها رفتند و قرار شد کوپل میتزنر فردای آن روز در مقر پلیس حاضر
شود، و شموئل اسمتنا بنا کرد به سرزنش کردن کوپل . چطور ممکن است مردی، آن هم یک
کاسب چنین کاری بکند؟ پدرم به کوپل گفت که باید بی معطلی سه زن دیگرش را طلاق بدهد
و فقط زن اولش را نگه دارد، همان که مال خیابان کروخمالنا بود . پدر به زن ها گفت
بروند نزدیک میز، و از آنها پرسید با طلاق موافقند یا نه. ولی هیچ کدام جواب درستی
ندادند کوپل شش تا بچه از زن خیابان کروخمالنایش داشت، دوتا از آشپز بیمارستان
یهودی ها و یکی هم از زن مو قرمز . فقط از زنی که از همه جوان تر بود بچه نداشت آن
که مال خیابان کروخمالنا بود اسمش ترینالئا بود، زن آشپز اسمش گوتشا بود و زن مو
قرمز ناعومی .زن که از همه جوان تر بود یک اسم غیر یهودی داشت پولا . معمولاً وقتی
مردم برای دین تورا-قضاوت-پیش پدرم می آمدند . او حد وسط را می گرفت . اگر یک طرف
دعوا شکایت می کرد که بیست روبل طلب دارد و طرف دیگر به کلی منکر بدهی اش می شد.
حکم پدر این بود که ده روبل بدهد. ولی در چنین قضیه ای چطور میشد حد وسط را گرفت؟
پدر سرش را تکان داد و آه کشید . که گاه نگاهی به کتاب ها و نسخه های خطی اش می
انداخت . دوست نداشت موقع مطالعه مزاحمش شوند. به من نگاهی کرد و سر تکان داد،
انگار می خواست بگوید ببین شیطان کسانی را که به شریعت پشت کرده اند به کجا می
کشاند؟
پدر، بعد از کلی چک وچانه، زن ها را به آشپزخانه فرستاد تا مشکلات و مسائل مالی شان
را با مادرم در میان بگذارند .مادر در امور دنیوی با تجربه تر بود .یکی دوبار به
داخل دادگاه سرک کشیده و نگاه نفرت باری به کوپل انداخته بود . زن ها بلافاصله به
داخل آشپزخانه دویدند و من هم دنبالشان رفتم. مادرم از پدرم قد بلند تر بود، و لاغر
و رنگ پریده مثل مریض ها، با بینی عقابی و چشم های خاکستری درشت .مثل همیشه مشغول
خواندن یک کتاب اخلاق عبری بود.روی کلاه گیس بورش روسری سفیدی بسته بود. شنیدم که
به زن های کوپل گفت: از این مرد طلاق بگیرید . همان طور که از آتش می گریزید از او
فرار کنید .خدا مرا به خاطر این حرف ها ببخشد، ولی شما در او چه دیدید؟یک مرد هرزه!
گوتشای آشپز جواب داد: زن حاخام طلاق گرفتن که کاری ندارد، ولی ما دو تا بچه داریم
.این درست که شندرغاز بیشتر بابت خرجی آنها نمی دهد، ولی همینش هم غنیمت است اگر
طلاق بگیرم این مرد از هفت دولت آزاد می شود بچه کفش و دامن و لباس زیر می خواهد
.تازه وقتی بزرگ شدند، بهشان چی بگویم؟ او فقط روزهای شنبه می آمد پیش ما، با این
حال برای دختر هایم بابا بود. برایشان آب نبات و اسباب بازی و شیرینی می آورد. و
وانمود می کرد که دوستشان دارد.
مادرم پرسید : تو نمی دانستی زن دارد؟ گوتشا کمی تردید کرد اولش نمی دانستم و وقتی
فهمیدم که خیلی دیر بود .می گفت با زنش زندگی نمی کند، همین امروز و فردا طلاقش می
دهد . این مرد مرا جادو کرده بود . نمی دانید چه زبان چرب و نرمی دارد . مار را از
سوراخش بیرون می کشد.
ترینا لئا فریاد زد :تو می دانستی، بدکاره، میدانستی. وقتی مردی فقط روز شبات پیش
زنی می رود اگر خوک کاشر باشد، او هم کاشر است . این زن هم دست کمی از او ندارد .
این جور زن ها فقط می خواهند شوهر های زن های دیگر را از چنگشان در بیاورند . این
زن هر جایی است، بی پدر و مادر است. ترینا لئا این را گفت و تفی به صورت گوتشا
انداخت.
گوتشا صورتش را با دستمال پاک کرد و گفت: الهی خون و چرک از دهانت بیرون بیاید.
مادرم گفت :راستش من که عقلم به جایی قد نمی دهد . خطابش هم به آن زن ها بود هم به
خودش. بعد اضافه کرد :شاید بشود حکمی کرد که خرجی بچه ها را طبق قانون غیر یهودی
بدهد.
گوتشا گفت: زن حاخام اگر مردی بچه هایش را دوست داشته باشد لازم نیست به زور چیزی
از او بگیرند .این مرد هر هفته که می آمد بهانه تازه ای می آورد .همان چند گولدن را
هم انگار صدقه می داد.امروز پلیس ها آمدند بیمارستان و من را مثل خلافکار ها با
خودشان بردند. دشمن شاد شدم.
بچه هایم را سپرده ام به پرستاری که ساعت چهار باید برود و بعد از آن تنها می
مانند.
مادرم گفت در این صورت فوراً برو خانه، بالاخره یک کاری می کنند .مملکت هنوز نظم و
قانون دارد.
نظم و قانون کجا بود ؟ همه اش تقصیر خودم است.حتماً دیوانه شده بودم هر چه سرم
بیاید حقم است. به مرگ خودم راضی ام، ولی جگر گوشه هایم را کی نگه می دارد؟آنها که
تقصیری ندارند.
ترینا لئا هوار کشید اگر من کنتسم، این زن هم مادر است .بدکاره، جذامی، بی سروپا!
دلم برای گوتشا خیلی سوخت، با این حال می خواستم بدانم مردها چه می کنند، و دویدم
توی اتاقی که در آنجا مشغول بحث بودند. شنیدم که شموئل اسمتنا گفت:گوش کن ببین چه
میگویم، گوپل.هر چه هم که بگویی، بچه ها نباید قربانی شوند. باید خرجشان را بدهی،
وگرنه روس ها تو را می اندازند زندان و هیچ کس هم کََکَش هم نمی گزد. هیچ وکیلی
چنین پرونده ای را قبول نمی کند .اگر از کوره در بروی و یک نفر را چاقوقی بزنی،
شاید قاضی زیاد سخت نگیرد . ولی این کاری که تو یک عمر کرده ای کار آدمیزاد نبوده.
کوپل گفت خرجشان را می دهم .خرجشان را می دهم لازم نکرده این قدر برای من جانماز آب
بکشی . اینها بچه های من هستند و نمی گذارم به گدایی بیفتند .کوپل در این موقع
صندوق تورات را نشان داد . جناب حاخام اگر اجازه بدهید به طومار مقدس قسم بخورم .
پدر جواب داد:قسم بخوری ؟ پناه بر خدا! اول باید تعهد کتبی بدهی که حکم مرا اجرا می
کنی و وظایفت را نسبت به بچه هایت انجام میدهی وای بر من! در این موقع لحن پدرم عوض
شد .اصلاً آدم مگر چقدر زنده است ؟ ارزش دارد به خاطر این قبیل احساسات شیطانی آن
دنیا را از دست بدهیم؟بعد از مرگ بر سر جسم ما چه می آید؟ خوراک کرمها می شود.آدم
تا وقتی نفس میکشد، هنوز می تواند توبه کند توی قبر دیگر حق انتخاب وجود ندارد.جناب
من آماده ام که روزه بگیرم و کفاره بدهم. فقط می خواهم یک چیز بگویم . عقلم زایل
شده بود.یک عفریت یا روح شیطانی روحم را تسخیر کرده بود گرفتار شده بودم مثل مگسی
که توی دام عنکبوت افتاده باشد .می ترسم مردم از من انتقام بگیرند و دیگر هیچ کس
پایش را توی مغازه ام نگذارد.
پدرم گفت یهودی ها آدم های دل رحمی هستند .اگر از صمیم قلب توبه کنی، هیچ کس اذیتت
نمیکند.
شموئل اسمتنا حرف پدرم را تایید کرد : کاملاً درست است.
مردها را به حال خود گذاشتم و به آشپزخانه برگشتم .زن پیر، مادر ناعومی داشت می گفت
:زن حاخام، من از همان اول هم از او خوشم نمی آمد .تا چشم به او افتاد، گفتم
:ناعونی، اگر از طاعون فرار می کنی از این مرد هم فرار کن او خیال ندارد زنش را
طلاق بدهد .گفتم:بگذار اول زنش را طلاق بدهد، تا ببینیم چه می شود .خانم جان ما آدم
های بی سروپایی نیستیم .شوهر مرحومم، پدر همین ناعومی، حاسید بود .ناعومی دختر
نجیبی بود خیاطی می کرد که خرج مرا بدهد ولی این مرد زبانی دارد که مار را از سوراخ
خود بیرون می کشد هر چه بیشتر سعی می کرد با آن زبان چرم و نرمش دلم را به دست
بیاورد بیشتر می فهمیدم که چه مار خوش خط و خالی است ولی دخترم احمق است اگر به او
بگویید که در آسمان بازار مکاره اسب راه انداخته اند، می خواهد برود آن بالا و اسب
بخرد .از این گذشته، شانس ندارد دخترم شوهر داشت و فقط سه ماه از عروسی اش گذشته
بود که بیوه شد . شوهرش برای خودش یلی بود، یکهو مثل چوب خشک افتاد زمین و دیگر
بلند نشد . وای که سر پیری چه چیزها دیده ام .عمر زیادی هم مصیبت است . کی به من
احتیاج دارد ؟ حیف از آن نانی که من خوردم .
مادرم گفت :این چه حرفی است؟ وقتی خداوند به ما امر میکند که زندگی کنیم باید زندگی
کنیم .
برای چی؟ که مردم به ریشمان بخندند ؟ وقتی دخترم به من گفت که از این هیولا آبستن
است موهایش را گرفتم توی چنگم ...وای مُردم .به دادم برسید، دارم می میرم!
آن روز هر سه زن قبول کردند که از کوپل میتزنر طلاق بگیرند، قرار شد تشریفات طلاق
در خانه ما انجام شود کوپل کاغذی را امضاء کرد و پنچ رویل به پدرم پیش پرداخت داد
پدرم دیگر اسم آن سه زن را ثبت کرده بود. ناعومی اسم یهودی خوبی بود . گوتشا هم اسم
مصغر گوته بود که در اصل طووا بوده ولی پولا دیگر چه اسمی بود ؟ پدرم در کتاب اسامی
آدم ها دنبال این اسم گشت، ولی توی آن کتاب پولا وجود نداشت . به من گفت بروم یشعیا
ی کاتب را بیاورم و با هم در این مورد صحبت کردند یشعیا در این قبیل مسائل خیلی
وارد بود . به پدرم گفت هر با که طلاقنامه ای تنظیم می کند، توی یک دفترچه یادداشت
دایره ای می کشد، و اخیراً پسرش بیشتر از هشتصدتا از این دایره ها شمرده است .
ایزایا گفت: طبق قانون شرع، اسم غیر یهودی در طلاقنامه،قابل قبول است .
بنا بود اول ناعومی را طلاق بدهند . تشریفات طلاق قرار بود روز یکشنبه انجام شود .
ولی آن یکشنبه نه کوپل و نه زن هایش هیچ کدام پیدایشان نشد . این خبر در خیابان
کروخمالنا پیچیده که کوپل میتزنر و جوان ترین زنش، پولا دوتایی غیبشان زده .کوپل سه
زن دیگرش را ترک کرده بود، و آنها دیگر هرگز نمی توانستند دوباره شوهر کنند . او و
پولا کجا رفته بودند هیچ کس نمی دانست، ولی شایع بود که به پاریس یا نیویورک رفته
اند . مادر گفت: این جور شارلاتان ها دیگر کجا دارند که بروند؟.
بعد از نگاه غضب آلودی به من انداخت، انگار فکر می کرد به سفر کوپل، و کسی چه می
داند، شاید حتی به همسفر او غبطه می خورم .فریاد زد : تو توی آشپزخانه چه غلطی می
کنی ؟ برگرد برو سر درس و مشقت .این جور هرزگی ها ربطی به تو ندارد!
ترجمه :مژده دقیقی
همچنین داستان دیگری از همین نویسنده بخوانید:
روزی که من گم شدم
|